۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

پل

در کمد را باز کرد و نگاهی به لباس هایش انداخت
می خواست بهترین را انتخاب کند، لحظه ی مهمی پیش رو داشت...
احساس قهرمان سرخورده و دل زده ای را داشت که می خواست دنیا را ترک کند و آن را با انبوه مشکلاتش تنها بگذارد
ایستاده بود و یکی یکی رویشان دست می کشید
کت بلند و ساده ی قدیمی قهوه ای رنگ...نه... زیادی زبر بود و از جذابیتش هم می کاست...گرچه سنگینی و وقار خاصی به او می بخشید...کنارش زد.
به پیراهن های رنگارنگش نگاه کرد،سرخ،صورتی،بنفش... پر از خاطرات بودند...رقص ها،لبخند ها،گشت و گذارها...آنقدر خوب نگه شان داشته بود که شایستگی دوباره پوشیده شدن را داشته باشند، نه دلش نمی آمد چنین بلایی سرشان بیاورد...
چشمش به پالتو پوست زیبای موشی رنگش خورد ، تازگی ها به مناسبت تولدش آن را هدیه گرفته بود، هنوز هوا آنقدر سرد نشده بود که امتحانش کند،اما عاشق جنسش بود...نرم و دوست داشتنی
برای چنین لحظه ای زیادی مجلل بود اما دلش نمی آمد نپوشیده رهایش کند...پالتو را نرم دورش پیچید که مثل دوست خوبی تا لحظه ی آخر همراهش باشد.
وقت خداحافظی بود .
به گوشه گوشه ی خانه سرک کشید ،رسیدگی به گلدان ها ،غذای ماهی ها،غذای پرنده ها... اتاق عزیزم خداحافظ ، سرامیک ها،آینه ها،تخت خوشگلم خدانگهدار...یخچال،تلویزیون،ماشین لباس شویی و ظرف شویی یک به یک همه را لمس کرد که هیچ کدام از رفتنش دلگیر نشوند
به کتابخانه که رسید دلش نیامد که نگاهی به یادبودها نزده ترکشان کند،کتاب ها را بیرون می آورد و صفحه ی نخست شان را باز می کرد،چه روزهایی را پشت سر گذاشته بود ! آدم های زیادی که دوستشان داشت...
آنهایی که یا در سفری دور بودند یا مشغله ی زیادی داشتند،یا حتی او آنقدرها برایشان مهم نبود و فراموشش کرده بودند ...در آن بین چشمش به تاریخ فلسفه ی افتاد که از پسر عمه اش هدیه گرفته بود .پسر دیوانه برای این که کتاب بی عکس هدیه نداده باشد تمامش را پر از شکلک و صورتک کرده بود
ولی الحق که عکس خوبی از هگل کشیده بود...روبه روی کتاب ها ایستاده بود و بلند بلند می خندید...
مطمئن بود که این کتاب ها باز هم کسانی را به خنده خواهند انداخت...از میراثی که برای زمین به جا می گذاشت راضی بود...خانه ای که تمامی آن دوست داشته شده بود ، خانه ای که هر غریبه ای را در آغوش می کشید...
"در" انتظارش را می کشید،و هیچوقت هم از خداحافظی خوشش نمی آمد،کم صحبت هم بود سر و صدایی به راه نمی انداخت ، اما همیشه در بسته شدن لجاجت می کرد و چند بار هم کارش به تعمیر کار و قفل ساز کشیده بود...بیرون که رفت تصمیم ِ بسته شدن را به خودش واگذار کرد...
راه زیادی تا پل نبود... چیزی حدود30 دقیقه ی دلپذیر،مسیر را از بر بود، بارها آن را طی کرده بود...اما هر بار اتفاقی مانع از انجام تصمیمش می شد...
رودخانه به لطف باران های مکرر همیشه پر آب بود و خروشان،اگر پایش به آن می رسید کار ش تمام بود...چه چیزی بهتر از کمی آبتنی پر هیجان و بعد از آن یک خواب طولانی...؟
اما یک بار یک مرد گلفروش... یک بار ملاقات با دوستی قدیمی که جایی برای اقامت نداشت ...حتی یک ماجرای عشقی پر آب و تاب را در همین مسیر پشت سر گذاشته بود....
اول آرام آرام گام بر می داشت که توجه هیچ کس و هیچ چیز را به خود جلب نکند.اما نه،روز بسیار آرامی بود و انگار کسی قصد نداشت کاری به کار او داشته باشد ، چند دقیقه ی دیگر ادامه داد...از خداوند و نقشه های عجیب و غریبش هم خبری نبود...دلگیر شد و کمی احساس تنهایی کرد،سریع تر ادامه داد،داشت به پل نزدیک می شد...ترسید...
گویی عادت کرده بود که هر بار روی این پل دلیلی برای ادامه پیدا کند،کار و یک مشت وسیله که دلیل ادامه ی زندگی نمی شد...
به یک قدمی پل رسیده بود ... نه رهگذری،نه پیرزن فالگیری و نه حتی یک غروب استثنائی و دیدنی...
سکوت عجیبی در جریان بود و ذهنش برای شکستن آن دنبال واژه می گشت...
نفس عمیقی کشید ،چند ثانیه مصمم به آب پر تلاطم رود نگاه کرد و رفت که برای مادرش یک نامه ی خداحافظی بنویسد...
پایان