۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

باز هم....

چیزی از پشت سرم چشم هایم را به بیرون هل می دهد .
گلایه نمی کنم ، سردرد تیره ام را تا وقتی مثل بخار توی حفره ی خالی جمجمه ام بپیچد و سنگین نشود دوست دارم ، مرا یاد تومی اندازد...
این روزها هر چیزی نشانی از تو دارد . از مراقبه و سکوت بگیر تا شیطتنت و سر به سر این و آن گذاشتن .
نگاه که می کنم می بینم در مدت کمی دنیایم پر شده از خاطرات تو واین به طرز عجیبی باعث می شود که سبک تر سفر کنم
اگر خدا وجود داشته باشد باید دستش را بابت طرح چنین اثری بوسید . گاه فکر می کنم که اگر وجود نداشتی حقیقتا از دنیا و آدم ها نا امید می شدم .وقتی هستی به خودم می گویم ، شکر، اینگونه هم می تواند باشد .
مثل یک لیوان آب خنک و گوارا زندگی را ملایم و قابل تحمل می کنی . احساس می کنم تو همان تابلویی هست که دوست دارم شبانه روز به آن خیره شوم ، پر از ظرافت و هوشمندی .... این پیچیدگی و زیبایی از اندام بلا تکلیفت شروع می شود و تا عمق نگاه بی نظیرت ادامه دارد . لبخندت که مانند افسونی ملالت را از ثانیه ها می زداید . نوری که با خودت به این سو و آن سو می بری، با چاکراهای باز و هاله ی شفاف و درخشنده ات ...
انگشت های باریک و سرد و کم جانت که گه گاه سیگاری با آن می گیرانی . و زن بودنت که مانند آخرین ضربه ی قلم روی این تابلو فرود آمده است .
زیبا تر از این امکان ندارد .
اصلا سر صحبت را برای چه باز کردم ، هیچ خاطرم نیست . این طور که پیداست این نامه هم باید برود توی انبوه فایل ها و کاغذ پاره ها و حرف های نگفته ، مهم نیست . بابت همین چند دقیقه ی معطر از تو ممنونم .
شاد باشی . باشی ....

فاصله ها

به فاصله ها که فکر می کنم بغضم می گیرد ...
امانشان که بدهی از راه می رسند و همه جا را پر می کنند
حتی روی میز تحریر خاک گرفته ام هم حضور دارند،
چیزی مابین قلم و کاغذ هنگام نوشتن...

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

...

همین که هر صبح توی آینه موجودی خانه کند مأنوس و همراه ؛ دیگر تنها نیستی
همین که به دنیا آنگونه می نگری که انگار اتفاق مهمی نیست و خواهد گذشت ؛ بی نظیر و آرامش بخش است
همین که 2 ، 3 گرمی از بار این روح 21 گرمی ِکم طاقت به لطف نگاهت شود ؛ موهبتیست
بمانی

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

انقلاب

دیروزگرگ و میش غروب نیم ساعتی مسافر اتوبوس شتاب زده ای بودم که پر سر و صدا و با عجله پیش می رفت.خسته و خواب آلود جایی نشستم.سری چرخاندم که جایم را راحت کنم تا چند دقیقه ای را چشم بسته بگذرانم و خستگی ای در کنم .متوجه دختری شدم که کنارم نشسته بود شال سرخی به سر داشت و کتاب سرخی در دست.شبیه کتاب های نشر مرکز بود.کنجکاوی ام تحریک شد و با دختر در خواندن کتاب همراه شدم.حدود 10 صفحه ای را گذرانده بود.بالای صفحه اش خواندم "فرانی و زویی" اثر دی سلینجر ، بخش فرانی...لحن کتاب به دلم نشست .دختر کندتر از من می خواند،کفرم درآمده بود و طاقتم طاق شده بود(بگذریم از تماس ها و اس ام اس های راه به راه که باعث می شد کتاب بسته شود). با این حال با اهتمامی تمام و گردن خشک شده تا صفحه ی 36 پیش رفتیم و دختر پیاده شد . رسیده بودیم به جمله ی : "تو واقعا این مزخرفات رو قبول داری؟!

فیلم پری را 10،11ساله بودم که دیدم و آنچه که خواندم دقیقا سکانس پری و نامزدش در رستوران بود(نیکی کریمی و فرهاد جم). از خودم شرمنده شدم . این همه سال می گذشت و این کتاب را نخوانده بودم...امروز گشتی در اینترنت زدم (در جست و جوی کتاب های دیگری از سلینجر) گویا بهترینشون "ناتور دشت" بوده و آخرین "جنگل واژگون".بیشتر شرمنده شدم چون گویا این کتاب در همین نمایشگاه کذایی چند وقت پیش عرضه شده بود و خیلی هم پر طرفدار بوده.وقتی نگاه تیزبین نداری و از پیدا کردن "خوب ِ دیگری" نا امیدی بهتر از این قطعا پیش نمیاد.

الان بهترین کاری که برای خود ِ غافلم برمیاد اینه که کارت الکترونیکی خرید کتابم رو (که اصلا معلوم نیست موجودی داره یا نه)بردارم و بی فکر ِ کلاس ِ بعدی به سمت انقلاب برم . پیش به سوی تمام زیبایی های کشف نشده ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

جست و جو در ماه می

این روزها میان وب گردی ها و گشت و گذارهای اینترنتی جسته گریخته به خودم هم سری می زدم ،شاید که چیزی پیدا کنم اما نبود که نبود.
گاهی انسان خودش رو گم میکنه و بدون هیچ تصویر مشخصی از چیزی که هست به استقبال لحظه ی بعد میره و زندگی رو (با فرو دادن نفس بعدی ) می پذیره .
حتی باجه های" از من بپرسید" و موتورهای جستجوگر هم کاری از دستشون بر نمیاد .
واقعا سخته سایه ی یه غریبه ی نا مأنوس رو به هرجایی کشوندن . راه چاره هم که نداره انگار ، مثل گم کردن راه تو بیابونه ، پیدا شدن توش هیچ فرمول خاصی نداره ،فقط اینکه باید این قدر ادامه بدی تا به واحه یا آبادی ای برسی . منتظر کمک هم بهتره نمونی چون شاید وقت بگذره و دیر بشه و کسی پیداش نشه ،یا اگر هم شد راه بلد نباشه ،باید بری و بری ،بی وقفه و بی تأمل....
امروز این رو نوشتم تا به رسم فلسفیه قدیمی ای به خودم بگم " تایپ می کنی پس هستی" .
می گردم و می گردم ...