۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

پايان2

نمي دانم چقدر خوابيدم اما يادم مي آيد توي رختخواب گرم و نرمي بيدار شدم.چشمانم را باز كردم و خود را در جايي كم و بيش شبيه به اتاقي يافتم ،همان وقت دريچه اي باز و زني ميانسال وارد شد. لباس عجيبي تنش بود و با زبان بيگانه اي سعي ميكرد مطلبي را حالي ام كند،هاج و واج نگاهش كردم،سرانجام از تلاشش دست كشيد و بيرون رفت و با چيزي شبيه كاسه در دست بازگشت و اين بار بدون اينكه چيزي بگويد آن را به من داد تا محتوياتش را سر بكشم.بي اندازه گرسنه بودم.بي كنجكاوي اينكه ببينم چه چيزي ست لا جرعه نوشيدمش.طعم عججيبي داشت.گويا حواسم تازه شروع به كار كرده بودند. متوجه پسركي شدم كه در تمام مدت ساكت و كنجكاو چنگ به گوشه ي لباس زن انداخته بود و خيره به من نگاه ميكرد.نمي دانم چرا نگاه هايشان رويم سنگيني نداشت...... به دنياي ديگري آمده بودم.

زن بعد از چند دقيقه اي بيرون رفت ،دريچه را هم باز گذاشت.رفتارش برايم تحسين برانگيز بود،در عمل بي هيچ هيجان ، فكر يا ترديدي از آنچه كه گويا غريزه اش بود پيروي مي كرد.كمي كه از بهت بيرون آمدم از روي ِ آن مثلا تخت پايين خزيدم و بيرون رفتم،سرو صدايي به گوشم خورد ، مسيرش را دنبال كردم صداي زن بود كه گويا به پسرک غرولند مي كرد،چشمم به زانوي خراشيده ي پسر افتاد،گرچه اين رفتار برايم خيلي خوشايند نبود اما به هر حال هر شباهتي در آن زمان دلگرمم مي كرد...زن نگاه بي توجهي به من انداخت و من هوشمندانه اين را فهميدم زمان آن است كه پي كارم بروم.عجيب بود كه نسبت به يك غريبه ي متفاوت اين قدر بي توجه و خونسرد باشند،جاي عجيبي آمده بودم كه خيلي زود دانستم قانون هاي آن شبيه بود به آنچه كه من از زندگي مي شناختم...البته با رنگي ديگر....كوله ام را به دستم داد و در ديگري را باز كرد.راه خروج را نشانم مي داد.در رفتارش هيچ ردي از حس نوع دوستي ديده نمي شد يا حتي انتظاري براي قدرداني،به طرز سؤال برانگيزي عادي بود.بي رفتاري كه نشان دهنده ي تشكر باشد آنجا را ترك كردم،نه تعظيم و نه لبخند،راستش هميشه حالم از اين كارها به هم مي خورد ....

بيرون آسمان ِ آبي بود و چمن هاي ِسبز و مردمي كه همهمهء گفت و گويشان را نمي فهميدم.با اين تفاسير تا به حال بايد دانسته باشيد كه آنجا جاي سختي براي ماندن نبود.نه خوشحال بودم و نه غمگين.زمان مي گذشت و من زندگي با آن قوانين را مي آموختم و حتي آن زبان غريب را. با آن همه كتابي كه خوانده بودم معجزه ي ذهن را به خوبي مي شناختم و ميدانستم كه مي توان آن را با هر چيزي انباشت.فقط مشكلم شب ها بود كه بعد از بستن چشمانم روح شهرم با تمام اهالي دور و برم جان مي گرفت،سگ پير و پشمالويمان پارس كنان دنبالم راه مي افتاد. مادرم تند حرف ميزد و ايراد مي گرفت و همزمان با سرانگشت موهايم را نوازش مي كرد وپدرم در سكوت نگاهم مي كرد.حتي يك بار دوستانم به زور من را براي ماهيگيري بردند...زندگي عجيبي داشتم،روزها در جایی وشب ها......

روزي در گشت و گذار هايم به بالاي گودال عميق خودم رسيدم.جایی که ارواح آشنایانم شب ها ازآن بیرون می آمدند،عجیب بود که حتی با دوربین هم آن پایین چیزی دیده نمی شد،فقط صخره و سیاهی.اگر ماجراهای شبانه ام نبودند شاید دیگر خودم هم باور نمی کردم روزی از این صخره ها بالا آمده ام.شگفت زده بودم از اينكه در آن شهر توی این همه سال زادگاهم توجه هیچ کس را به خودش جلب نکرده بود.همانطور که آن پایین کسی هیچ گاه به بالا آمدن نمی اندیشید.به نتیجه ای نرسیدم.بی هیچ فکر دیگری نگاه آخرم را انداختم و دور شدم.

دیگر چیزی به تمام شدن ترسیم نقشه ی شهر نمانده بود.آ...فراموش کردم که بگویم،آن شهر هم توی یک گودال بود.وقتی فهمیدم زیاد تعجب نکردم،گویی خونسردی اهالی اینجابه من هم سرایت کرده بود.فقط خندیدم،البته برای تنوع ...خدایا کجا بودم،داخل یک هزار تو!؟تصميم داشتم که ادامه بدهم.این بار دیگر نیازی به خداحافظی و پنهانکاری نبود.کوله ی قدیمی ام را تجهیز کردم و به راه افتادم

احساس می کنم که خیلی خسته ام،مدت زیادی را در سفر بوده ام،ماجراهاي زيادي بر من گذشته كه با اين ته مداد قديمي واين 2،3 ورق كاغذ باقيمانده مجالي براي گفتنشان ندارم.گرچه راستش را بخواهيد رمقي هم برايم نمانده.اين ها را هم گفتم تا ذهنم را كمي از گذشته خالي كنم تا چشمانم را راحت تر ببندم.الان تازه خود را از ديواره ي ديگري بالا كشيده ام و خود را در شهر ديگري يافته ام.شهري كه بي شك كسي در آن زبان خواندن اين دست نوشته ها ا نمي داند و به يقين كنجكاوي هم در مورد آن نخواهد كرد،اما زياد مهم نيست.اين دنياي من بود.سنگيني خوابي كه به سراغم مي آيد را از هم اكنون احساس مي كنم.چقدر به آن نياز دارم.مي خواهم آخرين كلماتم را براي نوشتن اولين طعم شيريني كه حس كردم بگذارم.

در يكي از شهرهايم بودم و سبكبار در خانه اي اقامت كرده بودم.مهمان زن و مردي بودم كه فرزند جواني داشتند.اتاقي به من داده بودند كه ديوار به ديوار اتاق او بود.نمي دانم چند سالم بود.شب هايم با گوش سپردن به سر و صداي همسايه ام مي گذشت.صداي زياد خوبي نداشت اما به گمانم حرف هاي خوبي ميزد.شب ها بيدار ميماند و شعر هاي عجيبي دكلمه مي كرد،مدت زيادي از اقامتم نمي گذشت ، زبانشان را نمي دانستم.تا مدت ها نخستين چيزي كه هر روز مي ديدم چهره ي شفاف و بدن معطر و مرطوبش بود با آن موهاي خيس و تازه شسته شده.تنها كسي بود كه اين عادت را داشت،آب تني صبحگاهي را مي گويم.روزي ... دست هايش را گرفتم،همانطور كه مادرم براي خوشامدگويي به من آموخته بود. انگار توي مشت هايش چيز درخشاني را پنهان كرده بود، شايد هم آن نور كه من ميديدم از انگشت هاي خودش بود.انگشتانش را به بيني ام نزديك كردم.بوي خوش را هميشه دوست داشتم.نگاهي به من كرد كه در آن هيچ چيزي نبود... مانندِ نگاه ِ تمام آدم هايي كه ديده بودم. سوزشي در لب هايم احساس كردم و نياز شديدي به بوسيدن،برايم اتفاق جديدي بود،ترسيدم وخود را در اتاق پنهان كردم.شب به محض اينكه اولين كلمه ي شعر را شنيدم به اتاقش رفتم و شروع كردم به بوسيدنش...و شيرين ترين طعم زندگي ام را چشيدم. فردا از آن شهر رفتم بي آنكه يادي از من توي آن شعرها باقي مانده باشد....

فكر مي كنم ديگر بايد تمامش كنم.جالب است،براي آخرين بار موقعيتم را روي زمين تعيين كردم و آن را كنار اولين محاسبه ام در شروع حركت نوشتم.باورتان نمي شود كه دو نقطه ي مقابل هم هستند... زمين مي چرخد و من الان اين بالا در قعرم.انگار كه اين همه سال را فرو رفته باشم.اين هم آخرين شوخي زندگي با من و دليل آخرين خنده ام...شب خوش

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

پايان1

جاي بزرگ و دنجي بود.ديگر درست به خاطر نمي آورم اما گمان مي برم زندگي ام از همان روزها و همان جاها آغاز شد
.شهر من ته يك گودال بود
آن موقع مدرسه مي رفتم. كتابخانه ي بزرگي داشتم . عاشق كتاب هايم بودم.تاريخ ادبيات را از بر بودم.نجوم و رصد كردن تفريح هميشگي ام بود.حتي از حشره شناسي و علم تشريح هم سررشته داشتم.همه ي اين چيزها باعث مي شد با كارها و حرف هايم مايه ي انبساط خاطر دوستانم باشم.گرچه مادرم فكر ميكرد ديوانه ام و معلم ها هم به چشم غريبه ها نگاه مي كردند اما بين بچه ها راحت بودم زيرا عدالت مخصوصي بين شان وجود داشت كه طي آن همه به يك اندازه مايه ي تمسخر قرار مي گرفتند
همه چيز از آن روز تابستاني شروع شد كه بچه ها نقشه ي بازي جديدي را كشيدند. فرار... مثل هميشه چشم اميدشان به من بود. هر كس چيزي گفت و راهي پيشنهاد كرد،جنگل آن سوي رودخانه ، انبار قديمي،خانه متروكه هاي شمالي و......انتظار
ي بيش ازين نداشتم...خودشان هم مي دانستند كه اين طوري با يك گشت زدن ساده ي بزرگترها لو مي رويم.نوبت نقشه ي من بود.چوبي برداشتم و روي خاك دايره اي نا منظم كشيدم و درونش چند تا نقطه و شكل به جاي عمارت هاي مهم
بچه ها اين نقشه ي شهره، هر جايي روي اين صفحه كه باشيم بالاخره پيدامون مي كنن چون اونا هم روي همين صفحن،فرار واقعي راه ديگه اي داره...
يادم مي آيد كه همه ساكت شده بودند،دل توي دلشان نبود كه بدانند چه كار مي توان كرد
كاغذي از كوله پشتي ام بيرون آوردم و به شكل استوانه در آوردم و روي دايره ي روي خاك ايستاندمش،كم كم آن چشم هاي براق دستم را خواندند....با ذوق گفتم : آره بچه ها راه همينه، بايد از گودال بيرون بريم.همهمه شد،بلند ادامه دادم:من فكر همه چيو كردم،كلي حساب كتاب كردم،فقط آذوقه لازم داريم و وسايل صخره نوردي...بقيه ش با من ....نه نترسين گم نمي شيم...1هفته اي پيش ميريم و اگه به جايي نرسيديم بر ميگرديم،خيلي سخت نيست،تازه نقشه ي راهم ميكشيم و وقتي برگشتيم تو روزنامه ي محلي به اسم خودمون چاپش مي كنيم...فردا شب ساعت 12بهترين وقت براي حركتِ،موقعيت زمين رو روي مدار تعيين كردم...
چشم ها ديگر برق نمي زدند...كسي ديگر چيزي نمي شنيد ، و اين در قانون ما به معني نظر مخالف بود...يادم مي آيد خيلي تقلا كردم اما دريغ از يك متحد.بچه ها كم كم پراكنده شدند و در توافقي خاموش بازي ما به فراموشي سپرده شد.
آن شب نخوابيدم و فردايش را هم خلاف عادت معهود روزهاي تابستاني سر قرارم با دوستان نرفتم...فكر بيرون رفتن از گودال لحظه اي از سرم بيرون نمي رفت...فكر همه چيز را كرده بودم فقط كمي جرات لازم بود تازه من آن پايين دل بستگي خاصي جز كتاب هايم نداشتم...آن روز پنهاني همه را زير نظر گرفتم ، پدر كه مثل هميشه بي توجه بود وسرش به كار خودش...،مادر هم كه جوري نگاهم ميكرد كه گويي نه از بطن او، كه از دامن شيطان يا جني بيرون آمده ام...نه... رفتن از آنجا آنقدرها هم برايم سخت نبود،برگشتن نيز...
هم بازي ها هم كه هر روز خستگي ناپذير بازي ديروزشان را از سر مي گرفتند ، معلم ها هم وهمين طور بقيه ي اهالي...فقط مي ماندند كتاب هايم كه آنها را از بر بودم.
كوله ام را با دقت و نظم خاصي پر كردم،قطب نما،چاقو،چراغ قوه ...حتي يك نقشه ي فرضي هم كشيده بودم، مي دانستم از كجا شروع مي كنم وسرانجام لحظه ي موعود فرا رسيد.
آن شب بعد از شام همه را بوسيدم ،كسي زياد تعجب نكرد فقط سگ پيرمان عليرغم بي حوصلگي هميشگي اش آن شب با ولع خاصي ليسم ميزد و به دست و پايم مي پيچيد،ساعت 10 خاموشي فرا رسيد و همه براي خواب رفتند و ساعتي بعد از آن من به راه افتادم.
از خانه ي ما تا ديواره ي گودال يك ساعتي راه بود.ساعت 12 پاي ديواره رسيدم،ماه كاملِ زيبا از آن بالا بالا ها آسمان شب را روشن مي كرد
يادم نمي آيد چه مدت زماني را در راه بودم تنها به خاطر مي آورم كه هر روز فقط نيمي از جيره ام را مي خوردم و شب ها 4ساعتي آويزان به ديواره مي خوابيدم،خیلی جان سختی کرده بودم،لحظه ي رسيدن چيزي نفهميدم، نفس نفس زنان خود را به بالاي ديواره كشاندم ، نوري
توي چشمم خورد و بيهوش شدم
.....ادامه دارد

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

"عزیز ترین"

"دلیلی برای شاد زیستن ات پیدا کن"

کلام اینگونه بر من جاری شد

روحت باید به آسمان نزدیک باشد و جسمت به زمین

شادی اتفاق کوچک وساده ایست که باید جایی در این میانه رخ دهد

این جمله را گفت و من به جست وجوی شادی موعود به ازدحام رفت و آمد معابر رفتم.....

تولد

از روزی که انسان درد را شناخت ریبو نوکلئیک ها تصمیم به فروپاشی گرفتند ، چونان نامه ای محرمانه بعد از تقریر

رنج که نهادینه شد در تمامی یاخته ها ، پاسخ هوش طبیعت پیری بود و مرگ

برنامه ر یزی دقیق و آرام انهدام از نخستین گام....تولد

بیتا

پشت هر درختچه و بوته ای وروجک یا فرشته ای می جست.زمین بایر را فریب شیطانک ها می دانست و جوانه های کوچک را مشاطه ی پریان

نگاه خسته ی آدم ها اما در سرتاسر راه تنها خاک و سنگ می ديد و بوته ی خار

توی راهروی شلوغ مترو بیتای کوچک با پالتوی قرمز و گونه های گلی ،متعجب از این همه بی تفاوتی، مدام می گفت:"مامان بگو که من راست میگم"

منجی

هر شب تا سحر بیدارم

آمدن پیام آوری را به درگاه الهی مویه می کنم

پیام آوری که بشارتش خوابی هزارساله باشد و فراموشی جاوید

شاید آن روز خدا هم لختی دیده بر هم بساید

میگویند هرگز نخوابیده

بی شک از این همه بیداری در عذاب است

شاید از این روست که جهان این گونه آشفته شده

...به خاطر خود خدا می گویم

...کاش که بیاید

زمستان

پیش رفتم و پنجره را به روی چهره ی زمستانی شهر باز کردم ، زانوهایم لرزید.....نه .....به سرما عادت دارم ، این روزها همه به سرما عادت دارند

بیرون بچه ها غرق درهیاهوی بازیند گویی که فریاد شادی هرگز خاموشی نخواهد گرفت

اینجا در اتاق من اما،سکوت است وآتش کم جان شومینه و تنهایی

دیوار کاغذی و باریکی است میان من و این هیاهو

لرزش زانوهایم اما....نمی دانم....شاید به مرض پاهای بیقرار مبتلا شده ام.....