۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

آفت ترس


خواهره راست میگفت
من ترسیدن را یاد گرفته بودم
عادتی که هیچ وقت نداشتم و  حسی که هرگز تجربه اش نمیکردم
حق داشت بگوید چه شده که اینهمه عوض شده ای و خودت نیستی
هرچند بعد از ازدواجم این سوال بدجوری کفریم میکرد
اما حق میگفت
تغییر حق آدم هاست و کسی نباید از این بابت آدم را شماتت کند اما این یکی متفاوت بود
این یکی داستان همان پرنده ی قلب من بود که داشت گم میشد
خیلی وقت بود که با اعتماد کامل قدم نزده بودم، خاطرم جمع نبود، شب ها با خودم خلوت نکرده بودم، رویا پردازی نکرده بودم
میترسیدم کم بیاورم، خسته بشوم، مجبور به رفتن بشوم، میترسیدم دنیای کوچک کاغذیم را باد ببرد، خرابش کند
خواهره یادم آورد که اینطوری نیست.... که دنیای من کاغذی نیست...که خودم کاغذی نیستم
یادم آورد قوی هستم، درس "میخواهم و میشود"  را دوباره یادم آورد
یادم آورد دلم میخواست استاد یک عالمه فرزند جوان باشم
دلم میخواست بچه های یک عالمه نوانخانه را خاطرجمع و  مغرور و روشن فکر بار  بیاورم
..............