۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه


آب غل غل می کند . انگشت هایت را دور کمر ماکارونی ها می پیچی و برشان میداری وبا یک حرکت می شکنی شان و از صدای قرچ و قروچ دنباله دارشان دلت غنج می رود . می ریزیشان در آب . آرام می گیرد . می نشینی پشت میز و شروع می کنی ساقه های ترد ریواس را خرد کردن . خرت خرت صدا می کند . باز هم دلت غنج می رود .آب دوباره شروع می کند به غل غل کردن . ترجمه هایت روی میز آشپزخانه در هم ریخته اند . از دست کیارش و کاووس مجبوری هرکجا که می نشینی دنبالت بکشانیشان . از صبح تا حالا هربار که برشان می داری خیره می مانی به یک بند و قلم از قلم بر نمی داری .کاغذ خودت را برداشتی ، چشم انداختی به آخرین جمله ای که نوشتی: "تلفنه می زنگید مدام و زن جرات نداشت دوباره گوشی رو برداره . پاهاش یخ زده بود و صداش چسبیده بود ته گلوش ."
ادامه داد ی :"ظهری کیارش شیر نخورده خوابش برد . شیشه از دستش افتاده بود کنار بالشش . کاووس هم میون ریل قطارش ولو شده بود ومثل بچه گربه ها خرناس می کشید . داشت برای عصرشون کارامل درست می کرد . کار هم می کرد . تمرکز احتیاج داشت .تلفن زنگ زد . دوید سمتش که صداش بچه ها رو بیدار نکنه .
-بله بفرمایید ؟
-خانم مهدوی؟
-بله خودم هستم ، شما ؟
-دانشور هستم از انتشارات با هاتون تماس می گیرم .
- بله .بله .یعنی ....کارم ...
-اجازه بدین ، رئیس فرمودن تشریف بیارید اینجا تا راجب کارتون با شما صحبت کنن.
-بله بله حتما...وای خدای من...
-شما خانه دارید ،درسته ؟
-بله چطور مگه؟
-هیچی خواستم بگم یه نسخه ی دیگه هم از کارتون تهیه کنید که لکه و اینها روش نباشه . رئیس از این بی سلیقگی ها اصلا خوششون نمیاد .
-ممنون .فردا اول وقت اونجام .
-خدانگهدار.
-خدا....
باورم نمیشه ، ی ماهه که منتظرم . دیگه جرات نمی کنم گوشی تلفن رو بردارم . مبادا که منصرف شده باشن..."
قلم را می گذاری روی کاغذ و کیفورنگاهی به ترجمه هایت می اندازی . تلفن را نگاه می کنی . بوی گاز دوباره برت می گرداند .چشم می چرخانی سمت گاز،آب ظرف سر رفته و گاز را خاموش کرده . کاغذها را پرت می کنی و می روی سمت پنجره....

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

...

اینکه اینطور میان مرگ و زندگی در نوسانی ،
اینکه هر لحظه از زندگیت دوراهی تردید یست بین بودن و نبودن ،
حالم را بدجوری تیره و گرفته می کند.
نگاه که می کنی به دیوارهای قدیمی رد لزج آرزوهای دورو درازت مثل تن حلزون رویشان باقی می ماند
از تو سوال می کنم :
کی فانوس روی دوشت را روشن می کنی
و رد باریکی از لبخند می سازی ؟
نامه ها را نخوانده پاره می کنی
و مدام دروغ می گویی
و لذت حتی در آسمان وانیلی دروغ هایت تاب نمی خورد
درها را بسته ای
کاری از من برنمی آید
فقط برایت دعا می کنم...در پناه خدا باشی