۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

...

مزاری آشنا
زره پوشها دور تا دور
مرگ بر دیکتاتور
آخر ِ این بازی خستگی به تن می ماند
آخر ِاین روزهای مننژیت های بی دلیل و لخته های خون توی سینه های دردمند
روزگار ِ حمام آفتاب با تن آغشته به بنزین
روزگار ِ فرقی ندارد چند سال داری
روزگار ِحرمت ندارد موی سپیدت
روزگار ِگلوله بر سینه ی بی کینه
دستم را بگیر
فرقی ندارد ما بیشتریم یا گلوله های آنها

دوام می آوریم ، نمی آوریم....؟

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

آخرین حباب

همیشه سوغاتی گرفتن را دوست داشتم .

آخرین سوغاتی که گرفتم یک فانوس بود ، زنگ زده و قدیمی ، از طرف یک آشنای دور که اتفاقی دانسته بود چقدر نخ نما بودن هرچیز را دوست دارم .

مهلت ندادم و به دیوار حبابم آویزانش کردم .

شاید باورت نشود اما این اولین چراغی بود که اینطور به اتاقم نور می پاشید .

می دانی خورشید و ماه یک طرف اما نوری که از آن خودت باشد ، چیز دیگریست .

شروع کردم به رفت و روب . می دانی که ، گاهی به سرم می زند .

سایه ام روی زمین می لرزید ، راستش ترسیدم.

دوستم گفته بود نور خودی دروغ نمی گوید .

می خواستم فکرم را به جای دیگری ببرم .

نامه های قدیمی تو را از صندوقچه بیرون آوردم و شروع کردم به خواندن .

دیدم زیر نور خودی دست خطت برایم بی معنی شده ، ترسیدم .

از فانوس دور شدم ، سایه ی دستم می لرزید .

دوباره و دوباره خواندم .

صدایی از گذشته نمی آمد ، گذشته توی صندوق نمور ، دور از آفتاب پوسیده بود و لال شده بود ...

دلم برایش سوخت ، برای آن همه سال و آن همه خاطره و حس خوب که بدجایی گذاشته بودم .

دلم گرفت ، فانوسم را برداشتم و از حبابم بیرون زدم .

مدت ها بود که پا از حبابم بیرون نگذاشته بودم .

بیرون پر از هوای تازه بود .

راستش برای معلق بودن دیگر حباب نمی خواهم .

فانوس خودم را دارم که اندازه ی سایه ام را نشانم میدهد و یک دنیا راه برای گشت و گذار .

دوستی گفت که فردا خورشید به خاطر من طلوع خواهد کرد .

می روم که دستانم را زیر نور بگیرم...

خداحافظ

...

امروز سنگین از خواب بیدار شدم .
دیروز روز بدی بود ، تمام مدت توی کارگاه نشسته بودم و با انگشت هایم بازی می کردم ، نه که کاری نبود ، نه ، دل و دماغی برای کار نداشتم .
همه رفته بودند عروسی ساقی و من تنهایی عزای خودم و بقیه را گرفته بودم . خیلی سخت است که آدم تنهایی عزای این همه چیز و این همه آدم را بگیرد .
نه شمع روشن کردم و نه پارچه ی سیاه به دستم داشتم.

نشستم گوشه ی کارگاه و با انگشت هایم بازی کردم .
روی همه چیز را خاک گرفته بود .
دم غروب دلم گرفت ، گفتم زنگی به سحر بزنم ، صدای ساز و دهل می آمد . چیزی توی مغزم چرخ خورد و خواست از دهانم بیاید بیرون ، گوشی را گذاشتم .
این بار او تماس گرفت ، بی درنگ و بی فکر گفت : خوبی ؟
من خوب نبودم و گوشی را دوباره گذاشتم .
شب شده بود ، دیدم حریف خودم نمی شوم ، خواب به چشمم نمی آمد. نه با چای گل گاو زبان عزیز و نه با آلبوم بچگی های رضا ، نه با روزنامه و کتاب و نه با بی بی سی.
بطری را سر کشیدم و رفتم سر میز کار...کم کم عقربه های ساعت دیوار روبه رویم کند می شدند. می خواستند بایستند ، همانجا ،روی ساعت نمی دانم چند...

صبح که سنگین از خواب بیدار شدم دیدم نگاه یک مشت گره کرده ی گچی روی میز زل زده به دست های بی رمق و خواب آلوده ی من .
از کارگاه زدم بیرون...

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

همسایه ما هیچ هم نباختیم

خیال کرده اند ....

خیال کرده اند که به آتشی خاکستر شده ایم

که این شا خه اینقدر تر نیست و زود گر می گیرد و کم دود می کند

من و تو سنی نداریم

سن من و تو اندازه ی لبخند هایی ست که زده ایم

عمر من و تو را تا جایی که تاریخ یادم می آید –مثلا توی همین چند دهه- روی هم که بگذاری تازه می شود اندازه ی یک عطسه ی پروانه ، بس که نگذاشتند و نخواستند که آب راحت از گلوی ما پایین برود

خیال کرده اند که همدیگر را یادمان رفته

ما فقط زمان و مکان را گم کرده بودیم بس که توی زمان و مکان بهمان سخت گرفته بودند و می گیرند

حالا شده ایم زنجیری که نمی بینند که پاره اش کنند

مثل دریای الکترون ها موج موجیم و آهن می سازیم

خیال کرده اند....

همین زودی ها ، بالا و پایین ....

پدربزرگم قبلن ها دعا میکرد :خدایا از این سیاهترش نکن

دنیا کمی خالی شده و ساکت و دلگیر

شمعدانی ها روی پله ها لم داده اند

دلم می سوزد

برای اینجا ، که مردمش سرکه می اندازند و شراب می گیرند ،

یا هرچقدر هم که سرشان شلوغ باشد و کم حرف بزنند و کم ببینند یک چیزهایی یادشان نمی رود

و پرنده ها هر چقدر که به زبان خودشان حرف بزنند ، باز هم چیزی دستگیر غریبه ها می شود

دلم می سوزد که زور روی دنیای ما خیلی زیاد است