۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

...


...


امتداد

به چشمانم سرمه می زنم
خسته اند بس که چشم دوخته اند به زمان
بس که بیشتر منتظر ماندند و کمتر دیدند

توکه بیایی دنیا رنگ دیگری می شود
مادر می گوید خوب ها هیچوقت تمام نمی شوند
هر وقت آمدی صدایم کن
من همانم که به چشم هام سرمه کشیده ام
...................................
به مناسبت دیدن بی مکان ، بی زمان و من یک نشانه ام از میثم شاه بابایی

فال قهوه ی تو

فال قهوه ات را می گیرم
فنجان خوش نقش و نگاری که به لب برده ای
دیواره های فالت را دوست دارم
زن هایی دست به آسمان بلند کرده اند
زن هایی که با برگرداندن فنجان جلوی بیشتر فرو ریختنشان را می گیری
عمق فنجانت پر است از دست و دریچه
چاه کم است ، بیشتر ابر است و آسمان
نه اینکه من ببینم ومن بگویم ، تو یک جوری از همان روز نخست همینطور بودی....
مثل خورشید سر ظهر ...

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

یک زن ، یک مرد



عکس از :کمسار بزرگ،گیلان

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

چقدر سبز!!

ولی امسال باید عجیب سالی باشد
این همه سبز که می بینم فقط دلم می خواهد شعر بخوانم
خیلی خوب است که وقتی بر می گردی از شمال تهران لباس زمستانه اش را کنده باشد و بهاره اش را پوشیده باشد
چفدر دلم زود برای تهران و همهمه اش تنگ می شود که من ، تو ، همه ی ما را دست و دلباز توی دلش قایم می کند ، گم می کند...

Our Blue Spiring

اين بهار را بدون مادربزرگ شروع كرديم
بدون اسكناس هاي تا نخورده ی متبرك
بدون قصه هاي دور و بوي نا گرفته و عجيب
اين بهار با نم اشك هاي مادر شروع شد و سمفوني آرام گريه ي نوه ها ، 10 نوه ي دور از هم
امسال كه تحويل شد روي ايوان خانه ي قديمي مادربزرگ ، ماهي سياه كوچك سفره توي آب چرخ نزد و همه غمگين بودند
با خودم خيلي كلنجار رفتم
پيش از اين ، مرگ برايم همزاد نزديكي بود ، همیشه حاضر پشت ديوار ، انقدر كه چند بار فكرم لغزيده بود به سمت در ها و لحظه هاي انتحاري
حالا اما به مادرم كه نگاه مي كنم احساس مي كنم از اين همسايه ي پشت ديوار مي ترسم
باز هم بيمارم و علا قه اي به زندگي ندارم ، در گير و دار اين آنفولانزاي پرتهوع و پرسرگيجه و خواب آور ، برعكس هميشه فكر مردن و خوابيدن به سرم نمي زند
مدام به خودم مي گويم از كجا معلوم آنجا...چه مي دانم همان نگراني هاي قديمي ،دغدغه های هملتی...
آخر ، تكليف اين روح بي سر و سامان تا لحظه ي تولد دوباره اش چه مي شود
شايد پدر راست مي گويد كه روح خوب آدم ها، لب پنجره ي پرواز اولين پرنده ،منتظر زندگی دوباره مي نشيند ، شايد هم نه
دلم مي خواست خدا مي آمد توي اين اتاق و دست هايم را مي گرفت و دلگرميم مي داد كه نگران هيچ چيز نباش ، نه تاريكي هست و نه سردردي ، هرچقدر نور توي دلت جمع كني برايت چراغ خواهد شد و روشني و حال خوب
اين شب ها كه ذكر مي گويم لابلاي كابوس هايم " اي پدر ما كه در آسماني ...." دلم بيشتر براي خودم مي سوزد كه هستم وآدم هستم و اين قدر ناتوان...
حالا حرف فرويد را خوب مي فهمم كه آدم ها چقدر به خدايشان احتياج دارند و چطور در خلوت خودشان يكي درست مي كنند و چطور خداهايشان را با هم شريك مي شوند ويكي و بزرگش مي كنند....
كه چقدر توي همه ي تنهايي هايم نياز دارم به دوست داشتن تو و بقيه ي آدم ها كه دليل داشته باشم براي زندگي
كه دليل زندگيم ترس از مرگ ناشناخته نباشد ، كنار تو بودن باشد، كنار تو و بقيه....
امسال تا توانستم عكس گرفتم ، از همه ي لحظه هاي معطر ، گل ها ، شكوفه ها ، دره ها ، بركه ها و اردك ها ، روستاها ،ابرها ، آسمان ها ، حتي گورها
مي خواستم ببينم كه توي اين بهار تلخ هم ، زندگي چقدر دست و دلبازي كرده و زيبا شده
توي اين 23مين بهاري كه آغاز كردم با مرگ مادربزرگ به تلخي فهميدم كه چقدر به زندگي و تلخ و شيرين هاش الوده ام ، آنقدر كه به خودم قول دادم شراب كمتر بخورم و وزن کم کنم و ...
آدم بودن هم سختي هاي خودش را دارد اما با شما سبك تر مي گذرد ، بهتر ، شيرين تر

بهاري كه به چشم ديدم كه در سخت ترين لحظه ها ، چقدر زيباست ، براي شما مبارك و پر بركت ...