۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

.....

برای انسانی با آرزوی پرواز جایی به جز قفس نیست...

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

مترسک

باغبان را مرخص کرد و گفت : " می خواهم چند روزی در اینجا خلوت کنم ." حتی مترسک را هم از بین برد .
به دنبال این ماجرا پرندگان هجوم آوردند تا باغ انگور را تاراج کنند . مرد از روی ناچاری دوباره مترسک را درست کرد و وسط باغ کاشت.
حضور مترسک پر رنگ تر از او بود . سیگارش را روی صورتش در آینه خاموش کرد .
سپس کراواتش را باز کرد و به گردن مترسک بست .
رسول یونان

...

خدای من
اگر وجود داری
به روح من رحم کن
اگر روحی داشته باشم.....
جایی در کتاب خرابکاری عاشقانه
اثر امیلی نوتومب

قفس

به لطف کارت عبور های قدیمی ای که هرگز دورشان نمی ریزم، آسان از نگهبانی رد شدم و راه پله ها را گرفتم که به شما برسم .
اینجا خیلی سخت نمی گیرند . از جاهای دیگر که جسته و گریخته خبرشان را شنیده ام خیلی بهتر است ، همینکه چیزی در دست داشته باشی تا از ناظران و مراقبان رفع مسئولیت شود کافیست ، اگر هم مشکلی پیش آمد دمار از روزگارت در می آورند که جاعلی و مأمورها را دست به سر کرده ای که آشوب راه بیندازی .
من برای آشوب نیامده بودم . مدت هاست که این چیزها از سرم افتاده ، مگر گاهی که بچه ها با رشوه و هزار دوز و کلک الکل یا مواد خوبی گیرشان بیاید و مست کرده باشیم ؛ حرف می زنیم و من جوگیر می شوم و به یاد گذشته ها سر و صدا راه می اندازم . البه با پیچیدن طنین صدای راسخ فرمان خاموشی در دالان ها و اتاق ها ، هرکس با رویاهایی که ذخیره کرده زیر پتویش می خزد ، وگرنه 3 روزی را باید توی تاریکی انفرادی بگذراند . البته می گویند جای تمیزی ست و دیگر مثل گذشته ها سوسک و ازین جور جانورها ندارد . دیدن و ندیدن خورشید هم که برای هم بندی ها فرقی نمی کند .
یک بار از من پرسیدید چرا پله ها . راستش آن روز بحث را عوض کردم . نگفتم طاقت دیدن جان شیفته ی قدیمی ام توی آینه های لعنتی آسانسور ندارم و ترجیح می دهم چندین طبقه ی هموار و ناهموار این غل و زنجیرها را با خودم بالا بکشم اما چشمم به آن قفس دور سرم نیفتد . راه باز کردنش را می دانم اما مهم نیست این روزها همه پرچم سفید در دست دارند .
راستی دیروز غروب توی خیابان اطلاعیه ی جدید بازسازی دوباره ی تأتر شهر را در میدان اصلی دیدم. سنگ فرش ها را هم که دارند عوض می کنند . هم شهری ها خوشحال بودند . می دانید که راضی نگه داشتن مردم کار ساده ای نیست . اما در مورد "دیده شدن" گویا قضیه فرق می کند . چیزی مثل مطالعات هاثورن ، حتی وقتی که شرایط سخت تر شد هم کارگرها شاد و سرحال بهتر کار می کردند چون احساس می کردند دیده می شوند .
این روزها دیگر این تعارض ها از کوره به درم نمی برد .نه اثر الکل و مواد لعنتی که گفتم نیست . احساس می کنم پیرتر شده ام . و بی نیاز تر .
دیگر می دانم هر چه پیش بیاید باز هم روز بعد خیابان ها پر از اتومبیل است و قطارهای زیرزمینی در حال انفجار از شدت جمعیتی که می خواهد زودتر برسد .
سبک تر شده ام . دارم می رسم به همان یکسان بودن مفاهیم که حرفش را می زدید . سنگینی تبدیل شد به سبکی ، به پر...
شما بعد از این همه سال هنوز هم توی اتاق 108B درس می دهید . کلاستان مثل کلاس اول است . هروقت که به دیدنتان می آیم باز هم کسی را می بینم که می خواهد شروع را یاد بگیرد . این روزها آدم ها کمتر به فکر ادامه یا پایانند . زندگی شان پر است نیم خط های گاه و بیگاه . این است که کمتر آنجا می آیم . کمی روحیه ام را تضعیف می کند دیدن گذشته و حال و آینده ام یکجا در شاگردان شما والبته دیدن این همه سرگردانی و شما که زیر بار آن خرد می شوید ..
از پله ها که بالا آمدم و لای در را که باز کردم دیدن دست هایتان کافی بود که دوان دوان برگردم و از آنجا بیرون بروم . اما دیر شده بود و بچه ها من را دیده بودند . داخل شدم . همان لباس سپید قدیمی را به تن داشتید و کفش های قهوه ای . و کت چهارخانه یتان که روی میز گذاشته بودید . پیش تر اغلب چای می خوردید اما آن روز نوشیدنی تان آب سرد و چند حبه قند بود .
کار از نگرانی من گذشته بود . گویا مقدمات سفرتان فراهم نشده بود و اخیرا جاهای دیگری هم تدریس می کنید ، دانشگاه و....
معلم خوبی هستید .
از این رودیدن این غل و زنجیرها در پای شما زجرآورتر به نظر می رسد . جز یک احوالپرسی ساده چیزی برای گفتن به نداشتم . که آن هم پاسخش لااقل برای آن روزمشخص بود . حال خوشی نداشتید ، هیچ کدام نداشتیم .
می ماند یک سلام و یک خداحافظ . چیزی کمتر از 60 ثانیه . 60 ثانیه ای که تمام روز مرا با یادآوری تمام آن چیزها که می تواند باشد و نیست ، نیش می زد.

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

دنیا و این همه زیبایی

خیابان عوض شده بود.
نوازنده ی نابینا در پیاده رو بهتر از همیشه ساکسیفون می زد .نئون ها در ویترین مغازه ها دیگر کسالت بار نبودند و ....
مرد فکر کرد راه خانه اش را اشتباه آمده است وگرنه در عوض چند ساعت ، خیابان نمی توانست این قدر تغییر کند .
نگاهی به تابلوی خیابان انداخت . اما دید اسم همان است که بود . به فکر فرو رفت ...دنیا و این همه زیبایی!باورش نمی شد .
مرد عاشق شده بود و نمی دانست .
رسول یونان