۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

As she said : Back to Life

اينجاي زندگي با هر زباني حرف بزنم ، باز با خودم غريبه ام
بگذار اينطور تعريف كنم :
جمعه ي پاييزي سردي بود و آسمان هيچ خيال باريدن نداشت
انگار كه بخشش خداوند پشت ديوار سربي تيره اي يخ بسته باشد
ما مثل دختربچه هاي شروري كه اشراف زادگي را فراموش كرده باشند دامن هامان را بالا زده بوديم و روي زمين نشسته بوديم و با رنگ ها بازي مي كرديم
و هر از گاهي چشممان مي رفت به سمت باغي كه آن سوي اتاق تو بود وكليدش را از همه كس پنهان مي كردي
وقتي همه خوابيدند و صداها خاموشي گرفتند ، آرام از لاي كتابچه ي عزيزت ، كليد را درآوردي و در را باز كردي و من از هجوم آن همه رنگ هوش از سرم پريد
آن همه رز رنگارنگ كه آنجا بود و نرگس ها كه انگار به روي مهمان تاز واردشان پلك نمي زدند
ما ، من و تو ، بادبادك هايمان را برداشتيم ، گوشه ي دامن هايمان را بالا زديم و پريديم داخل باغ
تو ماهر تر از من بودي و بند بادبادكت بلند تر بود و من حسوديم مي شد
باد ياري كرد و النا و تريست كم كم اوج گرفتند
گوشه ي كلاه النا ، من ، عكس گربه ي كوچكي كشيده بودم ، كه به نظر تو بیشتر به منحني هاي بسته و مثلث هاي فرو رفته در آن شبیه بود...
و تو تريست را به حلقه هاي سبز و فيروزه اي آذين بسته بودي
تريست جوري در آسمان مي درخشيد كه خطوط سياه كنارش ديده نمي شد . انگار از همان اول آنجا به دنيا آمده باشد
گربه ي خاكستري من اما ، انگار كه النا را سنگين كرده باشد...
و من به تاب خوردن تريست غبطه مي خوردم
اشعه هاي رو به افول خورشيد چشمانم را مي زد
گردنم درد گرفته بود
تو النا را به ساقه ي بوته ي عجيبي بستي و تريست را به حال خودش رها كردي
زير بوته نشستيم
دستت را روي زخم زانوهايم گذاشتي و برايم آهنگ يك ترانه ي محلي هلندي را سوت زدي
من خودم را تكان مي دادم و در رنگ ها حل مي شدم و كم كم فراموش مي كردم
خودم را و زخم روي زانويم را و گربه ي خاكستري آبستني كه النا آن را به دوش مي كشيد
ناگهان بادي وزيد و گرده ي گل ها را بلند كرد و تو را به سرفه ي عجيبي انداخت و آنقدر سرفه كردي كه ناگاه اشك از چشمان درشت و گردت سرازير شد و من با گوشه ي آستين خاكيم اشك ها را از صورتت پاك كردم و دستم را به پشتت كشيدم
تريست هنوز آنقدرها از ما دور نشده بود
و صداي هن و هن النا هم به گوش مي رسيد
سرفه ات كه تمام شد ، گفتي بيا دور باغ بدويم . نفس كم نياوردي و پا به پاي من دويدي
من... پا به پاي تو دويدم
غروب ِ باغ تو زعفراني بود ، نه مثل غروب ِ آسمان آن بيرون ، پر از لخته هاي خون
آخرين لحظه هاي آفتاب به گل هاي قاصد رسيديم
در گوششان آرزو خوانديم و فوت كرديم
در راه برگشتن ، تو از الياف گياهان دستبندي براي من بافتي و دستم انداختي
دست بندي كه وقتي به در باغ رسيديم تلولو ماه خوشرنگ ترش مي كرد
دامن هاي مان را تكانديم و دوباره پريديم توي اتاق
بوي ميوه ي تازه و رنگ ، اتاق را پر كرده بود
روي تخت تو دراز كشيديم و خميازه كشيدي و دوباره چشمانت خيس شد
و من يادم افتاد كه چقدر طاقت اشك هاي تو را ندارم و دلم خواست بالشت بيشتر مواظبت باشد و گرم تر در آغوشت بگيرد و راحت تر بخواباندت
روي تخت ِ تو ، من ، تمام ِ فكرم پيش گربه ي روي لبه ي كلاه النا جا مانده بود
كه چرا بايد با آن همه درد آنجا تنها بماند و پيچ و تاب بخورد و پيش خودم تصور كردم كه الآن بايد صداي ميو ميوي بچه گربه ي كوچكي توي باغ پيچيده باشد