۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

گمان مي كنم كم كم دارم مثل ساير آدم ها خو مي كنم به روزمرگي و هرچه خودم را به در و ديوار مي كوبم ، بيهودگي و روزمرگي مثل سرطان وجودم را پر مي كند...

چند روز پيش نوشته بودم كه يادداشت هاي قديمي ام را پيدا كرده ام ، يكي ازآنها متعلق به 14سالگيم بود كه به دستور دبير پرورشي نوشته بوديم . موضوع : " من " كه هستم ؟

اينطور شروع كرده بودم :

" يك سوال سفيهانه ، يك سوال بي معني...مي خواهي با كلمات بازي كنم و يك متن شاعرانه از كل خواست ها و نيازهايم بنويسم ، يا با افتخار از امتيازاتي كه از آنها برخوردارم بنويسم ؟ مي خواهي بداني من كه هستم ؟ مني وجود ندارد . ما همه يك روح واحديم . من هاي جدا مثل شاخه هاي نازك كوچكي هستند كه از درخت كنده شده اند و حتي اين سعادت را ندارند كه مثل برگ هاي پاييزي نرم روي زمين بيفتند . آنها به مرگ خوفناكي مي ميرند .

مي داني سرگذشت يك من چيست :

در كودكي برايت با شور و شوق از اسباب بازي هايش تعريف مي كند ، در نوجواني ژست هاي شاعرانه و رومانتيك مي گيرد و روياپردازي مي كند . در جواني قصد دارد آينده ي روشني براي خود بسازد و در ميانسالي به تو مي گويد كه سرش خيلي شلوغ است و بايد از صبح تا شب كار كند و وقتي كه پير مي شود مي گويد كه زندگيش را از دست داده...وقتي اينها را مي شنوي گمان مي كني معني حرف هاي او را فهميده اي و تصميم مي گيري كه بيشتر تلاش كني ، غافل از اينكه آينده اي بس اسفناك تر خواهي داشت و وقتي آينده در دستان چروكيده ات به حال تبديل شد تازه مي فهمي كه منظور او را نفهميده بودي.....

قطره نبايد از دريا جدا بشود ، ازين روست كه ما را شيرخوارگان ابدي ناميده اند . جدا شدن از روح جهان و روح خداوند يعني نابودي .

من مدت هاست كه از بين رفته ام و در چيزهاي جديدي متولد شده ام . در رنج يك شهر ، وسعت دشت ، بي كرانگي درياها...

آري من بخشي از روح جهان هستم و مي خواهم براي بشر معجزه كنم ."

البته خود منصور حلاج هم تا اين حد در مورد رسيدن به وادي " فناي في الله" اطمينان نداشت كه من...
در دنياي خودم هفت شهر عشق را مي گشتم . با ويكتور هوگو به جنگ ناملايمات مي رفتم ، با جبران پيامبر مي شدم و با كوئيلو كيمياگر . با خواهران دانته عاشق و با هدايت نويسنده...
خودم را صاحب زندگي مي ديدم كه نمي شناختمش
چه فايده از جواني كه رويا و هدفي براي رسيدن در پي نداشته باشد
رد خودم را توي هر كدام از داستان هايم كه مي گيرم ، مي بينم معلقم و بستگي به چيزي ندارم
بگذريم، براي اين حال خودم تفالي به ديوان غزليات شمس تجويز مي كنم
شد ز غمت خانه ي سودا دلم
در طلبت رفت به هرجا دلم
در طلب زهره رخ ماهرو
مي نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخرزبخت
رفت بر اين سقف مصفا دلم
آه كه امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته ست كسي با دلم
از طلب گوهر گوياي عشق
موج زند موج چو دريا دلم
روز شد و چادر شب مي درد
در پي آن عرش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نكته هاست
وه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نكني بر دل من رحمتي
واي دلم واي دلم وا دلم
اي تبريز از هوس شمس دين
چند رود سوي ثريا دلم
اميدوارم خداوند روح من را نجات بدهد....

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

The child is grown ;
The dream is gone....
من هميشه زواياي فراموش خانه را دوست داشته ام
زيرزمين ها ، حياط خلوت ها ، انباري ها ....
امروز كه جعبه هاي كاغذها و كتاب هاي قديمي را به دنبال كتاب خاصي مي گشتم ، چشمم به سررسيدهايي افتاد كه در واقع روزشمار نوجواني من بودند
ورق زدنشان برايم لذت بخش بود
يك جايي از خدا براي نگهداري من در 2649 روز زندگيم تشكر كرده بودم اما خواسته بودم در 89 روز آينده (تا كنكور) بيشتر هوايم را داشته باشد
برنامه هاي غذاييم پر بود از انواع شكلات هاي پاستيلي و ميوه اي و شيري
و دوستانم كتاب هاي ميشل زواگو و تولستوي و دانته بودند
يادش به خير ، ياد روزهاي آبي نوجواني

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

خلوت آدم ها

"خلوت آدم ها" شايد تمام ساعات روز را ، چون پسرك لاغر اندامي كه لباس ساده اي به تن دارد ، به در چوبي تكيه مي زند و حلقه هاي زنجيري كه از ميان دستگيره ي در رد شده را ، بين انگشتانش مي چرخاند .

و هيچ گوش به زنگ صداها نيست.

و تنها شايد از سوراخ ِ بزرگ ِ چشمي ِ در - كه نور را به سمت نقطه ي كوچكي روي كف اتاق عبور مي دهد- هر از گاهي نگاهي بيندازد .

و در فرصتي ، هرزمان كه دلش بخواهد ، زنجير را از ميان دو دستگيره بيرون بكشد .

در فرصتي شبيه ِ خوابيدن ِدختر ، كنار ِعطر ِچوبي ِ بسته ي كاغذهاي A4 نويي كه خريده . و او را از خيال ِ تمام دخترهايي كه قصد به چنگ آوردن دوست پسرش را دارند ، فارغ كرده . و از فكر نمره ي تحقيقي كه روي اين كاغذها چرك نويسش خواهد كرد . و از فكر ِ چيزهاي بسيار ديگري كه عطر ِ چوبي ِ بسته ي كاغذ هاي نو همه ي آن ها را محو و فراموش مي كند .

خلوت آدم ها يك چنين موجود عجيبي است . خلوت آدم ها....

خيابان انقلاب را هميشه دوست داشتم، با اين همه كثيفي و شلوغي ، حتي بالاتر از چهارراه وليعصرش را ،به سمت ميدان فردوسي ، ايستگاه دروازه دولت....

وقتي دختربچه ي كم سن و سالي بودم گمان مي كردم پشت آن مغازه ها دالان هاي بزرگي هست پر از كتاب هاي كمياب و عجيب و غريب كه دست هركسي به آنها نمي رسد

خاكي آسمانيم را از همانجا خريدم ، قديمي و پاره پوره...

امروز باران مي باريد ، ،نم نم و ملايم

با چشم هاي بسته راه رفتم و نفس كشيدم ، برخورم به آدم ها ، غرولند شنيدم و چشم باز نكردم

من با چراغ قرمز هاي تقاطع ها ي خيابان انقلاب بخت آزمايي مي كنم ، هرطرف كه سبز باشد همان طرف مي روم

كارت اعتباريم را جا گذاشته ام، مثل بچه هاي فقير مي روم پشت ويترين "نيك" ، پشت پيشخوان "آگاه" و عناوين جديد را زير و رو مي كنم ، دست مي كشم روي كتاب ها ، يك كتاب چشمم را گرفته ، قيمت را نگاه مي كنم ، كيفم را مي گردم و نا اميدانه كتاب را سر جايش مي گذارم ، مرد فروشنده نگاهم مي كند و لبخند مي زند ، خداي من ، باورم نمي شود يك روز چقدر مي تواند زيبا باشد ، خيلي سرحالم....

گ روبروي نشر جنگل ايستاده بود ، پاتقش همانجاست ، جانش را مي دهد براي كتاب هاي ارجينال با كاغذهاي گلاسه ، سمتش نمي روم ، پشت مي كنم و مي روم روبه روي دكه ي روزنامه فروشي مجاور مي ايستم و عناوين اقتصادي را با دقت برانداز مي كنم ، اجازه مي دهم كه اگر دلش برايم تنگ شده و مي خواهد، مرا ببيند ، اما نه... دلش نمي خواهد ، نمي بيندم...

تعجب مي كنم كه گاهي دوست نداشتن ها هم دوست داشتني هستند ، وقتي ازشان خالي مي شوي ، سبك مي شوي

تا چهارراه وليعصر پياده مي روم ، سوار اتوبوس مي شوم ، چشم هايم را دنبال چيزهاي جديد مي چرخانم

يك كافه كه تا حالا نديده بودم ، گمانم نزديكي هاي عباس آباد ، با درهاي چوبي فريبنده

بايد يك بار ميرزاي شيرازي را پياده بروم و سري به آن بزنم ، از همين نيم ساعت پيش كه تصميم گرفتم پشت به گ روزنامه بخوانم كافه ها را بايد تنها امتحان كنم با يك كتاب جيبي و يك سفارش ساده

چه مي شود كرد...

تولستوي جايي در جنگ و صلح مي گويد : "هيچ وقت فكر نكن وجودت در اين دنيا ضروريست" ، امروز فكر مي كنم كه راست گفته باشد....