۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

خيابان انقلاب را هميشه دوست داشتم، با اين همه كثيفي و شلوغي ، حتي بالاتر از چهارراه وليعصرش را ،به سمت ميدان فردوسي ، ايستگاه دروازه دولت....

وقتي دختربچه ي كم سن و سالي بودم گمان مي كردم پشت آن مغازه ها دالان هاي بزرگي هست پر از كتاب هاي كمياب و عجيب و غريب كه دست هركسي به آنها نمي رسد

خاكي آسمانيم را از همانجا خريدم ، قديمي و پاره پوره...

امروز باران مي باريد ، ،نم نم و ملايم

با چشم هاي بسته راه رفتم و نفس كشيدم ، برخورم به آدم ها ، غرولند شنيدم و چشم باز نكردم

من با چراغ قرمز هاي تقاطع ها ي خيابان انقلاب بخت آزمايي مي كنم ، هرطرف كه سبز باشد همان طرف مي روم

كارت اعتباريم را جا گذاشته ام، مثل بچه هاي فقير مي روم پشت ويترين "نيك" ، پشت پيشخوان "آگاه" و عناوين جديد را زير و رو مي كنم ، دست مي كشم روي كتاب ها ، يك كتاب چشمم را گرفته ، قيمت را نگاه مي كنم ، كيفم را مي گردم و نا اميدانه كتاب را سر جايش مي گذارم ، مرد فروشنده نگاهم مي كند و لبخند مي زند ، خداي من ، باورم نمي شود يك روز چقدر مي تواند زيبا باشد ، خيلي سرحالم....

گ روبروي نشر جنگل ايستاده بود ، پاتقش همانجاست ، جانش را مي دهد براي كتاب هاي ارجينال با كاغذهاي گلاسه ، سمتش نمي روم ، پشت مي كنم و مي روم روبه روي دكه ي روزنامه فروشي مجاور مي ايستم و عناوين اقتصادي را با دقت برانداز مي كنم ، اجازه مي دهم كه اگر دلش برايم تنگ شده و مي خواهد، مرا ببيند ، اما نه... دلش نمي خواهد ، نمي بيندم...

تعجب مي كنم كه گاهي دوست نداشتن ها هم دوست داشتني هستند ، وقتي ازشان خالي مي شوي ، سبك مي شوي

تا چهارراه وليعصر پياده مي روم ، سوار اتوبوس مي شوم ، چشم هايم را دنبال چيزهاي جديد مي چرخانم

يك كافه كه تا حالا نديده بودم ، گمانم نزديكي هاي عباس آباد ، با درهاي چوبي فريبنده

بايد يك بار ميرزاي شيرازي را پياده بروم و سري به آن بزنم ، از همين نيم ساعت پيش كه تصميم گرفتم پشت به گ روزنامه بخوانم كافه ها را بايد تنها امتحان كنم با يك كتاب جيبي و يك سفارش ساده

چه مي شود كرد...

تولستوي جايي در جنگ و صلح مي گويد : "هيچ وقت فكر نكن وجودت در اين دنيا ضروريست" ، امروز فكر مي كنم كه راست گفته باشد....

هیچ نظری موجود نیست: