۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

"در" انتظارش را می کشید و هیچوقت از خداحافظی خوشش نمی آمد . کم صحبت بود و سر و صدایی به راه نمی انداخت ، اما وقت بسته شدن لجاجت می کرد و چند بار هم کارش به تعمیر کار و قفل ساز کشیده بود .

رفت بیرون و تصمیم ِ بسته شدن را به خودش واگذار کرد...

پالتو پوست گران قیمت وزیبای موشی رنگش را پوشیده بود . آن را از بین ده ها لباس بیرون کشیده بود . از بین پیراهن های حریر و کت های کتان و بلوزهای نخی .

هدیه ی تولدش بود . جنس فوق العاده ای داشت . نرم و بی نظیر . برای چنین لحظه ای زیادی مجلل بود اما دلش نمی آمد نپوشیده رهایش کند . پالتو را نرم دورش پیچید که مثل دوست خوبی همراهش باشد.

راه زیادی تا پل نبود ، چیزی حدود30 دقیقه ی دلپذیر .

پل پر از اتفاقات دور و نزدیک بود . دسته های جوانان ، اهالی قدیمی ، دستفروش ها ، کولی ها ...

پر آب و تاب ترین ماجرای عشقیش هم از یک بعد از ظهر سرزنده ی بهاری روی پل آغاز شد . و البته گوشه ای در آلونک های خارج از شهر پایان یافت و جایش را به یک رابطه ی عاطفی دیگر از نوع مادر و فرزندی داد و بعد ، پس از مرگ ِ پسر ِ کوچولو در اثر عارضه ای ناشناخته تبدیل شد به یک نوع دوستی فداکارانه در درمانگاه کودکان جزامی روستای مجاور و روزی در حین برگشتن به شهر ، وقتی با ماشین ِ ایساک از روی پل می گذشت ، با انزجار دست کش های کارش را که به زخم جزامی ها آلوده بود از پنجره به بیرون پرت کرد و آن طور که مادرش تعریف می کند : " خدا را هزار بار شکر " دوباره همانی شد که بود .

البته نه با آن پر حرارتی و اشتیاق ِ سابق ، اما کم و بیش ایساک را دوست داشت . ایساک ِ راننده . پسری پر شور و سر به هوا که پنج ، شش سالی از او کوچک تر می نمود و همین رشک سایر زن ها را بر می انگیخت . اما این حسادت ها زمان زیادی نپائیدند و اینکه او بعد از سه چهار ماه ، دیگر وقت عشق بازی فریاد نمی زد و بدنش خیس عرق نمی شد ایساک را دلسرد کرد و کشاند به پاتق همیشگیش پیش دختران وحشی خیابان معروف شهر .

بعد از رفتن پسر جوان افسوس نخورد . چند ماه سکس مداوم و پر انرژی حسابی سرحالش آورده بود . شده بود خودش ، خودش وقتی که دختر نوجوانی بود و گونه های صورتی و بدن سفتی داشت .

چند ماهی بدن جوانش را توی خانه حبس کرد . بی هدف ساعت ها روی تخت دراز می کشید و به سقف خیره می ماند . تا روز تولدش که مادر و خواهرش به دیدنش آمدند و پالتو پوست زیبای موشی رنگ را برایش هدیه آوردند . و او دختر بچه ای را دید که مثل سنجاب پشت خواهرش پنهان شده بود . با موهای دم موشی و یک سرهمی مخمل کبریتی کرم رنگ .

بعد از آن روز چند ماهی دوباره توی خانه ماند و از پشت در لجوج تکان نخورد .

توی تمام آن روزها ، تمام ثانیه ها به این می اندیشید که وقتش رسیده که دوباره به شهر برگردد و روی پل راه برود . کنار انبوه آدم ها ، کولی ها ، دستفروش ها . و بعد برای همیشه آنجا را ترک کند . آنجا را و خودش را که موهایش دم موشی بود و انگار زیر پالتو پوست زیبایش سرهمی مخمل کبریتی کرم رنگی به تن داشت . و زیر مژه های مصنوعی چشمان قهوه ایش اشک می آمد .

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام زیبا بود و خیلی ملموس ...
سبز باشید
داودی

khakiasmani گفت...

سلام آقاي داوودي ،دوست عزيز
ممنون