۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

اولین روز از اولین کارگاه داستان

آنقدر شتاب زده ام که به قول امیر باید با یک پرش پلنگی یک راست بروم سر اصل مطلب...
راستش قشنگ ترین و گاهی سخت ترین ِ بخش ِ بودن با جمعی از "باشنده" ها ! ، خصوصا آدم ها ، دیدن حالت های متفاوت شان است.
به نظر من توان بالقوه ی بودن در تمامی آن حالات ، چه بخواهیم و چه نخواهیم ، در بخشی از وجود ما هست .
مثلا آدم ابله ، ژن سی و سوم ِ بازوی بالایی ِ سمت راست ِ کروموزوم ِ پنجمش فعال شده که ابله است . یا مثلا من که پرحرفم و یک دقیقه آرام و قرار ندارم ، همه اش به خاطر یک شکستگی در قسمت تحتانی بازوی چپ کروموزوم شماره ی هفتمم است .
رک بگویم ، اگر در جمعی نشسته ایم و از دیدن یک خانم مسن که زندگی مفهومش را هنوز درست و درمان به او منتقل نکرده یا منتقل کرده و او متوجهش نشده است ، عصبی می شویم ، در حال کلنجار رفتن با کمی و کاستی های خودمان هستیم که پر رنگ نشده ، که زیر نور نبوده و رشد نکرده ،یا بوده و بر آن غلبه یا پنهانش کرده ایم .
آنجا کمی من را یاد کلاس ِ نویسندگی یکی از افراد خانواده ی گلاس انداخت که می گفت مجبور است تا آخر هفته هفده داستان از شاگردانش بخواند که احتمالا شانزده تای آنها از زبان یک دختر ساده وکمروی پنسیلوانیایی است که همجنسباز و کارگر مزرعه است .
البته اگر بی انصاف نباشم باید نقاط قوتش را هم بگویم مثلا محمدرضا که خیلی خوب می فهمید و می دید و نقد می کرد . یک جوری که آدم حظ ببرد . یا یوسف یا چند نفر دیگر که نشناختمشان ...
و اما آنچه آموختم :
- ادبیات زبان نشانه هاست ، نه گفت و گوها و اشارات مستقیم .
- به جای پز سخنوری و آهنگ دادن به کلمات و حروف ، ازفرم استفاده کنید ، جوری که داستان پس از ترجمه هویتش را از دست ندهد .
به جان خودم همین دوتا بود غیر از اینکه ، صبور تر باشم و ساکت تر و در کل مهم نیست و همه حق زندگی و اشتباه دارند مثل من ، و من هم گاهی اشتباه می کنم شاید بیشتر از بقیه.
ولی آنجا هیچ حرفی از هدف ادبیات و مفاهیم زده نشد ، لااقل در آن جلسه ...
استاد بسیار آدم باتکنیک و غیر صاحب سبکیست . بسیار با وسواس و محتاطانه کلماتش را میچیند و داستان هایش روح ندارد . یک حرفه ای ِمستعد ، روشنفکر فمنیستی که زن ایده آل در نظرش به کاملی و زیبایی یک باربی هفتاد سانتیمتری ست . یعنی یک جنس اولی چرب زبان مثل بسیاری از روشنفکرهایی که تا به حال دیده ام .( در گیومه : من قلباً مردسالاری قصاب سرکوچه یمان را به این نوع دفاع از حقوق زن ترجیح میدهم .)
(باز هم در گیومه : اصولا فمنیسم چیز بی محتوا و بیخودیست ، خصوصا فمنیسم مردانه .)
راستی یادم رفت که دو درس دیگر هم به خودم داده بودم.... پیش داوری نکن و اصولا آدم ها را قضاوت نکن.
پس خودتان قضاوت کنید : رجوع کنید به کتاب "بریم خوشگذرونی" از علیرضا محمودی ایرانمهر استاد عزیز ما


۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

نیستی ها...


چشم که می بندم و باز می کنم پیشم نیستی... :(

این دیگر چه جور دل بستنیست ؟ :/

بخش هایی از قلب یک نامه


اینجا نشسته ام و فکر می کنم که همه ی گلوله ها به سمت تو می آیند و من هیچ کاری نمیتوانم بکنم…

که نمی توانم تو را از شر دنیایی که می آزاردت خلاص کنم. نمی توانم بغلت کنم و بهت بگویم همه چیز درست میشود و آینده از آن ما خواهد بود.نمیتوانم چون این بار فاصله ی ما فاصله ی کیلومتر هایی نیست که مارا از هم جدا می کند .فاصله دو تا فضای ذهنیست….فاصله دو تا واقعیت عینی است.

حقیقت اینست که من و تو که همیشه روی دو ضلع موازی ریل زندگی راه رفته ایم حالا داریم روی دو ضلع زاویه منفرجه راه می رویم.داریم دوتا واقعیت را زندگی می کنیم که این بار خیلی با هم فرق دارد...


برگرفته از وبلاگ برای تو

از حرف هایی که تو می زنی


چای من روی میز یخ بسته بود ، تو چایت را داغ ِداغ تمام کرده بودی
من چای داغ را هیچوقت نمی فهمم
می خواستم عطر و بوی چای ِ با تو، توی کامم جا خوش کند و بماند
فنجان تو خالی بود
همیشه فنجانت خالی میشد قبل از اینکه فرصت کنم بدرقه کنم قطره قطره گرمایی که سرازیر می شود توی وجودت
یک جورهایی از من هم شتاب زده تر بودی...

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خیال می کنم دیگر وقتش رسیده باشد
وقتش رسیده باشد که به هم بگوییم غریبه
خیال می کنم آنقدر که باید از یاد هم رفته ایم
آنقدر که بی خیال شویم روزهای دلتنگی و تماس های مدام و چه خبرهای همیشگی را
راستش فکر می کنم تو هیچ وقت من را بیشتر از خودت دوست نداشتی ،
شاید من هم نداشتم و بیخود دلم را برای دلمشغولی های تو تنگ می کردم
حالا دیگر چه فرقی می کند ،
حالا که از زنی که در خودم می شناختم خیلی فاصله دارم و اصلا و ابدا این عشوه گر دمغ توی آینه را نمی شناسم
گاهی ترسم می گیرد از کارهاش ...