۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

مست

هرگز ذات یکپارچه ای نبوده ام.
شصت تریلیون سلول.
من کلکسیونی زنده ام
در میان زیگ زاگ گیج کننده شصت تریلیون سلول
و
همه مست.

کو اون
ترجمه شهرام فرضی

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

فال گرفتن کار بدی نیست ، آدم را شجاع میکند
آدم بعد از فال گرفتن جرات خیلی کارها را پیدا میکند
فال من میگفت که فلز وجودیم مس است. فلزی که گرما و الکتریسیته را از خود عبور میدهد و بعد از گذشت سال ها همچنان درخشان میماند. میگفت که من رئیس خانه و خانواده ام و کسی حق ندارد آرامشم را به هم بزند. میگفت مثل زمان صبورم و مثل جنگل عمیق.و آنقدر قوی که میتوانم کوه را جابه جا کنم و به حدی یکدنده و لجباز که گاهی غیرقابل تحمل میشوم.
همه ی این ها امروز به این معنیست که حتی اگر نتوانم تو را ببخشم میتوانم بی خیال کارهایت بشوم.
میتوانم به خاطر تنهایی که خودت را درگیرش کرده ای باز هم برایت دل بسوزانم و جواب تماس هایت را بدهم.
رفتار توهین آمیزت را حمل بر سوء تفاهم و اشتباه کنم و بدقولیت را به پای سردرگمیت بگذارم.
یا بالکل اسمت را فراموش کنم و بگذارم که به حال خودت باشی.
امروز جرات خیلی کارها را دارم...
بهتر است بیشتر مراقب رفتارت باشی...

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

راحت گم میشوم، نه؟
به همان سرعتی که تو در ایستگاه شلوغ قطار دستت را پایین میاوری و کاغذی که اسم من را روی آن نوشته ای در سایه دست آدم ها محو میشود
و من چهره ات را میان هزار چهره شبیه به هم، گم میکنم
سر و صدای زیادی اینجاست،
همهمه آدم ها، سوت قطارها... قرار بود به من بگویی روی کدام سکو بایستم و کدام قطار را سوار شوم
مگر نگفتی که هر قدمم باید حساب شده و دقیق باشد؟
پس چرا آن کاغذ لعنتی را پایین آوردی؟ تا من گمت کنم میان آدم ها واین همه قطار که می آیند و میروند و هیچکدام مال من نیستند
گمان میکنم که نباشند...
حکایتم شده حکایت بادبادک خندانی که نخ کوچکی به زندگی وصلش کرده
یا نه من همان نخلی هستم که یک بار نشانم دادی؟
لااقل کلاهت را کمی بالا ببر که از روی نگاهت بشناسمت
یا بگو میخواهی بروی و حالا حالاها بر نمیگردی
یا نمیدانم....
نشانم بده روی کدام سکو.... کدام قطار...من دوباره پیدا خواهم شد...

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

نمی دانم که واقعیت است یا توهمات مه آلود من
اما این روزها لطف خدا را هر دقیقه کنار خودم احساس میکنم
انگار قدم به قدم من راه میرود و هرثانیه صدایم را میشنود و به لمحه ای دلخواسته ام را در دستانم قرار میدهد
لیاقت این سعادت را ندارم، من که تنها اشتباه کرده ام.و کجا توانستم کاری کنم چنان که باید؟
احساس کسی را دارم که در قایق امن و راحتی روی امواج آبی اقیانوس به آرامی پیش میرود و تکان میخورد
خداوندا
ممنونم
من که از سفر دور و درازی از یک راه خاکی رسیده ام
من که به اولین گریزگاه ها چنگ انداخته بودم
من که خودم را به فراموشی سپرده بودم، خودم را و آنچه را که به من هدیه داده شده بود
پدر اما فراموشم نکرد
و دستانم را دوباره گرفت
و کاری کرد که میتوانم طعم شیرین ترین هدیه اش را بچشم
لطیف ترین هدیه ای که تا به حال دریافت کردم.....
دوست داشتنی که خودش را سال ها پنهان کرده بود
خودش را پشت کارها و روزمرگی ها .....پنهان کرده بود
بدون دیدن، بدون لمس کردن، بدون گفتن و شنیدن....زنده ماند و یک باره شکوفه زد
شکوفه زد و گل زیبایی شد
خداوندا تو زیبایی آفریده ای
میدانم من که بخواهم زیبایی را همه چیز زیبا میشود
حالا از زندگی تنها پاکی هایش را طلب میکنم
و پا به مسیر تازه ای میگذارم
مسیری که قانون هایش را بلد نیستم
و نمی دانم از کجای نقشه جغرافیا میگذرد
اما سخت یا آسان دروازه این راه را تو به من نشان دادی و گلی که کنار دروازه اش رویاندی

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

تولدت مبارک

همینطور منتظر بودیم که باران گرفت و بارید و قطع نشد
آنقدر که دیگر خاکستری و سنگینی سرب توی آسمان نماند
ما که دعای باران نخوانده بودیم
ابرها دست و دلبازی کرده بودند
آسمان و حتی بادها
باران زمین را زمین کرد....
یادت می آید از دل آن سوپ جوشان سر در آوردی و به من چشمک زدی
زندگی همه اش با یک چنین بارانی شروع شد
با چنین رحمتی
بوی خاک بلند شده
عطر خیس یاس ها توی مشام آدم جا خوش میکند
گونه ها لطیف و زیبایی در رقص....
باهمه دلم میگویم
باران تولدت مبارک
مبارک است که آمدی
قدم روی قلب و نگاه ما ریختی
تازه مان کردی
حالا همه ی آبهای زمین مرهون تواند، همه ی آبی ها...
باران تولدت مبارک......

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

3 روایت از پرده یازدهم

روایت اول:
آدم بودن حال عجیبی دارد
حس غریبی به تو میدهد وقتی چشم باز میکنی و میبینی یک موجود یک سر و دو گوشی که لباسی از نخ و پارچه به تن دارد و روی مسیری قدم برمیدارد که یا سنگفرش و موزاییک است یا آسفالت
آدم بودن آنقدر برایم عجیب است که هنوز به آن عادت نکرده ام
هنوز جا میخورم از اعمال انسانی
و چیزی که دوست دارم این است که رمانی مثل یک روز زندگی را همراه با یک عالمه چای و قهوه، کِش بدهم و بخوانم
و یا کوچکترین اعمال آدم ها را در خصوصی ترین بخش های زندگیشان شاهد باشم
چیزی مثل پوشیدن لباس، یا درآوردن آن، گذاشتن آشغال ها دم در، جوری که تخم مرغ را توی ماهیتابه میشکنند و ....
و هر کدام سبک مختص خودشان را دارند
من آدم ها را دوست دارم اما هنوز بهشان عادت نکرده ام
.......................................................
روایت دوم:

ذهنم را از نام ها خالی میکنم
زمینی که روی آن زندگی میکنم را دوست ندارم
من دنیای دیگری برای خودم ساختم، مثل آزمایشگاه
حالا سر از تخم درآورده ام و دوباره آمده ام بیرون
من انسانم
و ذهنم را از نام ها خالی کرده ام
آیا میشود هر چیزی را همانطور تعبیر کرد که هست
یا آدم ها و رفتارها و اشیا هنوز اتفاقات ترسو و رازآلودی هستند که باید به هم چسباندشان و چیز دیگری ازشان فهمید
اگر اینطور است کاش آدم ها یک دفترچه راهنما همراهشان داشتند
که ترجمه حرف ها و رفتارهایشان را تویش نوشته بود، طرز برخورد با آنها را شرح داده بود و یاد میداد که چیزهایی که میشنوند و میبینند را چطور ترجمه میکنند
خدایا حالا تکلیف من که با سنت خورشید زندگی میکنم چیست
.................................................................................
روایت سوم:

اینطور که معلوم است نمیشود خالص زندگی کرد
ما آدم ها موجودات دنباله داری هستیم
دست خودمان نیست، اصل چیزها حالیمان نمی شود
.
.
.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

شده ام مثل بارون درخت نشین دوست من...

خوبی تو این است که یک کلمه هم از آدم تعریف نمیکنی.
2گرم هندوانه هم زیر بغل کسی نمیگذاری و مدام توقع بیشتری داری( که البته من هیچ نمیدانم در مورد چیست و گمان کنم حسابی ناامیدت کرده باشم)
یا وقتی دلت برای آدم تنگ میشود که اصلا انتظارش نمیرود، بعد وقتی همدیگر را میبینیم، میمانم که تو اصلا دلتنگی ای داشتی یا نه!!!
دست هایت گاهی از من فراری هستند و گاهی هم نه...
حس گرمیشان هم -گرمی دست هات-مثل زمانیست که کسی جلوی یک شومینه قدیمی کم سو آرام بگیرد و ذره ذره یخش باز شود...
نگاهت کنجکاوانه میدود و ذهنت داستان پردازی میکند و من به خودم میگویم بگذار در عالم خودش باشد.
برایم نه شبیه علامت تعجبی نه علامت سوال. بعد این همه سال یاد گرفته ام زیاد در امور کسانم غور نکنم چون هیچ به جاهی خوبی نمیرسد...
شده بود که از آدم ها فاصله داشته باشم، اما تو دیگر خدا هستی!
اصلا و ابدا حالت را نمیفهمم، چه دوست داری؟ چه چیزی شادت میکند و چه چیزی غمگین؟؟؟ مهم هم نیست، همینطور عالی است؛ از این بابت که ناخودآگاه خودم را برای خوشایندت تغییر نمیدهم.
البته این از عادات مزخرف من است، نه اینکه خود اصیلم را دوست نداشته باشم، اما چون دوست دارم آدم ها خوشحال تر باشند، مدام گمش میکنم.
اما تو باعث میشوی خود اصیلم را داشته باشم و بهتر بشناسم چون اگر کنار تو آدم خودش را هم نداشته باشد از تنهایی میمیرد!
راستش تو از آن دوست های عجیب و غریبی هستی که آدم هر 300 سال یکبار گیرش میاید(با مجموع عمر زندگی های گذشته در چرخه تناسخ البته)
اما گاهی دلم برایت تنگ میشود، برای همین بلاتکلیفی که آدم کنار تو دارد...

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

زندگی کوتاه است

زندگی کوتاه است
قواعد را بشکن
سریع فراموش کن
به آرامی ببوس
واقعا عاشق باش
بدون محدودیت بخند
و هیچ چیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن...
از این زورم میگیرد که هرچقدر هم محکم باشی یک جای این زندگی بغضت میگیرد
یا اینکه هرچقدر هم که ادای محکم بودن را دربیاوری و به خودت سخت بگذرانی روزگار یک جایی مچت را باز میکند، تازه آن موقع بس که روزها و روزها اشک هایت را نگه داشته ای، یک گریه کردن ساده را هم بلد نیستی، کاری که انگار همه ی زن ها باید بلدش باشند و تو آنقدر احمقانه انجامش میدهی که بچه دو ساله را هم به خنده میندازی
خودت را توی آینه نگاه میکنی که از فشار های کج و ماوج، چهره ات چپ و چوله شده و یادت میفتد که به این راحتی ها نمیشود وروجک های اتفاقات را در پس ذهن مخفی کرد و بالاخره از یک جایی سر بیرون می آورند
آن هم از بدجایی...و شاید در بد روزی...
باید یک برنامه ای ریخت که بشود تمام این مسادل مانده و وامانده را حل و فصل کرد
مراقبه شاید کمک کند
در را باز بگذار، بگذار همه بیرون بریزند
فریاد بکش، اشک بریز، بخند،ضعف برو، خجالت بکش...اصلا گور پدر این دنیا
دوباره طعم آزادی را بچش
چهره ی اصیل خودت را ببین
تو این هستی
همینقدر
کوچک شاید، شاید هم ظریف و شاید هم مثل ماه پر از چاله چوله
واقعا که بزرگترین و مشکل ترین کار برای آدم ها کنار آمدن با خودشان است
بی خیال شناختن آدم ها
خودت را توی آینه نگاه کن
دست هایت را نگاه کن
دست های خالی...!؟
درستش کن
یک جایی بالاخره باید درستش کنی
خداوند به دست های خالیت رحمت عطا خواهد کرد
منتظر معجزه ای در این روزها هستم
ای همه ی بادهای موافق...

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

از میرزاکوچک خان جنگلی

من همیشه گفته و باز میگویم
مادامی که از حق و حقیقت منحرف نشویم
و از اتحاد و اتفاق روبرنگردانیم
وتغییر عقیده ندهیم

خداوند نیز کمک خود را از ما دریغ نخواهد کرد...

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

این ترانه باید عاشقانه باشد

این پوست و گوشت زنده فریبم میدهد

خیال روی پوست میدود و نبض گر میگیرد

انگشتی زنانگی مدفونی را نبش قبر میکند...

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

من را به فکر انداختی آقای الف
از سلول های انفرادی میترسم
چیزی که بیشتر از آن میترسم رسیدن به سن توست
سنی که در آن آدم برای سوالاتش جواب ساخته و گوشش سنگین شده است
راستش را بگو مرد، آیا غرب واقعا به آنچه خواسته ی بشر است،رسیده ؟
من که باور نمیکنم...

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

برای خواهرم

پنهانم می کنی
ماشین ها برایم بوق نمی زنند ،
و از قطارها جا می مانم ...

وخاموشم می داری ،
گویی از آوازم می هراسی .
از پوسیدگی فریادهایی که نقش زمین می شوند ،
و هیچ سرسرایی آغوش پژواکشان نیست ...

خواهرم دیگر رو به تمام شدن هستم .
باید شته هایم را به ساقه ی دیگری بسپرم ،
و آخرین قطره های آب و خون را
برای عکس یادگاری کوچکی پای نامه ی وداعم برای تو باقی بگذارم .

بهتر است پاکت را ببوسم ،
جوری که خیسی رژ لب مرده ام کاغذ را مچاله نکند .
و هر صبح که نور چشمانت را می زند
رد لب هایم حایل صورتت باشد...


بیست و هشت دی ماه 1388

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

نویسنده یعنی درد کشیدن مدام
حساسیت همیشگی و زیر نظر گرفتن هر آنچه می گذرد و از دست آدم هم کاری برنمی آید
رنج کشیدن با تمام بیچارگان بشر و تمام اموری که نه به او مربوطند و نه قدرتی برای تغییر آنها دارد


به نقل از سایت خزه
در سوگ محمد ایوبی

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

مرگ

سخن گفتن را مدت هاست که فراموش کرده ای
و شاید هرگز آن را نیاموختی
هیچ وقت ، نه در سال هایی که دختر کوچکی بودی و در کوچه پس کوچه های کرمانشاه قلاب سنگ می ساختی و بازی می کردی
و نه هنگامی که خانه ی خودت را داشتی...
چه دشوار است برای فرزندانت اکنون ،که تمام حرف دلت چند عدد باشد و چند خط رنگی روی مانیتور کوچک و تیره ی که کنار تختت گذاشته اند
و دست بکشند روی انگشتان پایت و ارتعاش مغزت برود بالاتر 8،9 و شاید برسد به 20 ......
و گمان کنند که شاید یعنی " این را دوست دارم، بیا نزدیک تر و دستم را بگیر"
و اشک همسرت را که هیچ وقت ندیده بودی ، هنوز هم نمی بینی ، چرا که در خواب عمیقی هستی .
دریچه ی روحت را سال ها پیش بستی و الآن چه کار برمی آید از این همه سیم و لوله و دارو و اکسیژن . که تو نیازی به هیچ کدام نداری ، هیچوقت نداشته ای .
قلبت آرام آرام می زند .با طمانینه و ریه ات گاهی صفیر می کشد و صدای ناله ی خفیفی از اعماق وجودت شنیده می شود .
رنجش سالیان ، زیر پوستت ریشه دوانده و پوستت می خواهد سر باز کند . و عفونتی که لبریزش شده را قی بزند .
تا خالی شود به گاه رفتن ...
بین سلول هایت انگار هرگز چیزی نبوده غیر روزمرگی
و عشق مادریت حتی از روزمرگی بوده
نمی دانم .شاید الآن پروانه ی کوچک و خاکستری رنگی شده باشی روی گل های وحشی دشت های زادگاهت ...در پرواز

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه


فکر می کنم که من هیچ وقت خودم را نبخشیدم .
هیچ وقت توی این همه سال .
واین همان بار سنگینی ست که هر روز شانه ام را خم و خم تر می کند .
صدا ها می گفتند : نه .سایه ها رو ترش می کردند ، می رفتند. در را به هم می کوبیدند. سایه ی من میماند ، لبخند میزد ، تن می داد.
تن می داد به حرف های صدتا یک غاز ، به تملق . و غرور من مثل باد شدن غبغب قورباغه ، مرا به مرز انهدام می رساند .
آدم چگونه می شود حماقت هایش را از یاد ببرد؟
و راحت بگوید خیلی خوب ، تمام شد .
باید توجیهی برای راه دادن به لشگر سیاهی پیدا کنم .
من که خائن تر از یک سرباز فراری پنهانی ترین در روح را به رویش باز گذاشتم .
دلیلی که صداها بشنوند و باور کنند...
یا یک جمله ی ساده مثل : من را ببخش ، حالا تمام در ها را بسته ام .