۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

از این زورم میگیرد که هرچقدر هم محکم باشی یک جای این زندگی بغضت میگیرد
یا اینکه هرچقدر هم که ادای محکم بودن را دربیاوری و به خودت سخت بگذرانی روزگار یک جایی مچت را باز میکند، تازه آن موقع بس که روزها و روزها اشک هایت را نگه داشته ای، یک گریه کردن ساده را هم بلد نیستی، کاری که انگار همه ی زن ها باید بلدش باشند و تو آنقدر احمقانه انجامش میدهی که بچه دو ساله را هم به خنده میندازی
خودت را توی آینه نگاه میکنی که از فشار های کج و ماوج، چهره ات چپ و چوله شده و یادت میفتد که به این راحتی ها نمیشود وروجک های اتفاقات را در پس ذهن مخفی کرد و بالاخره از یک جایی سر بیرون می آورند
آن هم از بدجایی...و شاید در بد روزی...
باید یک برنامه ای ریخت که بشود تمام این مسادل مانده و وامانده را حل و فصل کرد
مراقبه شاید کمک کند
در را باز بگذار، بگذار همه بیرون بریزند
فریاد بکش، اشک بریز، بخند،ضعف برو، خجالت بکش...اصلا گور پدر این دنیا
دوباره طعم آزادی را بچش
چهره ی اصیل خودت را ببین
تو این هستی
همینقدر
کوچک شاید، شاید هم ظریف و شاید هم مثل ماه پر از چاله چوله
واقعا که بزرگترین و مشکل ترین کار برای آدم ها کنار آمدن با خودشان است
بی خیال شناختن آدم ها
خودت را توی آینه نگاه کن
دست هایت را نگاه کن
دست های خالی...!؟
درستش کن
یک جایی بالاخره باید درستش کنی
خداوند به دست های خالیت رحمت عطا خواهد کرد
منتظر معجزه ای در این روزها هستم
ای همه ی بادهای موافق...

هیچ نظری موجود نیست: