۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

نمی دانم که واقعیت است یا توهمات مه آلود من
اما این روزها لطف خدا را هر دقیقه کنار خودم احساس میکنم
انگار قدم به قدم من راه میرود و هرثانیه صدایم را میشنود و به لمحه ای دلخواسته ام را در دستانم قرار میدهد
لیاقت این سعادت را ندارم، من که تنها اشتباه کرده ام.و کجا توانستم کاری کنم چنان که باید؟
احساس کسی را دارم که در قایق امن و راحتی روی امواج آبی اقیانوس به آرامی پیش میرود و تکان میخورد
خداوندا
ممنونم
من که از سفر دور و درازی از یک راه خاکی رسیده ام
من که به اولین گریزگاه ها چنگ انداخته بودم
من که خودم را به فراموشی سپرده بودم، خودم را و آنچه را که به من هدیه داده شده بود
پدر اما فراموشم نکرد
و دستانم را دوباره گرفت
و کاری کرد که میتوانم طعم شیرین ترین هدیه اش را بچشم
لطیف ترین هدیه ای که تا به حال دریافت کردم.....
دوست داشتنی که خودش را سال ها پنهان کرده بود
خودش را پشت کارها و روزمرگی ها .....پنهان کرده بود
بدون دیدن، بدون لمس کردن، بدون گفتن و شنیدن....زنده ماند و یک باره شکوفه زد
شکوفه زد و گل زیبایی شد
خداوندا تو زیبایی آفریده ای
میدانم من که بخواهم زیبایی را همه چیز زیبا میشود
حالا از زندگی تنها پاکی هایش را طلب میکنم
و پا به مسیر تازه ای میگذارم
مسیری که قانون هایش را بلد نیستم
و نمی دانم از کجای نقشه جغرافیا میگذرد
اما سخت یا آسان دروازه این راه را تو به من نشان دادی و گلی که کنار دروازه اش رویاندی

هیچ نظری موجود نیست: