۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

.....شايد براي بچه ها


كبوتر كوچولوي سپيد خسته روي شاخه ي درخت نشست

سفر درازي رو پشت سر گذاشته بود،ديوارهاي زيادي ديده بود و از روي همه پرواز كرده بود

دلش براي آدم ها مي سوخت....كاشكي اونا هم بال داشتن تا اين همه از هم دور نمي افتادن ولي....به خودش گفت اگر آدم ها تو آسمون پرواز مي كردن،حتما ديوارهاي بلند تري ساخته مي شد يا قانون هاي سخت تري براي پرواز...اصلا چي به سر اون ها ميومد...

بال هاش ضعيف شده بودن،كاش به حرف مادرش گوش كرده بود...

چشم هاشو بست تا خواب زيبايي هايي كه ديده بود رو ببينه،اما...اي كاش ديواري نبود

عكس از:منصور نصيري

www.nasiriphotos.com

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

bycicles


اين جا خط پايان
هنوز اميدي هست براي پيش رفتن
آماده ايم...
عكس از:منصور نصيري

www.nasiriphotos.com

ملاقات با سرنوشت

23 مرداد 1386

امروز با سرنوشت ملاقات كردم.حدود ساعت 5 بود.وقت قبلي داشتم.5 دقيقه اي دير رسيدم و بي توجه به كنايه ي منشي بد اخم و شلوغي اتاق انتظار وارد دفتر شدم.سري به نشانه ي سلام تكان دادم و نشستم.عادت دارم كه در مصرف كلمات صرفه جويي كنم.پزشك خودم نبود ، سفر و سمينار و...تفاوتي برايم نمي كرد كه به انتظار وقت ديگري بمانم .آدم وقتي بيمار مي شود ياد مي گيرد به همه ي پزشك ها اعتماد كند.

پس از نشستن روي صندلي سياه چرمي سرم را بالا آوردم و نخستين نگاهم را به سرنوشت انداختم . باورم نمي شد.حدود 30 سال از عمرم مي گذشت و امكان نداشت كه در اين مورد اشتباه كرده باشم. هم سن و سال من بود و...نمي دانم نگاه من حس مشابهي را به او القا كرد يا او هم....برادرم كه همه چيز را پاي من مي گذارد.

موقع گرفتن نبض شيطنتي نكرد ،گويا مي دانست براي اين جور دست برد ها آينده مجال بيشتري به اوخواهد داد. مي دانست كه در رويارويي با انساني اين چنين بايد از هر نظر كمي بيش از حد معمول خونسرد باشد. اين دروغ نبود ، نوعي زيركي تحسين برانگيز در درك موقعيت و انتخاب رفتار بود. گرچه هميشه به خودم مي گفتم يك پزشك آخرين نفر براي ازدواج مي تواند باشد اما همين موضوع اطمينانم را به آنچه مي ديدم بيشتر مي كرد.نه...آنقدر ها هم نا مطبوع نبود.

لبخندي زدم و شماره ام را پشت كاغذي يادداشت كردم . البته با خودنويس ديپلمات دكتر...كه پيش من جا ماند تا در يك ملاقات خصوصي تر به او برش گردانم.

***

7اسفند1386

پر از چيز هايي است كه فكرش را نمي كردم. يعني مي دانستم كه نبايد به آنها فكر كنم. مي گويند فكر جاذب حوادث است ، خوب گاهي استثنا هم وجود دارد. قرار جشن را براي شهريور گذاشته ايم.نمي دانم كار درستي كرده ام يا نه اما مي دانم اين همان كاري كه بايد مي كردم. فكر مي كردم اعتقادي به ازدواج و قالب هاي معمول زندگي ندارم ،حالا احساس مي كنم تمام اين سال ها پر از چيزهايي بودم كه گمان مي كردم نيستم.حتي خودم را نمي شناسم مخصوصا اوقات با او....زياد جالب نيست ، يك جور مسير ناشناخته كه شانس زيادي برايش قائل نيستي.

چرا مي خواهيم به اين مسير قدم بگذاريم ،من كه نمي دانم .بيشتر يك جور جنون 2نفره به نظر مي آيد. اين سال ها نيازي نمانده كه بي جوابش گذاشته باشيم....عطش نيست،هنوز هم نمي فهمم

پدر و مادر ها كه در پوست نمي گنجند از شادي ِ ...نمي دانم از شادي چه؟شايد امتحان شانسي تازه.براي ِ...ساختن چيزي مثل زندگي ايده آل...بالاخره هر چي باشه اين بچه ها درس خونده و....نه بيشتر به نظر ميرسد خوش حالند بابت خلاصي از دست اين مهمان هاي مشكوك سي و چند ساله ي بي سر و صدا

دكتر ِ ما هم تن به اين كند وكاوهاي ريشه پژوهانه نمي دهد و به پوزخندي همه را به مسخره مي گيرد...شما همون صرفه جويي كني خيلي بهتره،مي خواي بفرستمت پيش يكي از دوستاي مشاورم،لنگه ي خودته تو اين جور حرفا،شايد به يه نتايجي هم رسيدين

گوشش بدهكار نيست.بي دليل نبود كه از پزشك ها دل خوشي نداشتم...

باشد،دل مي دهم به همين روند سرسري و مي گذرم...مثل زمان كه سريع و بي توجه از روي سر ما رد مي شود...باتري ساعت اتاقم را درآورده ام،حالم به هم مي خورد از اين تيك تيك ساعت

***

ادامه دارد...

مطلب نه...زندگي اين گونه

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

گلايه

هنوز هم وقتي اين گونه نگاهم مي كني به كودكم بر مي خورد و هنوز هم من تسكينش مي دهم به بستني اي،شكلاتي...
بايد يكي از همين روزها كتابخانه ام را آتش بزنم



صبح

مشت و ابروان گره خورده ،محكم مقابل در شيشه اي ايستاده بود ، چونان فدايي در آستانه ي مرگ يا وطن پرستي آماده براي سر دادن سرود ملي
توقفي ناشيانه ....تنه ي درخت سست شد وافتاد
به استقامت بي دليل و نه چندان پايدارش خنديد
حدود سي سال داشت ، در منتهاي زيبايي و طراوت
بايد خيلي خوش شانس بود كه در آن ازدحام عجيب واگن ابتدايي مترو، صبح را با افتادن در آغوش چون اويي آغاز كرد
دست روي سينه ي او گذاشت و با تعلل خودش را بلند كرد ،به او نگريست و لبخندي به بهانه ي عذر خواهي نثارش كرد...
چشمان سياه زن درخشيد
با خودش گفت هنوز هم مي شود در اين دنيا زندگي كرد
در باز شد و بيرون پريد بي آنكه دليلي براي زودتر رسيدن داشته باشد
مثل كسي كه بوي زندگي شنيده باشد