۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

ملاقات با سرنوشت

23 مرداد 1386

امروز با سرنوشت ملاقات كردم.حدود ساعت 5 بود.وقت قبلي داشتم.5 دقيقه اي دير رسيدم و بي توجه به كنايه ي منشي بد اخم و شلوغي اتاق انتظار وارد دفتر شدم.سري به نشانه ي سلام تكان دادم و نشستم.عادت دارم كه در مصرف كلمات صرفه جويي كنم.پزشك خودم نبود ، سفر و سمينار و...تفاوتي برايم نمي كرد كه به انتظار وقت ديگري بمانم .آدم وقتي بيمار مي شود ياد مي گيرد به همه ي پزشك ها اعتماد كند.

پس از نشستن روي صندلي سياه چرمي سرم را بالا آوردم و نخستين نگاهم را به سرنوشت انداختم . باورم نمي شد.حدود 30 سال از عمرم مي گذشت و امكان نداشت كه در اين مورد اشتباه كرده باشم. هم سن و سال من بود و...نمي دانم نگاه من حس مشابهي را به او القا كرد يا او هم....برادرم كه همه چيز را پاي من مي گذارد.

موقع گرفتن نبض شيطنتي نكرد ،گويا مي دانست براي اين جور دست برد ها آينده مجال بيشتري به اوخواهد داد. مي دانست كه در رويارويي با انساني اين چنين بايد از هر نظر كمي بيش از حد معمول خونسرد باشد. اين دروغ نبود ، نوعي زيركي تحسين برانگيز در درك موقعيت و انتخاب رفتار بود. گرچه هميشه به خودم مي گفتم يك پزشك آخرين نفر براي ازدواج مي تواند باشد اما همين موضوع اطمينانم را به آنچه مي ديدم بيشتر مي كرد.نه...آنقدر ها هم نا مطبوع نبود.

لبخندي زدم و شماره ام را پشت كاغذي يادداشت كردم . البته با خودنويس ديپلمات دكتر...كه پيش من جا ماند تا در يك ملاقات خصوصي تر به او برش گردانم.

***

7اسفند1386

پر از چيز هايي است كه فكرش را نمي كردم. يعني مي دانستم كه نبايد به آنها فكر كنم. مي گويند فكر جاذب حوادث است ، خوب گاهي استثنا هم وجود دارد. قرار جشن را براي شهريور گذاشته ايم.نمي دانم كار درستي كرده ام يا نه اما مي دانم اين همان كاري كه بايد مي كردم. فكر مي كردم اعتقادي به ازدواج و قالب هاي معمول زندگي ندارم ،حالا احساس مي كنم تمام اين سال ها پر از چيزهايي بودم كه گمان مي كردم نيستم.حتي خودم را نمي شناسم مخصوصا اوقات با او....زياد جالب نيست ، يك جور مسير ناشناخته كه شانس زيادي برايش قائل نيستي.

چرا مي خواهيم به اين مسير قدم بگذاريم ،من كه نمي دانم .بيشتر يك جور جنون 2نفره به نظر مي آيد. اين سال ها نيازي نمانده كه بي جوابش گذاشته باشيم....عطش نيست،هنوز هم نمي فهمم

پدر و مادر ها كه در پوست نمي گنجند از شادي ِ ...نمي دانم از شادي چه؟شايد امتحان شانسي تازه.براي ِ...ساختن چيزي مثل زندگي ايده آل...بالاخره هر چي باشه اين بچه ها درس خونده و....نه بيشتر به نظر ميرسد خوش حالند بابت خلاصي از دست اين مهمان هاي مشكوك سي و چند ساله ي بي سر و صدا

دكتر ِ ما هم تن به اين كند وكاوهاي ريشه پژوهانه نمي دهد و به پوزخندي همه را به مسخره مي گيرد...شما همون صرفه جويي كني خيلي بهتره،مي خواي بفرستمت پيش يكي از دوستاي مشاورم،لنگه ي خودته تو اين جور حرفا،شايد به يه نتايجي هم رسيدين

گوشش بدهكار نيست.بي دليل نبود كه از پزشك ها دل خوشي نداشتم...

باشد،دل مي دهم به همين روند سرسري و مي گذرم...مثل زمان كه سريع و بي توجه از روي سر ما رد مي شود...باتري ساعت اتاقم را درآورده ام،حالم به هم مي خورد از اين تيك تيك ساعت

***

ادامه دارد...

مطلب نه...زندگي اين گونه

۲ نظر:

یوگی بدون گورو گفت...

نمی دانم که دانستن می تواند ما را به ساحل سلامت رهنمون کند یا نه؟ در انتظار چه باید بمانم؟ شاید روز امتحان... شاید

khakiasmani گفت...

ساحلي اگر باشد كه راه رسيدن به آن يقينا دانستن است،اما... ساحلي اگر باشد