۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

صبح

مشت و ابروان گره خورده ،محكم مقابل در شيشه اي ايستاده بود ، چونان فدايي در آستانه ي مرگ يا وطن پرستي آماده براي سر دادن سرود ملي
توقفي ناشيانه ....تنه ي درخت سست شد وافتاد
به استقامت بي دليل و نه چندان پايدارش خنديد
حدود سي سال داشت ، در منتهاي زيبايي و طراوت
بايد خيلي خوش شانس بود كه در آن ازدحام عجيب واگن ابتدايي مترو، صبح را با افتادن در آغوش چون اويي آغاز كرد
دست روي سينه ي او گذاشت و با تعلل خودش را بلند كرد ،به او نگريست و لبخندي به بهانه ي عذر خواهي نثارش كرد...
چشمان سياه زن درخشيد
با خودش گفت هنوز هم مي شود در اين دنيا زندگي كرد
در باز شد و بيرون پريد بي آنكه دليلي براي زودتر رسيدن داشته باشد
مثل كسي كه بوي زندگي شنيده باشد



هیچ نظری موجود نیست: