۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

یه قاشق ماست و خیار خنک

دلم خیلی هوای تو کرده
هوس یک چای
هوس یک سیگار
هوس ریختن یک قاشق ماست و خیار خنک
به حلقوم گُر گرفته‌ی تو
هوس مستانه قدم زدن
در نیمه شب....
ساعت از 23 گذشته بود و این شعر را همان حول و حوش پیدا کردم.
نمی دانم شاید بهتر بود کمی گریه می کردم .
دوست داشتن ها ، دوست داشتن ها ، امان از این دوست داشتن ها...
حال امروزم امروزم تنها arizona dreams و lucia & sex را کم داشت .
تو آینه که خودم را دیدم گفتم: کلک ِ امروزت کنده س.
باز هم دارم رنگ ها را سیاه می کنم .
اما وقتی همه ی ابعاد این دلتنگی را جا می دهم توی وجودم با فشار و سختی ، یک جورهایی حس می کنم پوست ترکانده ام و نزدیک تر شده ام به بلوغ .
دلم می خواهد برسم به جایی که اینطور نرم وزیبا بتوانم دلتنگی ام را بنشانم توی قاب یک شعر کوچک وسبک .
بی تکلف ، بی قافیه . با لبخندی که از آن ِ بزرگتر هاست و من با آن غریبه ام هنوز.
چند روز گذشته بود که به نقل از نیچه ی عزیز چیزی می خواندم :
نویسنده ای که رنج هایش را قلم بزند نویسنده ی غمگین است ، اما نویسنده ای که شرح رنج هایش را روی کاغذ بیاورد و اینکه چگونه اکنون به آرامش و شادی رسیده است، تنها، نویسنده ی جدی است .
راست می گوید نیچه . هنوز خیلی خیلی فاصله دارم .

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

می رویم جایی که خورشید غروب می کند

کمی معذب هستم و مدام جابه جا می شوم . با بوی عطری که توی فضا پیچیده غریبه ام ، من یک وصله ی اضافی هستم ، این از بیرون ماشین هم پیداست .
دود سیگار که می پیچد فضا را سبک تر می کند .
این سؤالی ست که همیشه از خودم می پرسم ، دقیقا چرا ؟
سرگرم آسمان می شوم .
خورشید می چرخد و ژست معروف پنهان پشت ِ ابر، با باریکه ی نورش را می گیرد .
مگر خورشید نباید سرجایش بنشیند که دورش بگردند ؟ زمین در مقابل این سرعت تقریبا ثابت است....باز هم مثل همیشه این مائیم که داریم دور می زنیم .
زمانی که جلوی رویم آرام و قرار می گیرد ، آسوده می شوم که راه همین است .
دم غروب این حال و هوای اتوبان کرج است . انگار با سرعت به جایی می روی که او می رود . انگار می شتابی که تو هم با او غروب کنی .
در این حرکت شتابان ، ابرها ورق می خورند ، انیمیشن های اولیه...
دورتر که بودیم انگار مرد داشت دمرو کتابی می خواند که سخت فکرش را مشغول کرده بود .جلوتر که رفتیم ، دیدم نه ، کتاب باید رمان سبکی ، طنزی ، چیزی باشد . فکر مرد پیش زنی بود که روی بدنش لم داده بود .
زن چند سالی مسن تر به نظر می رسید و اندامش نامتناسب شده بود . مرد هم خیلی جوان نبود ، آثار پیری را می شد روی عضله هایش دید .
زن تقریبا خوابش می آمد . چند قدم جلوتر ،خوابش برد .
مرد پلک هایش سنگین شده بود ، اما برابر این خواب آلودگی وا نمی داد . همینطور دستانش را پل کرده بود و تکیه داده بود و فکر می کرد .
جلوتر مرد و زن مثل بخاری شده بودند ، نمی شد از هم تشخیصشان داد .
و پیشتر که رفتیم ابرهایشان شد شبیه چند تپه ماهور کم ارتفاع .
چند قدم آنطرف تر پایان راه بود و من رفتم که پشت کوه های خودم ، توی خانه ی خورشیدی ام غروب کنم .

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

به مناسبت مسابقه ی عکس دست دوم









اول از همه بگویم که که گذاشتن این عکس آخری به این خاطر است که بگویم کاشف این زندگی خالص شخص خودم بودم و چون پرچم نداشتم برای ثبت این اکتشافات ، گذاشتن این عکس را اینجا لازم دیدم!!؟(این اعتماد به نفسم،گاهی خودم رو هم متعجب می می کنه!!!)
دوم این که این تصاویر متعلق است به یک سفر دو روزه به میانرودان در استان مرکزی است،دو سه روزی که آنجا بودم به اندازه ی همه ی عمرم دشت و آسمان و راه بی پایان دیدم .
سوم اینکه عاشق این هستم که از آدم ها عکس بگیرم و آدم ها توی عکس هایم بچرخند اما چون عکاسی بلد نیستم تقریبا بی خیال ِ این خیال ِ خام شده ام .و مثل نقاشی که هنوز دستش راه نیفتاده در طرح پورتره و توی کشیدن خطوط چهره و دست و... به پردازش طبیعت بی جان اکتفا می کنم .
فکر کنم یک چهارمی هم برای گفتن داشتم......اینکه هنوز به فلسفه ی عکاسی دست پیدا نکرده ام ، غیر از لذت بی نظیری که در دیدن و ثبت کردن وجود دارد . ثبت کردن برای نشان دادن و به خاطر آوردن .
به شدت نیازمند راهنمایی قدیمی تر هام ، مخصوصا شهرام فرضی عزیز که عکس هاشو خیلی خیلی دوست دارم .

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

اینجا سرزمین فنجان های خالیست

پاییز که می آید
برگ ها باور نمی کنند
که پایان کار می رسد از راه
بعد رنگ می بازند و زیباتر می شوند
و هر روز به رنگی
وباز هم باور نمی کنند
تا آنکه می پژمرند
و بعد می افتند
دیگر باور را ضرورتی نیست
"احمد جلیلی"

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

مسابقه عکس دست دوم

من که غیر از دوربین 2مگاپیکسلی گوشی موبایلم ابزار دیگه ای برای عکاسی ندارم . قدیمی تر ها شما یک سری بزنید . موضوع فوق العاده ست : انرژی

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

Peintimental

رنگ های کهنه روی تابلوهای کرباسی به مرور زمان روشن تر می شوند و به هنگام چنین تغییر کیفیتی این امکان به وجود می آید که خطوط اصلی نقاش را بتوان مشاهده کرد .
مثلا از ورای لباس یک زن می توان یک درخت را دید ، کودکی که برای سگی راه باز می کند و یا قایقی که دیگر در پهنه ی دریاست .
به این اصطلاحا گفته می شود Peintimental یا نقاش پشیمان .... چون ایده ی اصلی خود را تغییر داده است ...


Movie 'Julia' , first session

...................

برای مرسده

حرامزاده

توی کمد قدیمی پدربزرگ پیدایشان کردم . اول گمان کردم مال خودش باشد . اما نه دست خط او نبود . نوشته ها متعلق به عمه ام بود که سال ها پیش خود پدربزرگ برای تحصیل از این شهر و دیار فرستاده بودش و او هم یک جای دنیا ازدواج کرده بود و هرگز بازنگشته بود . یادی از او هیچ وقت بین فامیل نبود غیر از نامه ای یا تماسی با پدرم. نوشته ها معلوم بود که بارها و بارها مرور شده اند . شروع کردم به خواندنشان...
................
اسمش را می گذارم حرامزاده که به کسی برنخورد . آخر حرامزاده بچه ی هیچکس نیست .
پدرش که شاید اصلا از وجودش خبر نداشته باشد ، که اگر داشته باشد برای آدم سخت تر است ، چون میداند که جایی بچه ای را پشت سر گذاشته اما راهش را کشیده و رفته ، حتی برایش مهم نبوده که اسمش چه باشد ، پدری که زمانی که جای دیگری پای بند شد و ازدواج رسمی اش را به گوش دوست و آشنا رساند تا آخر عمر دلش می لرزد که بچه های شرعیش کجا رفته اند و کجا می روند و هی ضبط و ربطشان می کند مبادا که تخم جنی مثل خودش از آب درآمده باشند .
مادرش هم که .... یا دلش نیامده یا نتوانسته دورش بیندازد . شاید وقتی به خودش آمده که داشته از درون لگد می خورده و نمی دانسته حرامزاده به دنیا آوردنش بیشتر معصیت دارد یا کشتنش....
خیلی ها ترجیح می دهند آدم نکشند ، مخصوصا بچه ی خودشان را . جا که توی دنیا تنگ نیست . لابد با خودشان می گویند این کرم کوچولو هم بالاخره می خزد درون لانه ای و به هر حال به اندازه ی خودش طلوع و غروب می بیند ...
این روزها حرامزاده مدام توی سرم پرسه می زند و اصلا عین خیالش نیست که اعصاب من شده قدمگاهش .
از او اسمش را پرسیدم ، نگاه بی حالتی کرد ، دستی روی موهایش کشید و گفت : کمند
می دانستم که اسم ندارد (البته اگر داشت بدون شک با "ک" شروع می شد ، چون به اندازه ی خودش متکبر و پرمدعاست)
نام هر فرد ردی روی وجودش می گذارد . البته حرامزاده این توفیق را ندارد که قبل از رسیدن به 7سالگی ، در تمام آن 2857 روز ، چند نفری حداقل 20،30 بار به نام صدایش بزنند و حدودا 57000 بار نامش را شنیده باشد .
گمانم با 57000 ضربه ، روی الماس هم می شود نقش انداخت ، روح انسان که نه وزنی دارد و نه مقاومتی .
این طوری ست که به نظر من شخصیتش بکر می ماند و دست نخورده و این برای خودش شانس عجیب و غریبی است که من چند و چونش را دقیق نمی دانم .
اما توی نگاهش همیشه یک چیزی هست...
تصویر زنی در یک جاده ی خاکی ، که بچه اش را با شنلش پوشانده و به طرز غمگین کننده ای دارد از پشت می دود و دور می شود.....
و در چشم راستش مردی دیده می شود که از هراس تنهایی تیره ، کز کرده گوشه ی اتاقی تاریک و در هم ریخته و سرش را با دست بین دو زانو قلاب کرده و می فشاردش .
روزها ترسش را بین هزار چیز زهرماری پنهان می کند اما زمان هجوم تنهایی ا ، توی بهترین کافه هم ،حتی 1قطره از گلویش پایین نمی رود . و دوباره برمی گردد به آن اتاق... اتاقی که هیچ گاه نمی تواند زنی را به آن راه بدهد .
این ها را توی ذهنم مدام مرور می کنم چون همیشه گمان می کنم جایی درون من کودکی را جا گذاشتی . کودکی که هیچ گاه نامی برایش نگذاشتم . فرزندی که چشم باز نکرده ، هیچ وقت نمی کند . بذری که نه کاشته شده و نه رشد خواهد کرد . چون خاکی در کار نبوده ، نخواهد بود...
...............
نوشته ها را یکی پشت سر هم می خواندم . حالا کم کم دلیل طردشدگی عمه ام را می فهمیدم . وگرنه دلیلی ندارد کسی برای تحصیل ادبیات به آن سوی دنیا برود و حتی...برنگردد.
نوشته هایم را مرتب کردم و به سراغ پدرم رفتم که e-mail address عمه را از او بگیرم .
چیزهای تازه ای برایش داشتم .

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

بوی تازگی

اصلا حواسم نبود ،
گنجشک آنقدر به انتظار پای پنجره نشست که زیر پایش علف سبز شد و سبزه ها از لای درز پنجره خودشان را جا دادند در اتاق من و تا من به خودم بیایم همه جای آن سرک کشیدند...
بوی تازگی گرفتم
حالا بست نشسته ام پای پنجره و کتابم را ورق می زنم....

این روزها

این روزها خالی خالیم...
مثل فنجان قهوه ی کهنه ی یک زندانی حبس ابد که اجازه ی نوشیدن ندارد
این روزهاااااااا.....

من و کازانتزاکیس

به این آشوب ازلی صورت می زنم
نمی دانم آیا در پس این نمودها ، چیزی برتر از من هست یا نه...
برایم اهمیتی ندارد ، من تصویر رنگارنگ را در مقابل این خاک می آفرینم ،
پرده ای عظیم و پر زرق و برق ؛
نخواه که پرده را کنار بزنم که نفش را ببینی ،
نقش همان پرده است که می بینی...