۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

حرامزاده

توی کمد قدیمی پدربزرگ پیدایشان کردم . اول گمان کردم مال خودش باشد . اما نه دست خط او نبود . نوشته ها متعلق به عمه ام بود که سال ها پیش خود پدربزرگ برای تحصیل از این شهر و دیار فرستاده بودش و او هم یک جای دنیا ازدواج کرده بود و هرگز بازنگشته بود . یادی از او هیچ وقت بین فامیل نبود غیر از نامه ای یا تماسی با پدرم. نوشته ها معلوم بود که بارها و بارها مرور شده اند . شروع کردم به خواندنشان...
................
اسمش را می گذارم حرامزاده که به کسی برنخورد . آخر حرامزاده بچه ی هیچکس نیست .
پدرش که شاید اصلا از وجودش خبر نداشته باشد ، که اگر داشته باشد برای آدم سخت تر است ، چون میداند که جایی بچه ای را پشت سر گذاشته اما راهش را کشیده و رفته ، حتی برایش مهم نبوده که اسمش چه باشد ، پدری که زمانی که جای دیگری پای بند شد و ازدواج رسمی اش را به گوش دوست و آشنا رساند تا آخر عمر دلش می لرزد که بچه های شرعیش کجا رفته اند و کجا می روند و هی ضبط و ربطشان می کند مبادا که تخم جنی مثل خودش از آب درآمده باشند .
مادرش هم که .... یا دلش نیامده یا نتوانسته دورش بیندازد . شاید وقتی به خودش آمده که داشته از درون لگد می خورده و نمی دانسته حرامزاده به دنیا آوردنش بیشتر معصیت دارد یا کشتنش....
خیلی ها ترجیح می دهند آدم نکشند ، مخصوصا بچه ی خودشان را . جا که توی دنیا تنگ نیست . لابد با خودشان می گویند این کرم کوچولو هم بالاخره می خزد درون لانه ای و به هر حال به اندازه ی خودش طلوع و غروب می بیند ...
این روزها حرامزاده مدام توی سرم پرسه می زند و اصلا عین خیالش نیست که اعصاب من شده قدمگاهش .
از او اسمش را پرسیدم ، نگاه بی حالتی کرد ، دستی روی موهایش کشید و گفت : کمند
می دانستم که اسم ندارد (البته اگر داشت بدون شک با "ک" شروع می شد ، چون به اندازه ی خودش متکبر و پرمدعاست)
نام هر فرد ردی روی وجودش می گذارد . البته حرامزاده این توفیق را ندارد که قبل از رسیدن به 7سالگی ، در تمام آن 2857 روز ، چند نفری حداقل 20،30 بار به نام صدایش بزنند و حدودا 57000 بار نامش را شنیده باشد .
گمانم با 57000 ضربه ، روی الماس هم می شود نقش انداخت ، روح انسان که نه وزنی دارد و نه مقاومتی .
این طوری ست که به نظر من شخصیتش بکر می ماند و دست نخورده و این برای خودش شانس عجیب و غریبی است که من چند و چونش را دقیق نمی دانم .
اما توی نگاهش همیشه یک چیزی هست...
تصویر زنی در یک جاده ی خاکی ، که بچه اش را با شنلش پوشانده و به طرز غمگین کننده ای دارد از پشت می دود و دور می شود.....
و در چشم راستش مردی دیده می شود که از هراس تنهایی تیره ، کز کرده گوشه ی اتاقی تاریک و در هم ریخته و سرش را با دست بین دو زانو قلاب کرده و می فشاردش .
روزها ترسش را بین هزار چیز زهرماری پنهان می کند اما زمان هجوم تنهایی ا ، توی بهترین کافه هم ،حتی 1قطره از گلویش پایین نمی رود . و دوباره برمی گردد به آن اتاق... اتاقی که هیچ گاه نمی تواند زنی را به آن راه بدهد .
این ها را توی ذهنم مدام مرور می کنم چون همیشه گمان می کنم جایی درون من کودکی را جا گذاشتی . کودکی که هیچ گاه نامی برایش نگذاشتم . فرزندی که چشم باز نکرده ، هیچ وقت نمی کند . بذری که نه کاشته شده و نه رشد خواهد کرد . چون خاکی در کار نبوده ، نخواهد بود...
...............
نوشته ها را یکی پشت سر هم می خواندم . حالا کم کم دلیل طردشدگی عمه ام را می فهمیدم . وگرنه دلیلی ندارد کسی برای تحصیل ادبیات به آن سوی دنیا برود و حتی...برنگردد.
نوشته هایم را مرتب کردم و به سراغ پدرم رفتم که e-mail address عمه را از او بگیرم .
چیزهای تازه ای برایش داشتم .

۳ نظر:

یوگی بدون گورو گفت...

زیبا بود. من که خیلی دوستش داشتم. این نوشته حتی از پل هم عمیق تره. با این حال تخیل شما خط زیبایی داره... این پیوند دنیای بیرون با زندگی شخصی فقط کار یک فرانی سرگشته می تونه باشه... ممنون بعداظهر خوبی شروع شد با این پست...

khakiasmani گفت...

امین عزیز
مرسی بابت ِتمام ِ ...
امیدوارم تمام بعدازظهرهات خنک و دلنشین باشن
شاد و پاینده باشی

Sadjad گفت...

سلام
خیلی جالب بود و نکتهی ظریفی که اشاره کردی
من مشتاقه داستانهات هستم
بنویس که روحم تازه میشه