۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

As she said : Back to Life

اينجاي زندگي با هر زباني حرف بزنم ، باز با خودم غريبه ام
بگذار اينطور تعريف كنم :
جمعه ي پاييزي سردي بود و آسمان هيچ خيال باريدن نداشت
انگار كه بخشش خداوند پشت ديوار سربي تيره اي يخ بسته باشد
ما مثل دختربچه هاي شروري كه اشراف زادگي را فراموش كرده باشند دامن هامان را بالا زده بوديم و روي زمين نشسته بوديم و با رنگ ها بازي مي كرديم
و هر از گاهي چشممان مي رفت به سمت باغي كه آن سوي اتاق تو بود وكليدش را از همه كس پنهان مي كردي
وقتي همه خوابيدند و صداها خاموشي گرفتند ، آرام از لاي كتابچه ي عزيزت ، كليد را درآوردي و در را باز كردي و من از هجوم آن همه رنگ هوش از سرم پريد
آن همه رز رنگارنگ كه آنجا بود و نرگس ها كه انگار به روي مهمان تاز واردشان پلك نمي زدند
ما ، من و تو ، بادبادك هايمان را برداشتيم ، گوشه ي دامن هايمان را بالا زديم و پريديم داخل باغ
تو ماهر تر از من بودي و بند بادبادكت بلند تر بود و من حسوديم مي شد
باد ياري كرد و النا و تريست كم كم اوج گرفتند
گوشه ي كلاه النا ، من ، عكس گربه ي كوچكي كشيده بودم ، كه به نظر تو بیشتر به منحني هاي بسته و مثلث هاي فرو رفته در آن شبیه بود...
و تو تريست را به حلقه هاي سبز و فيروزه اي آذين بسته بودي
تريست جوري در آسمان مي درخشيد كه خطوط سياه كنارش ديده نمي شد . انگار از همان اول آنجا به دنيا آمده باشد
گربه ي خاكستري من اما ، انگار كه النا را سنگين كرده باشد...
و من به تاب خوردن تريست غبطه مي خوردم
اشعه هاي رو به افول خورشيد چشمانم را مي زد
گردنم درد گرفته بود
تو النا را به ساقه ي بوته ي عجيبي بستي و تريست را به حال خودش رها كردي
زير بوته نشستيم
دستت را روي زخم زانوهايم گذاشتي و برايم آهنگ يك ترانه ي محلي هلندي را سوت زدي
من خودم را تكان مي دادم و در رنگ ها حل مي شدم و كم كم فراموش مي كردم
خودم را و زخم روي زانويم را و گربه ي خاكستري آبستني كه النا آن را به دوش مي كشيد
ناگهان بادي وزيد و گرده ي گل ها را بلند كرد و تو را به سرفه ي عجيبي انداخت و آنقدر سرفه كردي كه ناگاه اشك از چشمان درشت و گردت سرازير شد و من با گوشه ي آستين خاكيم اشك ها را از صورتت پاك كردم و دستم را به پشتت كشيدم
تريست هنوز آنقدرها از ما دور نشده بود
و صداي هن و هن النا هم به گوش مي رسيد
سرفه ات كه تمام شد ، گفتي بيا دور باغ بدويم . نفس كم نياوردي و پا به پاي من دويدي
من... پا به پاي تو دويدم
غروب ِ باغ تو زعفراني بود ، نه مثل غروب ِ آسمان آن بيرون ، پر از لخته هاي خون
آخرين لحظه هاي آفتاب به گل هاي قاصد رسيديم
در گوششان آرزو خوانديم و فوت كرديم
در راه برگشتن ، تو از الياف گياهان دستبندي براي من بافتي و دستم انداختي
دست بندي كه وقتي به در باغ رسيديم تلولو ماه خوشرنگ ترش مي كرد
دامن هاي مان را تكانديم و دوباره پريديم توي اتاق
بوي ميوه ي تازه و رنگ ، اتاق را پر كرده بود
روي تخت تو دراز كشيديم و خميازه كشيدي و دوباره چشمانت خيس شد
و من يادم افتاد كه چقدر طاقت اشك هاي تو را ندارم و دلم خواست بالشت بيشتر مواظبت باشد و گرم تر در آغوشت بگيرد و راحت تر بخواباندت
روي تخت ِ تو ، من ، تمام ِ فكرم پيش گربه ي روي لبه ي كلاه النا جا مانده بود
كه چرا بايد با آن همه درد آنجا تنها بماند و پيچ و تاب بخورد و پيش خودم تصور كردم كه الآن بايد صداي ميو ميوي بچه گربه ي كوچكي توي باغ پيچيده باشد

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

گمان مي كنم كم كم دارم مثل ساير آدم ها خو مي كنم به روزمرگي و هرچه خودم را به در و ديوار مي كوبم ، بيهودگي و روزمرگي مثل سرطان وجودم را پر مي كند...

چند روز پيش نوشته بودم كه يادداشت هاي قديمي ام را پيدا كرده ام ، يكي ازآنها متعلق به 14سالگيم بود كه به دستور دبير پرورشي نوشته بوديم . موضوع : " من " كه هستم ؟

اينطور شروع كرده بودم :

" يك سوال سفيهانه ، يك سوال بي معني...مي خواهي با كلمات بازي كنم و يك متن شاعرانه از كل خواست ها و نيازهايم بنويسم ، يا با افتخار از امتيازاتي كه از آنها برخوردارم بنويسم ؟ مي خواهي بداني من كه هستم ؟ مني وجود ندارد . ما همه يك روح واحديم . من هاي جدا مثل شاخه هاي نازك كوچكي هستند كه از درخت كنده شده اند و حتي اين سعادت را ندارند كه مثل برگ هاي پاييزي نرم روي زمين بيفتند . آنها به مرگ خوفناكي مي ميرند .

مي داني سرگذشت يك من چيست :

در كودكي برايت با شور و شوق از اسباب بازي هايش تعريف مي كند ، در نوجواني ژست هاي شاعرانه و رومانتيك مي گيرد و روياپردازي مي كند . در جواني قصد دارد آينده ي روشني براي خود بسازد و در ميانسالي به تو مي گويد كه سرش خيلي شلوغ است و بايد از صبح تا شب كار كند و وقتي كه پير مي شود مي گويد كه زندگيش را از دست داده...وقتي اينها را مي شنوي گمان مي كني معني حرف هاي او را فهميده اي و تصميم مي گيري كه بيشتر تلاش كني ، غافل از اينكه آينده اي بس اسفناك تر خواهي داشت و وقتي آينده در دستان چروكيده ات به حال تبديل شد تازه مي فهمي كه منظور او را نفهميده بودي.....

قطره نبايد از دريا جدا بشود ، ازين روست كه ما را شيرخوارگان ابدي ناميده اند . جدا شدن از روح جهان و روح خداوند يعني نابودي .

من مدت هاست كه از بين رفته ام و در چيزهاي جديدي متولد شده ام . در رنج يك شهر ، وسعت دشت ، بي كرانگي درياها...

آري من بخشي از روح جهان هستم و مي خواهم براي بشر معجزه كنم ."

البته خود منصور حلاج هم تا اين حد در مورد رسيدن به وادي " فناي في الله" اطمينان نداشت كه من...
در دنياي خودم هفت شهر عشق را مي گشتم . با ويكتور هوگو به جنگ ناملايمات مي رفتم ، با جبران پيامبر مي شدم و با كوئيلو كيمياگر . با خواهران دانته عاشق و با هدايت نويسنده...
خودم را صاحب زندگي مي ديدم كه نمي شناختمش
چه فايده از جواني كه رويا و هدفي براي رسيدن در پي نداشته باشد
رد خودم را توي هر كدام از داستان هايم كه مي گيرم ، مي بينم معلقم و بستگي به چيزي ندارم
بگذريم، براي اين حال خودم تفالي به ديوان غزليات شمس تجويز مي كنم
شد ز غمت خانه ي سودا دلم
در طلبت رفت به هرجا دلم
در طلب زهره رخ ماهرو
مي نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخرزبخت
رفت بر اين سقف مصفا دلم
آه كه امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته ست كسي با دلم
از طلب گوهر گوياي عشق
موج زند موج چو دريا دلم
روز شد و چادر شب مي درد
در پي آن عرش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نكته هاست
وه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نكني بر دل من رحمتي
واي دلم واي دلم وا دلم
اي تبريز از هوس شمس دين
چند رود سوي ثريا دلم
اميدوارم خداوند روح من را نجات بدهد....

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

The child is grown ;
The dream is gone....
من هميشه زواياي فراموش خانه را دوست داشته ام
زيرزمين ها ، حياط خلوت ها ، انباري ها ....
امروز كه جعبه هاي كاغذها و كتاب هاي قديمي را به دنبال كتاب خاصي مي گشتم ، چشمم به سررسيدهايي افتاد كه در واقع روزشمار نوجواني من بودند
ورق زدنشان برايم لذت بخش بود
يك جايي از خدا براي نگهداري من در 2649 روز زندگيم تشكر كرده بودم اما خواسته بودم در 89 روز آينده (تا كنكور) بيشتر هوايم را داشته باشد
برنامه هاي غذاييم پر بود از انواع شكلات هاي پاستيلي و ميوه اي و شيري
و دوستانم كتاب هاي ميشل زواگو و تولستوي و دانته بودند
يادش به خير ، ياد روزهاي آبي نوجواني

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

خلوت آدم ها

"خلوت آدم ها" شايد تمام ساعات روز را ، چون پسرك لاغر اندامي كه لباس ساده اي به تن دارد ، به در چوبي تكيه مي زند و حلقه هاي زنجيري كه از ميان دستگيره ي در رد شده را ، بين انگشتانش مي چرخاند .

و هيچ گوش به زنگ صداها نيست.

و تنها شايد از سوراخ ِ بزرگ ِ چشمي ِ در - كه نور را به سمت نقطه ي كوچكي روي كف اتاق عبور مي دهد- هر از گاهي نگاهي بيندازد .

و در فرصتي ، هرزمان كه دلش بخواهد ، زنجير را از ميان دو دستگيره بيرون بكشد .

در فرصتي شبيه ِ خوابيدن ِدختر ، كنار ِعطر ِچوبي ِ بسته ي كاغذهاي A4 نويي كه خريده . و او را از خيال ِ تمام دخترهايي كه قصد به چنگ آوردن دوست پسرش را دارند ، فارغ كرده . و از فكر نمره ي تحقيقي كه روي اين كاغذها چرك نويسش خواهد كرد . و از فكر ِ چيزهاي بسيار ديگري كه عطر ِ چوبي ِ بسته ي كاغذ هاي نو همه ي آن ها را محو و فراموش مي كند .

خلوت آدم ها يك چنين موجود عجيبي است . خلوت آدم ها....

خيابان انقلاب را هميشه دوست داشتم، با اين همه كثيفي و شلوغي ، حتي بالاتر از چهارراه وليعصرش را ،به سمت ميدان فردوسي ، ايستگاه دروازه دولت....

وقتي دختربچه ي كم سن و سالي بودم گمان مي كردم پشت آن مغازه ها دالان هاي بزرگي هست پر از كتاب هاي كمياب و عجيب و غريب كه دست هركسي به آنها نمي رسد

خاكي آسمانيم را از همانجا خريدم ، قديمي و پاره پوره...

امروز باران مي باريد ، ،نم نم و ملايم

با چشم هاي بسته راه رفتم و نفس كشيدم ، برخورم به آدم ها ، غرولند شنيدم و چشم باز نكردم

من با چراغ قرمز هاي تقاطع ها ي خيابان انقلاب بخت آزمايي مي كنم ، هرطرف كه سبز باشد همان طرف مي روم

كارت اعتباريم را جا گذاشته ام، مثل بچه هاي فقير مي روم پشت ويترين "نيك" ، پشت پيشخوان "آگاه" و عناوين جديد را زير و رو مي كنم ، دست مي كشم روي كتاب ها ، يك كتاب چشمم را گرفته ، قيمت را نگاه مي كنم ، كيفم را مي گردم و نا اميدانه كتاب را سر جايش مي گذارم ، مرد فروشنده نگاهم مي كند و لبخند مي زند ، خداي من ، باورم نمي شود يك روز چقدر مي تواند زيبا باشد ، خيلي سرحالم....

گ روبروي نشر جنگل ايستاده بود ، پاتقش همانجاست ، جانش را مي دهد براي كتاب هاي ارجينال با كاغذهاي گلاسه ، سمتش نمي روم ، پشت مي كنم و مي روم روبه روي دكه ي روزنامه فروشي مجاور مي ايستم و عناوين اقتصادي را با دقت برانداز مي كنم ، اجازه مي دهم كه اگر دلش برايم تنگ شده و مي خواهد، مرا ببيند ، اما نه... دلش نمي خواهد ، نمي بيندم...

تعجب مي كنم كه گاهي دوست نداشتن ها هم دوست داشتني هستند ، وقتي ازشان خالي مي شوي ، سبك مي شوي

تا چهارراه وليعصر پياده مي روم ، سوار اتوبوس مي شوم ، چشم هايم را دنبال چيزهاي جديد مي چرخانم

يك كافه كه تا حالا نديده بودم ، گمانم نزديكي هاي عباس آباد ، با درهاي چوبي فريبنده

بايد يك بار ميرزاي شيرازي را پياده بروم و سري به آن بزنم ، از همين نيم ساعت پيش كه تصميم گرفتم پشت به گ روزنامه بخوانم كافه ها را بايد تنها امتحان كنم با يك كتاب جيبي و يك سفارش ساده

چه مي شود كرد...

تولستوي جايي در جنگ و صلح مي گويد : "هيچ وقت فكر نكن وجودت در اين دنيا ضروريست" ، امروز فكر مي كنم كه راست گفته باشد....

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

"در" انتظارش را می کشید و هیچوقت از خداحافظی خوشش نمی آمد . کم صحبت بود و سر و صدایی به راه نمی انداخت ، اما وقت بسته شدن لجاجت می کرد و چند بار هم کارش به تعمیر کار و قفل ساز کشیده بود .

رفت بیرون و تصمیم ِ بسته شدن را به خودش واگذار کرد...

پالتو پوست گران قیمت وزیبای موشی رنگش را پوشیده بود . آن را از بین ده ها لباس بیرون کشیده بود . از بین پیراهن های حریر و کت های کتان و بلوزهای نخی .

هدیه ی تولدش بود . جنس فوق العاده ای داشت . نرم و بی نظیر . برای چنین لحظه ای زیادی مجلل بود اما دلش نمی آمد نپوشیده رهایش کند . پالتو را نرم دورش پیچید که مثل دوست خوبی همراهش باشد.

راه زیادی تا پل نبود ، چیزی حدود30 دقیقه ی دلپذیر .

پل پر از اتفاقات دور و نزدیک بود . دسته های جوانان ، اهالی قدیمی ، دستفروش ها ، کولی ها ...

پر آب و تاب ترین ماجرای عشقیش هم از یک بعد از ظهر سرزنده ی بهاری روی پل آغاز شد . و البته گوشه ای در آلونک های خارج از شهر پایان یافت و جایش را به یک رابطه ی عاطفی دیگر از نوع مادر و فرزندی داد و بعد ، پس از مرگ ِ پسر ِ کوچولو در اثر عارضه ای ناشناخته تبدیل شد به یک نوع دوستی فداکارانه در درمانگاه کودکان جزامی روستای مجاور و روزی در حین برگشتن به شهر ، وقتی با ماشین ِ ایساک از روی پل می گذشت ، با انزجار دست کش های کارش را که به زخم جزامی ها آلوده بود از پنجره به بیرون پرت کرد و آن طور که مادرش تعریف می کند : " خدا را هزار بار شکر " دوباره همانی شد که بود .

البته نه با آن پر حرارتی و اشتیاق ِ سابق ، اما کم و بیش ایساک را دوست داشت . ایساک ِ راننده . پسری پر شور و سر به هوا که پنج ، شش سالی از او کوچک تر می نمود و همین رشک سایر زن ها را بر می انگیخت . اما این حسادت ها زمان زیادی نپائیدند و اینکه او بعد از سه چهار ماه ، دیگر وقت عشق بازی فریاد نمی زد و بدنش خیس عرق نمی شد ایساک را دلسرد کرد و کشاند به پاتق همیشگیش پیش دختران وحشی خیابان معروف شهر .

بعد از رفتن پسر جوان افسوس نخورد . چند ماه سکس مداوم و پر انرژی حسابی سرحالش آورده بود . شده بود خودش ، خودش وقتی که دختر نوجوانی بود و گونه های صورتی و بدن سفتی داشت .

چند ماهی بدن جوانش را توی خانه حبس کرد . بی هدف ساعت ها روی تخت دراز می کشید و به سقف خیره می ماند . تا روز تولدش که مادر و خواهرش به دیدنش آمدند و پالتو پوست زیبای موشی رنگ را برایش هدیه آوردند . و او دختر بچه ای را دید که مثل سنجاب پشت خواهرش پنهان شده بود . با موهای دم موشی و یک سرهمی مخمل کبریتی کرم رنگ .

بعد از آن روز چند ماهی دوباره توی خانه ماند و از پشت در لجوج تکان نخورد .

توی تمام آن روزها ، تمام ثانیه ها به این می اندیشید که وقتش رسیده که دوباره به شهر برگردد و روی پل راه برود . کنار انبوه آدم ها ، کولی ها ، دستفروش ها . و بعد برای همیشه آنجا را ترک کند . آنجا را و خودش را که موهایش دم موشی بود و انگار زیر پالتو پوست زیبایش سرهمی مخمل کبریتی کرم رنگی به تن داشت . و زیر مژه های مصنوعی چشمان قهوه ایش اشک می آمد .

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

جادوي حميد پورآذري در فرهنگسراي بهمن


از فرهنگسراي بهمن بر مي گردم
از راه دور جنوب شهر ، از ميدان كشتارگاه
لذتي وصف نشدني در وجودم نشسته و جا خوش كرده
مدت اجراي كار پورآذري تا 10 آبان تمديد شده
لحظه اي را براي ديدن اديپ شهريار از دست ندهيد...
كار اين مرد واقعا كيمياست....
پيوست : هميشه زيبايي ها را با تو سهيم مي شوم
اين تقدير ماست كه به هم گره خورده...

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

قاب ِ من ، تصوير ِ تو

گوشه اي از تالار شلوغ نقاشي مي ايستم و تو را نگاه مي كنم كه به آرامي با زندگي دوگانه ات كنار آمده اي .
با خودت ،كه موهاي مجعدش را با مداد پشت سرش جمع كرده است و بيقرار رو به روي "بوم" ايستاده .
و با خودت ، كه لبخند ي روي صورت دارد و مي رقصد و آواز مي خواند و پشت ميز كارش مي نشيند و سردردهايش را پشت رايحه ي نعنا پنهان مي كند .
راستي كدامين تو است ، كه از به بار نشستن گياهي كه كاشته مي هراسد ؟
رنگ هاي روي بوم مي گويند يك نفر سر دوراهي تكراري اي ايستاده و دلش مي خواهد يك نه بزرگ بگويد ؛
يك نه بزرگ به تك تك آجرهاي خانه ، به همه ي شعرهاي توي كتاب ...
آن وقت تو، زندگي دوگانه ات را مي نشاني روي مبل ، برايش باب ديلن مي گذاري و اجازه مي دهي فيس بوكش را آپ كند و عكس هاي دوربينش را دوست داشته باشد ، يا نداشته باشد .
به او اجازه مي دهي كه دلش تنگ بشود و از بابت دلتنگي هايش كه هميشگي هست و عميق نيست خودش را سرزنش كند.
شب كه مي شود ، شب تر كه مي شود ، ديگري كه موهايش مجعد است و شانه اش را بي تفاوت بالا انداخته بلند مي شود و انگشت هاي مركبيش را روي كاغذ مي كشد.
انگشت هايي ، كه رنگي كه مي شوند ديگر نگاه كردنشان برايت سخت نيست ، رنگي كه مي شوند بيشتر دوستشان داري .
حالا پاي كاغذهاي مركبي...آرام....هردو ، خوابتان مي گيرد ، دم دم هاي صبح....


تلاش براي توقف اعدام كودكان

اگر جان را خدا داده ست
چرا بايد تو بستاني...

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه


آب غل غل می کند . انگشت هایت را دور کمر ماکارونی ها می پیچی و برشان میداری وبا یک حرکت می شکنی شان و از صدای قرچ و قروچ دنباله دارشان دلت غنج می رود . می ریزیشان در آب . آرام می گیرد . می نشینی پشت میز و شروع می کنی ساقه های ترد ریواس را خرد کردن . خرت خرت صدا می کند . باز هم دلت غنج می رود .آب دوباره شروع می کند به غل غل کردن . ترجمه هایت روی میز آشپزخانه در هم ریخته اند . از دست کیارش و کاووس مجبوری هرکجا که می نشینی دنبالت بکشانیشان . از صبح تا حالا هربار که برشان می داری خیره می مانی به یک بند و قلم از قلم بر نمی داری .کاغذ خودت را برداشتی ، چشم انداختی به آخرین جمله ای که نوشتی: "تلفنه می زنگید مدام و زن جرات نداشت دوباره گوشی رو برداره . پاهاش یخ زده بود و صداش چسبیده بود ته گلوش ."
ادامه داد ی :"ظهری کیارش شیر نخورده خوابش برد . شیشه از دستش افتاده بود کنار بالشش . کاووس هم میون ریل قطارش ولو شده بود ومثل بچه گربه ها خرناس می کشید . داشت برای عصرشون کارامل درست می کرد . کار هم می کرد . تمرکز احتیاج داشت .تلفن زنگ زد . دوید سمتش که صداش بچه ها رو بیدار نکنه .
-بله بفرمایید ؟
-خانم مهدوی؟
-بله خودم هستم ، شما ؟
-دانشور هستم از انتشارات با هاتون تماس می گیرم .
- بله .بله .یعنی ....کارم ...
-اجازه بدین ، رئیس فرمودن تشریف بیارید اینجا تا راجب کارتون با شما صحبت کنن.
-بله بله حتما...وای خدای من...
-شما خانه دارید ،درسته ؟
-بله چطور مگه؟
-هیچی خواستم بگم یه نسخه ی دیگه هم از کارتون تهیه کنید که لکه و اینها روش نباشه . رئیس از این بی سلیقگی ها اصلا خوششون نمیاد .
-ممنون .فردا اول وقت اونجام .
-خدانگهدار.
-خدا....
باورم نمیشه ، ی ماهه که منتظرم . دیگه جرات نمی کنم گوشی تلفن رو بردارم . مبادا که منصرف شده باشن..."
قلم را می گذاری روی کاغذ و کیفورنگاهی به ترجمه هایت می اندازی . تلفن را نگاه می کنی . بوی گاز دوباره برت می گرداند .چشم می چرخانی سمت گاز،آب ظرف سر رفته و گاز را خاموش کرده . کاغذها را پرت می کنی و می روی سمت پنجره....

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

...

اینکه اینطور میان مرگ و زندگی در نوسانی ،
اینکه هر لحظه از زندگیت دوراهی تردید یست بین بودن و نبودن ،
حالم را بدجوری تیره و گرفته می کند.
نگاه که می کنی به دیوارهای قدیمی رد لزج آرزوهای دورو درازت مثل تن حلزون رویشان باقی می ماند
از تو سوال می کنم :
کی فانوس روی دوشت را روشن می کنی
و رد باریکی از لبخند می سازی ؟
نامه ها را نخوانده پاره می کنی
و مدام دروغ می گویی
و لذت حتی در آسمان وانیلی دروغ هایت تاب نمی خورد
درها را بسته ای
کاری از من برنمی آید
فقط برایت دعا می کنم...در پناه خدا باشی

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

اولین روز از اولین کارگاه داستان

آنقدر شتاب زده ام که به قول امیر باید با یک پرش پلنگی یک راست بروم سر اصل مطلب...
راستش قشنگ ترین و گاهی سخت ترین ِ بخش ِ بودن با جمعی از "باشنده" ها ! ، خصوصا آدم ها ، دیدن حالت های متفاوت شان است.
به نظر من توان بالقوه ی بودن در تمامی آن حالات ، چه بخواهیم و چه نخواهیم ، در بخشی از وجود ما هست .
مثلا آدم ابله ، ژن سی و سوم ِ بازوی بالایی ِ سمت راست ِ کروموزوم ِ پنجمش فعال شده که ابله است . یا مثلا من که پرحرفم و یک دقیقه آرام و قرار ندارم ، همه اش به خاطر یک شکستگی در قسمت تحتانی بازوی چپ کروموزوم شماره ی هفتمم است .
رک بگویم ، اگر در جمعی نشسته ایم و از دیدن یک خانم مسن که زندگی مفهومش را هنوز درست و درمان به او منتقل نکرده یا منتقل کرده و او متوجهش نشده است ، عصبی می شویم ، در حال کلنجار رفتن با کمی و کاستی های خودمان هستیم که پر رنگ نشده ، که زیر نور نبوده و رشد نکرده ،یا بوده و بر آن غلبه یا پنهانش کرده ایم .
آنجا کمی من را یاد کلاس ِ نویسندگی یکی از افراد خانواده ی گلاس انداخت که می گفت مجبور است تا آخر هفته هفده داستان از شاگردانش بخواند که احتمالا شانزده تای آنها از زبان یک دختر ساده وکمروی پنسیلوانیایی است که همجنسباز و کارگر مزرعه است .
البته اگر بی انصاف نباشم باید نقاط قوتش را هم بگویم مثلا محمدرضا که خیلی خوب می فهمید و می دید و نقد می کرد . یک جوری که آدم حظ ببرد . یا یوسف یا چند نفر دیگر که نشناختمشان ...
و اما آنچه آموختم :
- ادبیات زبان نشانه هاست ، نه گفت و گوها و اشارات مستقیم .
- به جای پز سخنوری و آهنگ دادن به کلمات و حروف ، ازفرم استفاده کنید ، جوری که داستان پس از ترجمه هویتش را از دست ندهد .
به جان خودم همین دوتا بود غیر از اینکه ، صبور تر باشم و ساکت تر و در کل مهم نیست و همه حق زندگی و اشتباه دارند مثل من ، و من هم گاهی اشتباه می کنم شاید بیشتر از بقیه.
ولی آنجا هیچ حرفی از هدف ادبیات و مفاهیم زده نشد ، لااقل در آن جلسه ...
استاد بسیار آدم باتکنیک و غیر صاحب سبکیست . بسیار با وسواس و محتاطانه کلماتش را میچیند و داستان هایش روح ندارد . یک حرفه ای ِمستعد ، روشنفکر فمنیستی که زن ایده آل در نظرش به کاملی و زیبایی یک باربی هفتاد سانتیمتری ست . یعنی یک جنس اولی چرب زبان مثل بسیاری از روشنفکرهایی که تا به حال دیده ام .( در گیومه : من قلباً مردسالاری قصاب سرکوچه یمان را به این نوع دفاع از حقوق زن ترجیح میدهم .)
(باز هم در گیومه : اصولا فمنیسم چیز بی محتوا و بیخودیست ، خصوصا فمنیسم مردانه .)
راستی یادم رفت که دو درس دیگر هم به خودم داده بودم.... پیش داوری نکن و اصولا آدم ها را قضاوت نکن.
پس خودتان قضاوت کنید : رجوع کنید به کتاب "بریم خوشگذرونی" از علیرضا محمودی ایرانمهر استاد عزیز ما


۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

نیستی ها...


چشم که می بندم و باز می کنم پیشم نیستی... :(

این دیگر چه جور دل بستنیست ؟ :/

بخش هایی از قلب یک نامه


اینجا نشسته ام و فکر می کنم که همه ی گلوله ها به سمت تو می آیند و من هیچ کاری نمیتوانم بکنم…

که نمی توانم تو را از شر دنیایی که می آزاردت خلاص کنم. نمی توانم بغلت کنم و بهت بگویم همه چیز درست میشود و آینده از آن ما خواهد بود.نمیتوانم چون این بار فاصله ی ما فاصله ی کیلومتر هایی نیست که مارا از هم جدا می کند .فاصله دو تا فضای ذهنیست….فاصله دو تا واقعیت عینی است.

حقیقت اینست که من و تو که همیشه روی دو ضلع موازی ریل زندگی راه رفته ایم حالا داریم روی دو ضلع زاویه منفرجه راه می رویم.داریم دوتا واقعیت را زندگی می کنیم که این بار خیلی با هم فرق دارد...


برگرفته از وبلاگ برای تو

از حرف هایی که تو می زنی


چای من روی میز یخ بسته بود ، تو چایت را داغ ِداغ تمام کرده بودی
من چای داغ را هیچوقت نمی فهمم
می خواستم عطر و بوی چای ِ با تو، توی کامم جا خوش کند و بماند
فنجان تو خالی بود
همیشه فنجانت خالی میشد قبل از اینکه فرصت کنم بدرقه کنم قطره قطره گرمایی که سرازیر می شود توی وجودت
یک جورهایی از من هم شتاب زده تر بودی...

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خیال می کنم دیگر وقتش رسیده باشد
وقتش رسیده باشد که به هم بگوییم غریبه
خیال می کنم آنقدر که باید از یاد هم رفته ایم
آنقدر که بی خیال شویم روزهای دلتنگی و تماس های مدام و چه خبرهای همیشگی را
راستش فکر می کنم تو هیچ وقت من را بیشتر از خودت دوست نداشتی ،
شاید من هم نداشتم و بیخود دلم را برای دلمشغولی های تو تنگ می کردم
حالا دیگر چه فرقی می کند ،
حالا که از زنی که در خودم می شناختم خیلی فاصله دارم و اصلا و ابدا این عشوه گر دمغ توی آینه را نمی شناسم
گاهی ترسم می گیرد از کارهاش ...

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

...

مزاری آشنا
زره پوشها دور تا دور
مرگ بر دیکتاتور
آخر ِ این بازی خستگی به تن می ماند
آخر ِاین روزهای مننژیت های بی دلیل و لخته های خون توی سینه های دردمند
روزگار ِ حمام آفتاب با تن آغشته به بنزین
روزگار ِ فرقی ندارد چند سال داری
روزگار ِحرمت ندارد موی سپیدت
روزگار ِگلوله بر سینه ی بی کینه
دستم را بگیر
فرقی ندارد ما بیشتریم یا گلوله های آنها

دوام می آوریم ، نمی آوریم....؟

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

آخرین حباب

همیشه سوغاتی گرفتن را دوست داشتم .

آخرین سوغاتی که گرفتم یک فانوس بود ، زنگ زده و قدیمی ، از طرف یک آشنای دور که اتفاقی دانسته بود چقدر نخ نما بودن هرچیز را دوست دارم .

مهلت ندادم و به دیوار حبابم آویزانش کردم .

شاید باورت نشود اما این اولین چراغی بود که اینطور به اتاقم نور می پاشید .

می دانی خورشید و ماه یک طرف اما نوری که از آن خودت باشد ، چیز دیگریست .

شروع کردم به رفت و روب . می دانی که ، گاهی به سرم می زند .

سایه ام روی زمین می لرزید ، راستش ترسیدم.

دوستم گفته بود نور خودی دروغ نمی گوید .

می خواستم فکرم را به جای دیگری ببرم .

نامه های قدیمی تو را از صندوقچه بیرون آوردم و شروع کردم به خواندن .

دیدم زیر نور خودی دست خطت برایم بی معنی شده ، ترسیدم .

از فانوس دور شدم ، سایه ی دستم می لرزید .

دوباره و دوباره خواندم .

صدایی از گذشته نمی آمد ، گذشته توی صندوق نمور ، دور از آفتاب پوسیده بود و لال شده بود ...

دلم برایش سوخت ، برای آن همه سال و آن همه خاطره و حس خوب که بدجایی گذاشته بودم .

دلم گرفت ، فانوسم را برداشتم و از حبابم بیرون زدم .

مدت ها بود که پا از حبابم بیرون نگذاشته بودم .

بیرون پر از هوای تازه بود .

راستش برای معلق بودن دیگر حباب نمی خواهم .

فانوس خودم را دارم که اندازه ی سایه ام را نشانم میدهد و یک دنیا راه برای گشت و گذار .

دوستی گفت که فردا خورشید به خاطر من طلوع خواهد کرد .

می روم که دستانم را زیر نور بگیرم...

خداحافظ

...

امروز سنگین از خواب بیدار شدم .
دیروز روز بدی بود ، تمام مدت توی کارگاه نشسته بودم و با انگشت هایم بازی می کردم ، نه که کاری نبود ، نه ، دل و دماغی برای کار نداشتم .
همه رفته بودند عروسی ساقی و من تنهایی عزای خودم و بقیه را گرفته بودم . خیلی سخت است که آدم تنهایی عزای این همه چیز و این همه آدم را بگیرد .
نه شمع روشن کردم و نه پارچه ی سیاه به دستم داشتم.

نشستم گوشه ی کارگاه و با انگشت هایم بازی کردم .
روی همه چیز را خاک گرفته بود .
دم غروب دلم گرفت ، گفتم زنگی به سحر بزنم ، صدای ساز و دهل می آمد . چیزی توی مغزم چرخ خورد و خواست از دهانم بیاید بیرون ، گوشی را گذاشتم .
این بار او تماس گرفت ، بی درنگ و بی فکر گفت : خوبی ؟
من خوب نبودم و گوشی را دوباره گذاشتم .
شب شده بود ، دیدم حریف خودم نمی شوم ، خواب به چشمم نمی آمد. نه با چای گل گاو زبان عزیز و نه با آلبوم بچگی های رضا ، نه با روزنامه و کتاب و نه با بی بی سی.
بطری را سر کشیدم و رفتم سر میز کار...کم کم عقربه های ساعت دیوار روبه رویم کند می شدند. می خواستند بایستند ، همانجا ،روی ساعت نمی دانم چند...

صبح که سنگین از خواب بیدار شدم دیدم نگاه یک مشت گره کرده ی گچی روی میز زل زده به دست های بی رمق و خواب آلوده ی من .
از کارگاه زدم بیرون...

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

همسایه ما هیچ هم نباختیم

خیال کرده اند ....

خیال کرده اند که به آتشی خاکستر شده ایم

که این شا خه اینقدر تر نیست و زود گر می گیرد و کم دود می کند

من و تو سنی نداریم

سن من و تو اندازه ی لبخند هایی ست که زده ایم

عمر من و تو را تا جایی که تاریخ یادم می آید –مثلا توی همین چند دهه- روی هم که بگذاری تازه می شود اندازه ی یک عطسه ی پروانه ، بس که نگذاشتند و نخواستند که آب راحت از گلوی ما پایین برود

خیال کرده اند که همدیگر را یادمان رفته

ما فقط زمان و مکان را گم کرده بودیم بس که توی زمان و مکان بهمان سخت گرفته بودند و می گیرند

حالا شده ایم زنجیری که نمی بینند که پاره اش کنند

مثل دریای الکترون ها موج موجیم و آهن می سازیم

خیال کرده اند....

همین زودی ها ، بالا و پایین ....

پدربزرگم قبلن ها دعا میکرد :خدایا از این سیاهترش نکن

دنیا کمی خالی شده و ساکت و دلگیر

شمعدانی ها روی پله ها لم داده اند

دلم می سوزد

برای اینجا ، که مردمش سرکه می اندازند و شراب می گیرند ،

یا هرچقدر هم که سرشان شلوغ باشد و کم حرف بزنند و کم ببینند یک چیزهایی یادشان نمی رود

و پرنده ها هر چقدر که به زبان خودشان حرف بزنند ، باز هم چیزی دستگیر غریبه ها می شود

دلم می سوزد که زور روی دنیای ما خیلی زیاد است

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

در انزوا چه كسي خواب آفتاب را ديد
تا من به انتظار بمانم كنار دريچه
و در خيال باطل كبوتر
سقوط كنم

ميان سياهي......

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

می بینی زندگی را ؟
خیلی راحت می خوابیدم شب ها !!! حالا هم دیدن این مناظره های....
حالا همش باید کابوس ببینم که یک احمقی می خواهد رئیس جمهور مادام العمر بشود
چقدر احساس می کنم توی کثافت های کاخ پدرسالار غوطه ورم
با این همه خیابان و هوا که دور و برم را گرفته ، مثل الکساندر توی خانه ی ناپدریش احساس خفگی می کنم
هرچه عاشقانه سرهم کرده بودم که به مناسبت این روزهای آخری بنویسم برایت ، از دلم که نه ، از سرم پرید
لعنت به این زندگی....

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

فراموشی

امروز که دیدم مادره بچشو سفت بغل کرده
به خودم گفتم هرطور که شده نباید دوست داشتنو از یاد ببرم
حتی اگه به خاطرش مجبور شم پیش تو بیام و دستای سردت رو بگیرم
و هر بار که پلک می زنم شک کنم که دوباره اونجایی
حتی اگه حرفی غیر از یکی دو کلام بین ما نباشه
پیشت میام که دوست داشتنو از یاد نبرم....

به مناسبت این روزهای.....خردادی 3

ما هزاران کرم ابریشم پیله بسته ایم
که پروانه نخواهیم شد
کاش دور و برم این همه دیوار تنیده نبود
نمی دانی دلم چقدر هوای نور کرده...

به مناسبت این روزهای .... خردادی 2

گاهی تعجبم می گیرد از خودم
که با پلک به هم بستنی کور می شوم
و با سکوتی ، گنگ
گاهی تعجبم می گیرد از خودم ....

به مناسبت این روزهای.....خردادی

انگار که حراجی باشد

چه زود ارزان می شویم

چه زود بی اعتبار.....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

برنده ی پولیتزر

شروع يك داستان ساده ي 23 ميليمتري مي تواند از هرجايي باشد
مثلا يك طرح ساده از بگو مگوي من و تو در صحن دانشكده
يا ترتيب دادن يك ميتينگ روي پشت بام دانشكده و نوعي طوفان عقايد
يا ساخت يك دوربين مخفي آبكي از هندوانه خوردن فارغ التحصيل هاي دانشكده
شروع يك داستان ساده مي تواند در يك ساعت و نيم انتظار باشد پشت درب هاي نمايشگاه
يا در تولد پر دغدغه ي كارگاه دكوراسيون امين و سعيد
يا در لابي هاي بي سليقه و خوشرنگ نمايشگاه گل ، غرفه ي رز هاي هلندي ، اركيده هاي سفيد و بنفش ، درختچه هاي چيني و گلدان هاي برگ بوي 9 ساله
مهم نيست داستان دقيقا چه باشد
گاهي شرح ماجرا و آغاز و پايانش ،شب هنگام ،وقتي كه پاي آدم خسته به تختش مي رسد و صداي اولين خرناسه و نفس كشدارش به گوش مي رسد ، بالكل از خاطر پاك مي شود
پس لازم نيست خيلي دقيق بشويم و حتي اسمش را به خاطر بسپريم
محمدرضا كاتب ، يوستين گوردر ، جين آستين ، تي اس اليوت ، اسكاروايلد ، اگزوپري ، هيچكاك ، همشهري كين
آدم چطور يادش بماند
مثلا هنوز كه هنوز است من مرسده را نديده ام
گلناز عميقا دست هاي گمشده اش را فراموش كرده و دنبالشان نيست
تاريخ جشن فارغ التحصيلي ما به خاطر شهادت هاي پياپي هنوز در هواست
صد دست لباس فرم بيشتر نداريم
تنديس هايمان تلفيق چوب و برنز نيست و از پلكسي و استيل ساده است
كلاس يوگاي صورت تا خرخره پر شده و پوست من بيشتر از اين طاقت راه حل هاي شيميايي ندارد
ديوارهاي پيكادو تيره مانده
سازهاي امين غمگين مي خوانند
حديث تازگي ها زودتر خسته مي شود و قصد ازدواج در او كم رنگ تر شده
و ....
مجموعش می شود من با لباس مشکی توی این هوای گرم و نفس گیر که کنار شما در مترو ایستاده ام با یک بطری شربت لیمو و ایستگاه نواب شلیک می شوم بیرون و پرواز می کنم که دوباره از کلاس نهادهای بین المللی عقب نمانم
کل ماجرا خیلی مهم نیست
لطفا فقط لبخند بزنید

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

...


...


امتداد

به چشمانم سرمه می زنم
خسته اند بس که چشم دوخته اند به زمان
بس که بیشتر منتظر ماندند و کمتر دیدند

توکه بیایی دنیا رنگ دیگری می شود
مادر می گوید خوب ها هیچوقت تمام نمی شوند
هر وقت آمدی صدایم کن
من همانم که به چشم هام سرمه کشیده ام
...................................
به مناسبت دیدن بی مکان ، بی زمان و من یک نشانه ام از میثم شاه بابایی

فال قهوه ی تو

فال قهوه ات را می گیرم
فنجان خوش نقش و نگاری که به لب برده ای
دیواره های فالت را دوست دارم
زن هایی دست به آسمان بلند کرده اند
زن هایی که با برگرداندن فنجان جلوی بیشتر فرو ریختنشان را می گیری
عمق فنجانت پر است از دست و دریچه
چاه کم است ، بیشتر ابر است و آسمان
نه اینکه من ببینم ومن بگویم ، تو یک جوری از همان روز نخست همینطور بودی....
مثل خورشید سر ظهر ...

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

یک زن ، یک مرد



عکس از :کمسار بزرگ،گیلان

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

چقدر سبز!!

ولی امسال باید عجیب سالی باشد
این همه سبز که می بینم فقط دلم می خواهد شعر بخوانم
خیلی خوب است که وقتی بر می گردی از شمال تهران لباس زمستانه اش را کنده باشد و بهاره اش را پوشیده باشد
چفدر دلم زود برای تهران و همهمه اش تنگ می شود که من ، تو ، همه ی ما را دست و دلباز توی دلش قایم می کند ، گم می کند...

Our Blue Spiring

اين بهار را بدون مادربزرگ شروع كرديم
بدون اسكناس هاي تا نخورده ی متبرك
بدون قصه هاي دور و بوي نا گرفته و عجيب
اين بهار با نم اشك هاي مادر شروع شد و سمفوني آرام گريه ي نوه ها ، 10 نوه ي دور از هم
امسال كه تحويل شد روي ايوان خانه ي قديمي مادربزرگ ، ماهي سياه كوچك سفره توي آب چرخ نزد و همه غمگين بودند
با خودم خيلي كلنجار رفتم
پيش از اين ، مرگ برايم همزاد نزديكي بود ، همیشه حاضر پشت ديوار ، انقدر كه چند بار فكرم لغزيده بود به سمت در ها و لحظه هاي انتحاري
حالا اما به مادرم كه نگاه مي كنم احساس مي كنم از اين همسايه ي پشت ديوار مي ترسم
باز هم بيمارم و علا قه اي به زندگي ندارم ، در گير و دار اين آنفولانزاي پرتهوع و پرسرگيجه و خواب آور ، برعكس هميشه فكر مردن و خوابيدن به سرم نمي زند
مدام به خودم مي گويم از كجا معلوم آنجا...چه مي دانم همان نگراني هاي قديمي ،دغدغه های هملتی...
آخر ، تكليف اين روح بي سر و سامان تا لحظه ي تولد دوباره اش چه مي شود
شايد پدر راست مي گويد كه روح خوب آدم ها، لب پنجره ي پرواز اولين پرنده ،منتظر زندگی دوباره مي نشيند ، شايد هم نه
دلم مي خواست خدا مي آمد توي اين اتاق و دست هايم را مي گرفت و دلگرميم مي داد كه نگران هيچ چيز نباش ، نه تاريكي هست و نه سردردي ، هرچقدر نور توي دلت جمع كني برايت چراغ خواهد شد و روشني و حال خوب
اين شب ها كه ذكر مي گويم لابلاي كابوس هايم " اي پدر ما كه در آسماني ...." دلم بيشتر براي خودم مي سوزد كه هستم وآدم هستم و اين قدر ناتوان...
حالا حرف فرويد را خوب مي فهمم كه آدم ها چقدر به خدايشان احتياج دارند و چطور در خلوت خودشان يكي درست مي كنند و چطور خداهايشان را با هم شريك مي شوند ويكي و بزرگش مي كنند....
كه چقدر توي همه ي تنهايي هايم نياز دارم به دوست داشتن تو و بقيه ي آدم ها كه دليل داشته باشم براي زندگي
كه دليل زندگيم ترس از مرگ ناشناخته نباشد ، كنار تو بودن باشد، كنار تو و بقيه....
امسال تا توانستم عكس گرفتم ، از همه ي لحظه هاي معطر ، گل ها ، شكوفه ها ، دره ها ، بركه ها و اردك ها ، روستاها ،ابرها ، آسمان ها ، حتي گورها
مي خواستم ببينم كه توي اين بهار تلخ هم ، زندگي چقدر دست و دلبازي كرده و زيبا شده
توي اين 23مين بهاري كه آغاز كردم با مرگ مادربزرگ به تلخي فهميدم كه چقدر به زندگي و تلخ و شيرين هاش الوده ام ، آنقدر كه به خودم قول دادم شراب كمتر بخورم و وزن کم کنم و ...
آدم بودن هم سختي هاي خودش را دارد اما با شما سبك تر مي گذرد ، بهتر ، شيرين تر

بهاري كه به چشم ديدم كه در سخت ترين لحظه ها ، چقدر زيباست ، براي شما مبارك و پر بركت ...

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

من اینجام



اینا گنجشکای مان که دارن ناهارشونو می خورن ، حالا هی همسایه ی عزیزم گلایه کنه که من سر به هوام و معلوم نیست از دانشگاه کجا میرم

اینم عکس گلیه که خیلی وقته -شاید از تابستون تا حالا- اینجا نشسته و گمونم یادش رفته که الآن رسیده به زمستون و باید برگرده به خاک و خودشو برای بهار آماده کنه ، یه کم شکسته شده طفلکی


همسایه حالا دیدی که کجام....

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

وقتی که بچه بود

برف که می بارید یک ریز و بی امان ، یاد بچگی هایش می افتادم که می دوید به سمت حیاط که همه ی دانه های برف را از یک تا هفت بشمرد .
گاهی که زکام می شد و زندانی شومینه از صندوقچه اش بادبادک هایش را درمی آورد و می نشست برایشان گوشواره های رنگی درست کردن ، که وقتی هوا خوب شد و رفت بادبادک بازی ، گوشواره های بادبادک از خودش هم قدبلندتر باشد .
گهگاهی دستش می انداختم که چرا خودت گوشواره نداری ؟
دست روی گوشش می گذاشت که یعنی گوش هایم کوچک است و نمی شود .
وقتی پرده ها را کنار میزدم که نور بگیرند اتاق ها و گلدان ها ، آنقدر با حسرت دانه دانه های برف را نگاه می کرد که دست آخر تسلیم می شدم و می فرستادمش زیر آسمان .
شرط می کرد که برف که بند بیاید ، با بچه ها می روند پشت بام بادبادک بازی
به او می گفتم : تو این هوای برفی آدم برفی رو میگذارین میرین بادبادک ...
گوش نمی کرد .
می رفتند ، بادبادک ها را می بستند به نرده های بام ، خودشان روی برف ها غلت می زدند و بازی می کردند . صدایشان از پنجره پر می زد و می رسید پیش من .
هیچ و قت نمی ترسیدم که پرت شوند از روی بام ، صدای گرمپ گرمپ قدم هایشان روی سقف بالای سرم بود ، من کش می آمدم و پخش می شدم دور خانه ، انگار که با دست دورشان را گرفته باشم .
خودم هم می رفتم توی حیاط .گلوله ی کوچکی درست می کردم و می غلتاندم روی زمین که بزرگ و بزرگتر شود . عاشق این کار بودم توی برف همیشه . یا اینکه خودم را دفن می کردم و به مردن می زدم . بی آنکه برادرانم باشند که بترسند و بیرونم بیاورند . یا دوستانم که به نشان احترام روی جنازه ام برف بپاشند . تنها بودم زیر برف ها .
بادبادک ها را می دیدم که برایم دست تکان می دادند و سردشان بود .
بیشترشان را خودم درست کرده بودم ، اما غریبه ها هم زود خودی می شدند .
برف که شروع می شد ، دانه دانه می چکید توی چشم هایم . بچه ها دزدکی نگاهم می کردند و منتظر می شدند که فرمانشان بدهم به پایین آوردن بادبادک ها . دلم می گرفت که از بچگی اینطور به باید و نباید عادت کرده اند .
من چشمانم را می بستم . همیشه برای زکام همه یشان شلغم توی انبار ذخیره داشتم .
دانه های برف می چکیدند توی چشم هایم ، تیک تیک....

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

اوهام


شاخه ها رو که میدید این طور به هم تنیدن توی تاریکی شب
یاد داستانی می افتاد که با هم نوشته بودن ، یه داستانی به اسم نیمکت...
که با نگاه منتظر یه مرد پشت پنجره ی اتاقش به نیمکت خالی پارک روبروی خونش شروع می شد و می رسید به یه غروب بارونی و آخرشم که مثل رمان های دست 3 فارسی ختم می شد به جنازه ی دو تا عاشق سینه چاک...
به خودش خندید ، به گذشتش ، به فردایی که پیش رو داره ، به "تا فردا"یی که آخر هر پیامک رد و بدل میشد و هیچ وقت نمی رسید
از خودش پرسید آیا سکوت همیشه بهترین راهه ؟
براش یه داستان نوشت به اسم شکلات داغ ، براش نوشت که صداش مثل شکلات داغ ، شیرین میشینه توی گوشش ، براش گفت که موندن مهم نیست ، کجا بودن مهمه
اونم براش یه داستان نوشت ، از راهروهای تاریک گفت ...
از بالا که نگاه می کرد ، همه چیز تو لوپ یه بازی ِ تکراری بود
یه بازی مثل همه ی بازی ها
آدم هایی که از هم دورن
آدم هایی که سایه ای روی هر ارتباطشون میفته ، یه سایه ی سنگین و عجیب که همه چیز رو مسخ می کنه
اینجاس که دیگه دلش نمی خواست هیچ دوستت دارمی رو بشنوه
دیگه حتی دلگیر هم نبود
می شنید ، فراموش نمی کرد ، می گذشت...


عکس از بید مجنون های بی برگ و بار زمستونی

باز هم از حیاط پشتی دانشکده