۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

در انزوا چه كسي خواب آفتاب را ديد
تا من به انتظار بمانم كنار دريچه
و در خيال باطل كبوتر
سقوط كنم

ميان سياهي......

۶ نظر:

مرسده گفت...

مهسای عزیزم
با اجازه ات متنت را دزدیدم.... مهسا عزیزم چه دلتنگم برای تو ....

chista گفت...

سلام مهسا جان . باورت ميشه من يك هفته بعد از اينكه ديدمت تازه فهميدم اون مهسايي كه ديدم تو بودي . منتظر بودم دوباره ببينمت و ازت عذرخواهي كنم كه نشناختمت كه ديدم ديدار طولاني شد و بهتره همينجا بنويسم.

خوب دختر خوب تو كه ديدي من گيج ميزنم يه اشاره اي ميكردي.كلي حرف باهات داشتم

راستي يه كلاس خوب داستان نويسي پيدا كردم اگه خواستي خبر بده شماره‏اشو بهت بدم

khakiasmani گفت...

چیستا جان
متوجه شدم که نشناختیم , ببخشید شیطنت کردم که نگفتم
امیدوارم دوباره همدیگه رو ببینیم تو یه حال بهتر
البته اگه حالی باشه که بهتر بشه
آره خوشحال میشم که خبر کلاس رو بهم بدی
پیوست1 : خونتون رنگ اتاق من بود !
پیوست2:فکر میکردی اولین ملاقاتمون اینقدر تصادفی باشه

khakiasmani گفت...

مرسده جونم متن من نبود
شعر گلسرخی فقید بود
منم دلتنگتم

مرسده گفت...

مهسا جان
فعلاً که دیدار شما میسر نیست و شایدوقتی دیگر... اما عجیب از خواندن کامنت های پست چیستا حرص خوردم. نمی دونم خونم به جوش می یاد ...
در کپی رایت مرحوم گلسرخی محفوظ، متن شما دزدیده شده :))

ناشناس گفت...

مهسا جان.

نه واقعا فکر نمیکردم اینجوری تصادفی همدیگرو ببینیم

اگه بتونی سه شنبه بیای دم نشر چشمه که خیلی خوبه همدیگرو میبینیم. شماره کلاس رو هم بهت میدم

مرسده جان

ممنون از همدلیت. منم ناراحت میشم ولی خوب این واقعیت جامعه ماست. اگر غیر از این بود که حال و روز این روزهای ما این نبود. امیدوارم سه شنبه ببینمت

چیستا