۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

فراموشی

امروز که دیدم مادره بچشو سفت بغل کرده
به خودم گفتم هرطور که شده نباید دوست داشتنو از یاد ببرم
حتی اگه به خاطرش مجبور شم پیش تو بیام و دستای سردت رو بگیرم
و هر بار که پلک می زنم شک کنم که دوباره اونجایی
حتی اگه حرفی غیر از یکی دو کلام بین ما نباشه
پیشت میام که دوست داشتنو از یاد نبرم....

۵ نظر:

یوگی بدون گورو گفت...

.... اگر چون شب سیاهم من... اگر چون شب ... ننگی نیست، آری نیست...

کوتلاس گفت...

اومدم خوندمت تا یه جاهایی. همون چیزی که تصور می کردم.(من همون پسر دو متریه ام که به زور آدرس بلاگتو گرفت). راستی، اینجا منو کوتلاس صدا می کنند.

khakiasmani گفت...

ما هم اینجا شما رو کوتلاس صدا می زنیم
ما هم رفتیم وخواندیمتان تا یه جاهایی ، خوب بود ، فقط هرکدومتون کی هستین و نفهمیدم
اون چیزی نبود که تصور می کردم

مرسده گفت...

مهسا جون
سلام عزیزم. هیجان زده شدم وقتی دیم آپ کردی. نمیدونم چرا دچار خمیازه هستم. طولانی و ملال آور... می آیم پیش تو سرزندگی راتمرین کنم

khakiasmani گفت...

سلام عزیزم
شاید خاصیت این هوای بهاری باشه
دم دمای تابستون ، هوای گرم ، انتخابات نامعلوم و اعصاب خوردکن ، همشو که پشت سر هم بگذاری منطقیه که خمیازت بیاد
اولین و بهترین راه چاره اش سفره ، هرچند کوتاه (ترجیحا به جایی با آب و هوای خنک )
ببخشید از بابت آخرین پستم ، شرمنده شدم وقتی از سرزندگی گفتی
2شنبه یه سری عکس از فارغ التحصیلی خنده دارمون میگذارم که حسابی بخندی و خمیازه ها فراموشت کنن