۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

بابوشكا

مدت هاست كه كتاب ها را بيشتر با ترديد و كمتر با شوق باز مي كنم
سريع چشم مي چرخانم روي خطوط و تند ورق مي زنم تا به اصل ماجرا برسم
اما گاهي داستانك هايي شتابزدگيم را به تأمل وا مي دارند ،
و برق مي آورند به چشمانم -كه اميد به پيدا كردن تازه اي ، خوبي ، در آنها همواره سو سو مي زند-
داستان هاي بابوشكا برايم طعم آشنا و دلپذيري داشت ....

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

وسیع باش


"وسیع باش
و
تنها
و
سر به زیر
و
سخت"
همیشه هنری را دوست داشته ام که فکر هر کسی توی قاب آن جا شود
شاید شاعر اصلا اینطور نخواسته باشد ، اما امروز این جمله برای من چیز دیگریست
چند دقیقه عینک من را به چشم هایتان بزنید
وسیع بودن را اگر امتحان کرده باشید ، حتما می دانید که هزار رخ دارد و هزار لایه
می دانید که چقدر سخت می شود وسیع بود با وجود این تن که هرجایی با شماست و گاهی خود اوست که مسیر را پیش می برد
مثل دریاچه ای که کرانش پیدا نیست
نشسته ایید و به آسمان چشم دوخته اید
سنگ ها توی دلتان جا خوش کرده اند و ضربات و تپش ها در وجودتان به موجک هایی دایره ای و متحد المرکز و بی نظیر تعبیر می شوند
شما همه چیز هستید
کاملید
توی وجودتان پر است از بچه قورباغه ها و ماهی ها و جلبک ها و ...
شما می میرید برای جلبک هایتان و سنگ های دور و برتان که رویش گلسنگ نشسته
همه چیز خوب است
الا اینکه....
دریاچه باید پذیرای هرچیزی باشد
مثل کافه ی ما که ناگزیر باید درش باز باز باشد برای همه ی آدم ها
همین است که آب ها خشک می شوند و خزر آرام آرام دست از اقیانوس می کشد و کوچک و کوچکتر می شود توی نقشه...
انگار رفته باشد در تنهایی خودش
و سربه زیری را هم می دانید حتما که چقدر لازم است برای زندگی
آن هم برای دریاچه ای که عادت کرده زل بزند به چشم های آسمان همیشه
و سخت بودن را هم به این ترکیب اضافه کنید....
سخت بودنی که برای نشکستن نیست ، آب شکستنی نیست...
سخت بودنی مثل یک صندوقچه که تنها با یک کلید گشوده می شود ، همه چیز دشوارتر می شود
آدم هیچ دلش نمی آید وسیع که هست ، سخت بشود و تنها و....
یک لحظه لطفا ...بگذارید ببینم....
عینکم را بردارید ، پیداست چشم هایتان را اذیت کرده اند ، کنارش بگذارید....

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

تقدیر من

سخت می شود تقدیر را پذیرفت وقتی قرار باشد که تا آخر عمرت توت فرنگی باقی بمانی
من خوب نیستم و این خیلی بد است
اصلا بین دور و بری هایم که خوب تویشان خیلی زیاد است من اضافیم
من بذری هستم که توی هیچ خاکی فرو نمی روم
قبل از حس کردن خاک روی تنم رز می کنم و بار می دهم
به فاصله ی یک لبخند
باد که بیاید دوباره برم میدارد و می بردم خیلی دور ، به خاکی دیگر
گاهی طعمه می شوم ، گاهی به پای پروانه ها می چسبم
من توت فرنگی م و قبول کردن این برایم خیلی سخت است
هرچند دلم همیشه برای دانه های سیب می سوزد
بس که پوستشان سخت است طفلکی ها
باید کلی توی خاک بمانند و آرام آرام که ترسشان از تاریکی ریخت سر بیرون بیاورند و شروع کنند به بال وو پر درآوردن
خیلی طول می کشد چیزی بشوند که باید ، اما سال ها زنده می مانند و بار می دهند
خیلی صبر و تحمل می خواهد که بشود سیب بود
راستش را بخواهید اما به او حسودیم می شود ، سنگین است ، بزرگ است ...
من شیرینم ، همه با دیدنم لبخند می زنند ، کیف می کنند وقتی توی دهانشان آب می شوم
اما سیب را یک جوری با احترام نگاه می کنند
من توت فرنگیم و این برایم خیلی سخت است....

برای....


من انسانم.

بارور اگر نباشم زندگی ترکم می کند

مثل خونی که هر ماه در قاعدگیم...

من انسانم .

بارور نیستم .

درد می کشم .

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

همه گرفتارند...

"آرین با پیرهنی آبی و قلبی سرخ می نوشید ، می خندید ، می رقصید . یک جشن عروسی با شکوه . رقص و شراب و مجلس گفت و گو . برای این مناسبت قصری اجاره کرده بودند . البته نمی توان گفت قصر ؛ در حقیقت مزرعه ای بود با سالن های وسیع ، دیوارهای کلفت و سقف های کوتاه . آرین خیلی می نوشید ، خیلی می رقصید و بیش از همه ی این ها می خندید . هرگز کسی موفق نشده بود او را تربیت کند و رفتار درست را به او بیاموزد . رفتار درست رفتار غم انگیزیست . آرین برای غصه خوردن استعدادی نداشت . عشق می ورزید و عشق طلب می کرد . باقی مسائل اهمیتی نداشت . زندگی کوتاهه . به من چیزی رو بده که دوست دارم . من عاشق واقعیتم . همون چیزی رو که هستی به من بده . چیزهایی که استادات بهت یاد دادند رو فراموش کن . رفتار درست رو فراموش کن . این بود معجزه ی آرین : حضوری غنی و نادر ، شاداب و ساده و ساده طلب . می تونی بگیریم ، می تونی رهام کنی ، ولی به من درس اخلاق نده ، به من نگو چه جوری باشم . من هم مثل تو هدیه ای هستم از جانب خدا ، دندون اسب پیشکشی رو که نباید شمرد ، زندگی کوتاهه . لااقل باید کمی به اون شور و هیجان داد ، نه ؟
آرین پیراهنی به رنگ آبی آسمانی به تن دارد . وقتی می رقصد ، آسمان چین می خورد . زیر آبی آسمان ، لطیف ترین بدن دنیا نهفته است و در این بدن قلبی ست که زیباتر از یک طبل می تپد .میهمانی پیش می رود ، مهمانان یکی یکی به خواب می روند و روی میزهای مملو از گوشت و شراب ولو می شوند .
خواب همه ی میهمانان را در آغوش گرفته است .کسی نباید اتفاقی که از این پس رخ می دهد را ببیند . عروس پیراهن آبی آسمانی اش را از تن در می آورد و به آرامی روی صندلی می گذارد ، دو دستش را زیر سینه ی چپش می برد ، گوشت را کنار می زند و قلبش را از سینه بیرون می کشد و بی اینکه چشم از شوهرش برگیرد ، زیر نئون قلبش را به آرامی می چرخاند . قلبی برهنه در دستانی سفید .طول سالن را پاورچین پاورچین طی می کند تا قلب را به شوهرش بسپارد و شوهر نگاه می کند ، در انتظار می ایستد . آرین قدم بر می دارد ، از روی بدن های خفته می گذرد ، یک لیوان شامپاین را سرنگون می کند . حالا به دو متری شوهرش رسیده است . قلب میان دستانش چون گنجشکی می تپد . با شوهرش یک متر فاصله دارد ، به او نگاه می کند و در چشم هایش سایه ای می بیند ، بلا فاصله سال های آینده را پیش چشمش مجسم می کند که نه این مرد و نه هیچ مرد دیگری نخواهد دانست با قلبی به این طراوت و سرخی چه کند . لحظه ای تردید می کند ، دستانش را کمی باز می کند . قلبش جلوی پای شوهر به زمین می افتد و شوهر برای گرفتن آن هیچ حرکتی نمی کند . قلب آرین زمین می خورد و سه تکه می شود .
آرین سه تکه ی قلبش را جمع می کند ، و بی نظم و ترتیب درون سینه اش جا می دهد . پیراهن آبی آسمانی اش را دوباره می پوشد . بی آنکه به کسی نگاه کند می رود . شوهرش تا به ابد اینگونه خواهد ماند : مبهوت با چشمانی باز ؛ شب و روز انگار که پلک هایش سوخته .
بیرون سحر دمیده . آرین با قدم هایی سبک راه می رود . در راه تمشک می چیند . دنبال اسمی برای اولین فرزندش می گردد . می گرید .خندان و گریان از کوه بالا می رود .
مجنون هایی هستند که آنقدر مجنونند که هیچ چیز نمی تواند تب زیبای عشق را از چشمشان برباید . خداوند مورد رحمتشان قرار دهد . به خاطر وجود آنهاست که زمین گرد است و خورشید هر روز طلوع می کند ، طلوع می کند ، طلوع می کند . "
شما این زن رو جایی ندیدید ؟


متن داخل گیومه :از فصل نخست کتاب "همه گرفتارند"
نوشته کریستین بوبن
ترجمه نگار صدقی
انتشارات ماهریز

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

دستبند من


این روزا بین دیوارهای بلند کتابخونه محصورم ، مثل این دستبند که هدیه ی نازنینیه و دورشو دیوار گرفته ، اینجا از باد و بارون بیرون خبری نیست ، مهمونی پشت بومی هم نداریم ، اما همین سنگ های کوچیک و رنگی منو وصل می کنه به یه جای دیگه...جایی که آدماش صدای همو میشنون .

این جوری کمتر خسته میشم وقتی میدونم یه جایی همه ی دوستا روی یه پشت بوم جمعشون جَمعه....

حباب 3


یه روزی به هر سختی که بود خودمو کشون کشون انداختم تو حبابت که مهمونت باشم و زندگی تورو زندگی کنم .یه جور استفاده از متدولوژی تفهمی وبر برای گشت و گذار به روزهای تو . یه جورایی جات تنگ می شد البته . چاره ای نداشتی جز اینکه پرتم کنی بیرون . آخه تو به جای تنگ عادت نداشتی ، رختخواب و غذاتم دوست نداشتی با کسی قسمت کنی ، فرق نمی کرد من چقدر کم بخورم یا کم جا بگیرم .
وقتی برگشتم مادرم داشت بهم لبخند میزد و حبابمو آب و جارو می کرد . منم بهش لبخند زدم . چیکار می تونستم بکنم . این روزها فرق بین غم و شادیم مثل یه تیکه نخ نازک شده. همه چیزو زود گم می کنم .
میدونی چیه... مامان و بابا خیلی خوشحالن که چند ماهیه من و تو با هم نخوابیدیم . خوشحال تر می شن اگه بفهمن دستت هم بهم نخورده . اصلا نمی فهمم چرا این چیزا خوشحالشون می کنه یا بعضی چیزای دیگه....
مثلا مامان طاقت نداره ببینه من از دلتنگی تو همه ی شبو بغض می کنم . یا وقتی می گم شراب سیبو بیشتر از شراب انگور دوست دارم بابا چپ چپ نگام می کنه .
گمونم تقصیر خودمه که شادی و غم هام انقدر نامتعارفن . مهم نیست . یعنی کار دیگه ای نمی تونم بکنم .
ولی وقتی شبا با خودم تنها می مونم همش فکر می کنم آدم ها چطوری میتونن زندگی خودشونو بدن به دیگران و به جاش یه تیکه ی کوچیک از هرکدوم پس بگیرن .
اینجا همه گمون می کنن دوسشون ندارم چون زندگی هیچ کسو ازش نگرفتم حتی یه ذره شو . اونقدر که مجبور می شن به زور بگذارنش تو جیب هام . سنگیم می کنن .
گاهی وقتا کابوس خودمو می بینم که مثل یه عروسک مرتب ایستادم تو یه اتاق .اون وقت همه جمع میشن طرفمو شرموع میکنن به کشیدن دست و پا و لباسام .هر کس یه تیکه رو بر میداره و دور میشه .تو سهمت از همه کمتره به خاطر همین خیلی ناراحتی. اون تیکه ی کوچیکی از من رو هم که دستته میندازی دور . آخه نمی خوایش به دردت نمی خوره . فقط بوی منو میده . نه قلب داره ، نه زبون داره ، نه...
خاطره ها به درد هیچ کس نخوردن تا حالا . هزار نفر دیگه هم که قد من دوست داشته باشن باز هم شبا بد می خوابی . چون نه حاضری تو رختخوابت راشون بدی نه تا نداشته باشیشون خیالت راحت میشه .
باز هم مثل همیشه خط های مخابرات خرابن و شب بخیری که بهت گفتم یه جایی میون آسمون و زمین معلقه .امیدوارم صبح که شد تیرگی ها با اولین اشعه ی آفتاب تموم شده باشن .