۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

حباب 3


یه روزی به هر سختی که بود خودمو کشون کشون انداختم تو حبابت که مهمونت باشم و زندگی تورو زندگی کنم .یه جور استفاده از متدولوژی تفهمی وبر برای گشت و گذار به روزهای تو . یه جورایی جات تنگ می شد البته . چاره ای نداشتی جز اینکه پرتم کنی بیرون . آخه تو به جای تنگ عادت نداشتی ، رختخواب و غذاتم دوست نداشتی با کسی قسمت کنی ، فرق نمی کرد من چقدر کم بخورم یا کم جا بگیرم .
وقتی برگشتم مادرم داشت بهم لبخند میزد و حبابمو آب و جارو می کرد . منم بهش لبخند زدم . چیکار می تونستم بکنم . این روزها فرق بین غم و شادیم مثل یه تیکه نخ نازک شده. همه چیزو زود گم می کنم .
میدونی چیه... مامان و بابا خیلی خوشحالن که چند ماهیه من و تو با هم نخوابیدیم . خوشحال تر می شن اگه بفهمن دستت هم بهم نخورده . اصلا نمی فهمم چرا این چیزا خوشحالشون می کنه یا بعضی چیزای دیگه....
مثلا مامان طاقت نداره ببینه من از دلتنگی تو همه ی شبو بغض می کنم . یا وقتی می گم شراب سیبو بیشتر از شراب انگور دوست دارم بابا چپ چپ نگام می کنه .
گمونم تقصیر خودمه که شادی و غم هام انقدر نامتعارفن . مهم نیست . یعنی کار دیگه ای نمی تونم بکنم .
ولی وقتی شبا با خودم تنها می مونم همش فکر می کنم آدم ها چطوری میتونن زندگی خودشونو بدن به دیگران و به جاش یه تیکه ی کوچیک از هرکدوم پس بگیرن .
اینجا همه گمون می کنن دوسشون ندارم چون زندگی هیچ کسو ازش نگرفتم حتی یه ذره شو . اونقدر که مجبور می شن به زور بگذارنش تو جیب هام . سنگیم می کنن .
گاهی وقتا کابوس خودمو می بینم که مثل یه عروسک مرتب ایستادم تو یه اتاق .اون وقت همه جمع میشن طرفمو شرموع میکنن به کشیدن دست و پا و لباسام .هر کس یه تیکه رو بر میداره و دور میشه .تو سهمت از همه کمتره به خاطر همین خیلی ناراحتی. اون تیکه ی کوچیکی از من رو هم که دستته میندازی دور . آخه نمی خوایش به دردت نمی خوره . فقط بوی منو میده . نه قلب داره ، نه زبون داره ، نه...
خاطره ها به درد هیچ کس نخوردن تا حالا . هزار نفر دیگه هم که قد من دوست داشته باشن باز هم شبا بد می خوابی . چون نه حاضری تو رختخوابت راشون بدی نه تا نداشته باشیشون خیالت راحت میشه .
باز هم مثل همیشه خط های مخابرات خرابن و شب بخیری که بهت گفتم یه جایی میون آسمون و زمین معلقه .امیدوارم صبح که شد تیرگی ها با اولین اشعه ی آفتاب تموم شده باشن .

هیچ نظری موجود نیست: