۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

دستبند من


این روزا بین دیوارهای بلند کتابخونه محصورم ، مثل این دستبند که هدیه ی نازنینیه و دورشو دیوار گرفته ، اینجا از باد و بارون بیرون خبری نیست ، مهمونی پشت بومی هم نداریم ، اما همین سنگ های کوچیک و رنگی منو وصل می کنه به یه جای دیگه...جایی که آدماش صدای همو میشنون .

این جوری کمتر خسته میشم وقتی میدونم یه جایی همه ی دوستا روی یه پشت بوم جمعشون جَمعه....

۳ نظر:

ناشناس گفت...

آسماني عزيزم، مهسا جون، روي مهموني هاي پشت بومي حسابي جات خاليه. منهم اين روزها بين خودم و ديوارهاي بلند ذهنم محصور شدم جايي كه مستقيم زير بارونه و هر لحظه ممكنه سرما بخورم.دوستات هم همه به يادتن و دلشون براي آب نباتها تنگ مي شه.
هميشه صاف و آفتابي باشي آسماني عزيز

هودا گفت...

کتاب چیز خوبی یه کتاب خونم جای خوبی یه. دست بندتم قشنگه. پس همه چیز خوبه!!!!

chista گفت...

خانم حبابی، با اون دستبند قشنگت که دل منو برد... بیشتر بنویس که منتظرم هرچند اگه پشت در بسته باشم و نتونم بگم که نوشته‏های حبابی‏ات رو خیلی دوست دارم.

کامپیوترم بازی‏اش گرفته و بلاگر بلاگ اسپات رو باز نمیکنه...