۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

این دست کوتاه من که به خودم نمی رسد...

صدای بالابان می آمد . از اتاق بیرون آمدم که به صدا نزدیک تر شوم . از آن روزهایی بود که بدجوری بوی دلتنگی گرفته بودم . در ا که باز کردم ،بویش مثل بوی نا که توی همه ی خانه های شمالی می پیچد و مشام آدم را پر می کند، همه جا را پر کرد.
بی دقتی همه جای زندگی موج می زند . آن قدر که آدم جرأت نمی کند راحت همه جا چشم بچرخاند . مثلا چشم باز می کنی و از لابلای یک برنامه ی آبکی ، صدای پُر ِ سازی را می شنوی که نوازنده اش توی تصویر پیدا نیست و معلوم نیست خودش را کجا پنهان کرده از غم اینکه موسیقی نابش را مفت به یک مشت دیوانه فروخته تا جایی به گوش کسی برساندشان .
خواستم بروم توی حال و هوای خودم با خود تأثیرپذیرم که از قضا این روزها خیلی با این تأثیرپذیریش درگیرم ، خلوت کنم .
خیلی پیش نمی آید که اینطور با خودم صمیمی بشوم و کنارش روی کاناپه ی گرم و نرم بنفش مخملی دست در گردن انداخته بنشینم و گرم صحبت و درد دل بشوم .
راستش را بخواهید دلم برای خودم می سوزد ، چون اولش که نگاه می کنم یک گنجشک بی دفاع می بینم که رفته گوشه ی مبل نشسته و قلبش تند وتند می زند و این از روی پوست پَرپوشش پیداست . نفس نفس می زند و از ظاهرش پیداست که خیلی شکننده و آسیب پذیر است . این تصویر ،همانطوری که مادرم مرا می بیند و وقتی هوسانه موهای سرم را می تراشم یا زکام می شوم و تب می کنم زود بغضش می ترکد و اشکش سرازیر می شود .
این است که گاهی زندگی صحنه هایی دارد که برایم بدجوری گران تمام می شود چون همه خبر ندارند که من شاهزاده ی عزیزکرده ی مادرم هستم و با بی دقتی کاری می کنند که دل شیشه ایَم ترک برمی دارد .
این نقطه ضعف بزرگ من است که خوب می شناسمش و باعث می شود که روزی چند بار فشارم بیفتد ،چون راننده ها ، استادها ، مسئولین ادارات و غیره و غیره من را نمی شناسند و با همان تندی با من حرف می زنند که با دیگران . من که برای همه شان احترام زیادی قائل هستم.
این همان قسمت وجودم است که حالم از آن به هم می خورد چون خیلی آسیب پذیرم کرده و من کاری از دستم بر نمی آید ، باید بگویم تقریبا هیچ کاری...من ناشناس هستم .
کم کم که نگاهش می کنم ، لباس گنجشکی اش را در می آورد و دختر برهنه ای می شود که اصلا صدای طپش قلبش شنیده نمی شود. و دارد بدجوری نگاهم می کند و معلوم نیست که چه چیز ِ زندگی اش را از من طلبکار است .
می روم و برایش لباسی می آورم . لباسی که دوستش ندارد اما با بی تفاوتی تنش می کند . به نظر نمی آید اما باید آن پشت ها روح لطیفی چیزی پنهان کرده باشد .
این کشف و شهود را باید هرطور که شده پیش ببرم......

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

به یاد "خسرو شکیبایی"




طفل ، پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر .
- - -
مردمان را دیدم .
شهرها را دیدم .
دشت ها را ، کوه ها را دیدم .
نور و ظلمت را دیدم .
وگیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم .
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم .
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم .
- - -

در این تابستان به نیمه نرسیده و روزهای پی در پی و کم و بیش شبیه هم ، شناور در آب های ساکن رکود ، لم میدهی پای رسانه ها و خبرها را به بهانه ی بی خبری مرور می کنی که ناگهان یک زیر نویس با فونت 18 arial کشتی های مطمئنت را غرق می کند .
طنین این دکلمه ها توی سرم تمامی ندارد . آنقدر کوچک بودم که نه دستم به طبقه ی کتاب های شعر کتابخانه می رسید و نه سوادم به خواندنشان . سهراب را از زبان شکیبایی شنیدم ...
نقاشی ای بود که خوب روایت می شد و من بی نیاز بودم از تعمق و درک آن . مثل پیمانه ای لبریز می شدم از این شراب سبک و شیرین .
هنرمند ، حضورش به زیبایی بافته می شود به تار و پود حافظه و یادش حک میشود کنار خاطرات تمام نشدنی...

روحش سبز ، یادش باقی

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

رنگ


صفحه ها را زیر و رو می کردم که چشمم خورد به این مطلب از نسیم خانمی ساکن کانادا
"من مثل يک اقدامِ ناموفق خودکشی تحقير شده و قابل ترحمم! من مثل دست هايم که موقع خواب مشت می شوند و مثل دندانهايم که فشرده می شوند، غمگين و دردناکم.و هر روز که می گذرد محکم تر و محکم تر اين سينه بند بی مصرف را می بندم تا قلبم ناگهان نيافتد، تا به اميد جايی گشادتر ترکم نکند
."
نسیم عزیزی که به شعر "میخواهم در کشتزاری گریه کنم" ِ لورکا می گوید قشنگ...
نگاهی به پست های قبلی ام انداختم و شرمنده شدم .

دیدم من هم برای تصویر آنچه در ذهنم گذشته رنگ های آبرنگ را در هم آمیخته ام و بدجوری سیاهشان کرده ام.

تصویر کردن سیاهی همین قدر بچگانه است .
فقط خدا می تواند از آمیزش این همه رنگ سپید بسازد . به هر حال باید معجزه بلد باشد .
آدم ها برعکسش را بلدند . نور سپید را می فرستند توی منشور و تجزیه اش می کنند.
من هم دلم می خواهد به جای آبرنگ با یک بلور کوچک الماس بین انگشتانم بازی کنم و رنگ بسازم
7رنگ با طیف های پیوسته...
قرمز برای زندگی ، نارنجی برای غریبه ها ، زرد برای چیزهای خوب ، سبز برای تو ، آبی برای مادرم ، نیلی برای خودم و
بنفش برای وقتی که با هم تنها شدیم.
سیاه
باشد برای شب که یک ماه بزرگ توی دلش دارد و بلد است چگونه زیباییش را متبلور کند .
من و تو برای دیدن زیبایی اش هنوز خیلی کوچکیم .
حالا معنی نگاهت را می فهمم که تمامش کن این مسخره بازی ها را
پیش آگاهی عذاب آورت را تحسین می کنم و هر روز بیش از پیش از تو می آموزم . و تمام این اعترافات را می نویسم مبادا در یک روز از زندگی باقیمانده ام از یادشان ببرم .

( امشب وقتی به این جمله توی کتاب رسیدم که "هی جوان ، بِِسی از من خواست به تو بگویم تو یک زندگی پیش رو داری " پشتم نلرزید .دارم قانون ها را یاد می گیرم که بتوانم آرام و موقر پشت میز بنشینم و ورق هایم را بیرون بکشم و جیغ و فریاد راه نیندازم.به قول پدر دست خوب وجود ندارد باید بازی بلد باشی.)

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

....

نه دامیست ، نه بندیست ، همه بسته چرائیم ؟
چه بندیست ، چه زنجیر که بسته است خدایا

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

دست های تو از دیوارها هم رد می شوند

A : در زد ، بی پاسخ...
دستگیره را چرخاند ، صدای زنگ لولای در و بعد قدم های سبک او
B : روی تخت افتاده بود ، چرخی زد ، برگشت ، هنوز هم برای دیدن او مشتاق بود .
A :داخل شد ، مثل باد سبک . روی صندلی کنار تخت نشست . به نگاه بی تاب و خسته ی او چشم دوخت ، تأسفش را پنهان کرد... دست در کیفش برد و بسته ای بیرون آورد و روی میز عسلی کنارش گذاشت .
B-همین !؟(با پوزخند) فکر می کردم یه جام شوکران برام آوردی ؟
A : بی توجه به چیزی که شنیده بود ، و با وقار همیشگی یک نجیب زاده پا روی پا انداخت .
A: 8 تا
B- چی !؟
A- توی 8 روز ، مثل یه ساعت شنی .
B :شیطنتی در چشم هایش درخشید
A: امیدوار شد ، این برق را مدت ها بود که در چشمانش ندیده بود .
B : بی فکر به چند و چون ماجرا و دلیل حضور او ، کنجکاوی شیرینی در وجودش پیدا شد که تکانش داد و روی تخت نیم خیزش کرد .
B -واقعا همونطور که گفتی هر روزش به زیباییه یه مدیتیشنه ؟
A -(با لبخندی شیطنت آمیز)خیلی پررویی
B -(با لحن لوس تصنعی )پر توقعی که پررویی نیست
A: لبخندش محو شد و جدی و سرد ادامه داد :
A - شاید هم با 7 تا تموم بشه ، شاید هم نه...گاهی هم باعث فلج میشه بستگی به ظرفیت مغز داره
B- (با شوخ طبعی ) من که تا حالا چیزی مصرف نکردم ، فکر نمی کنم اونقدرها ظرفیت داشته باشم (خندید)
B : شیرین نگاهش کرد ، هیچ چیز در دنیا خواستنی تر از او نبود .
B - اگه فلج شدم ، تو آخریشو بهم میدی؟
B : می دانست که هرگز این کار را انجام نخواهد داد به خاطر معیارهای کمالگرایانه ی کهنه اش یا هر دلیل لعنتی ِ دیگر ...
A : به میز چوبی خوش تراش کنار پنجره نگاه کرد...پنجره مثل همیشه گوش تا گوش باز بود .باد می وزید و بطری نیمه خالی سد راه تاب بازی پرده ی توری شده بود . روز بهاری روشن و هوای عالی و آخرین حرکت مهره های شطرنج
A- خوبه... قوی شدی ، تو خوب پوزیشنی ماتش کردی ، براوو
B- من ماتش نکردم ، اون ماتم کرد .
A- اگه تو نبرده بودی این صفحه ی رو دست نخورده یادگاری نگه نمی داشتی .
B- هنوز هم نمی فهمم وقتی با خودم بازی می کنم کی داره از کی میبره ...
A- ( با لبخند ) ولی خوب بازی کردی ، این مهمه.
B : ترس ناتمام ماندن ماجرا هنوز توی چشم هایش بود .
A- گوش کن ، تو یه سربازی...
B : با مخالفت و عصبانیت نگاهش کرد
A- خودت میدونی این تو نیستی که بازی می کنی .
B- من حالم از این بازی به هم می خوره .
A- برای همین منتظری که بزننت تا بری بیرون !!!؟ یعنی واقعا نمی فهمی بعد از کیش و مات دوباره مهره هارو می چینن و تو باز هم یه سربازی...
B :چیزی توی سرش کوبیده شده بود ، یاد کتابی که صبحی می خواند افتاد "حالم از این سیب خورای لعنتی به هم میخوره که دست از این به دنیا اومدن و مردن بر نمیدارن...."
حقیقت مثل فنری بود که می خواست با فشار آن را در یک قوطی لاغر جا بدهد اما بعد از بستن در قوطی ، ماجرا مثل یک jack in the box لعنتی با صورتی خندان از هر طرف بیرون می پرید .
B- هر روز داره سخت تر میشه ، آخه تو لعنتی چه جوری تحملش میکنی ؟
A- من stand by ام ، چیزیو تحمل نمی کنم .
B- با اون همه ساعت که توی اتاقت گذاشتی باز هم صدای پاشو نمیشنوی ؟
A- ( لحظه ای فکر کرد و بعد شیطنت آمیز حث را عوض کرد و پرسید) با لذت آنی چطوری؟
B- لعنت به هر چی لذت... از شرشون خلاص شدم . با من بازی نکن وقتی میدونی....
A- ناراحت نشوووووو... فقط می خواستم ببینم هنوزم دو تابال داری که جایی نداری باهاشون بری یا نه ؟
B- دیوونه...شرمنده بابت حالی که بهت دادم . لازم نیست تلافی کنی .چیزی می خوری برات بیارم . مزه هم دارم ها....(توی دلش گفت بخند برام )
A- گفتم که من stand by ام . حسی به من نمیدی
B- ولی نه ه ه ه ه ، مثل این که سر حال اومدی .....
B : سیگاری برایش روشن کرد و جا سیگاری را روبرویش گذاشت
B- (با شیطنت دکلمه کرد ) "خجالت می کشم بگویم به دریا بزن بانو، آن دورها فانوسی برای ما روشن نیست . به همین آتش سیگار اعتماد کن"
A- تو درست بشو نیستی .