۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

به یاد "خسرو شکیبایی"




طفل ، پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر .
- - -
مردمان را دیدم .
شهرها را دیدم .
دشت ها را ، کوه ها را دیدم .
نور و ظلمت را دیدم .
وگیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم .
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم .
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم .
- - -

در این تابستان به نیمه نرسیده و روزهای پی در پی و کم و بیش شبیه هم ، شناور در آب های ساکن رکود ، لم میدهی پای رسانه ها و خبرها را به بهانه ی بی خبری مرور می کنی که ناگهان یک زیر نویس با فونت 18 arial کشتی های مطمئنت را غرق می کند .
طنین این دکلمه ها توی سرم تمامی ندارد . آنقدر کوچک بودم که نه دستم به طبقه ی کتاب های شعر کتابخانه می رسید و نه سوادم به خواندنشان . سهراب را از زبان شکیبایی شنیدم ...
نقاشی ای بود که خوب روایت می شد و من بی نیاز بودم از تعمق و درک آن . مثل پیمانه ای لبریز می شدم از این شراب سبک و شیرین .
هنرمند ، حضورش به زیبایی بافته می شود به تار و پود حافظه و یادش حک میشود کنار خاطرات تمام نشدنی...

روحش سبز ، یادش باقی

۲ نظر:

chista گفت...

چه خوب كه گاه مي‌خواهي غم دل ات را در نوشتاري جاري سازي و مي‌بيني كه دوستي ، گويي با زبان خودت ،اين اندوه مشترك را سروده و بي‌نياز‌ات ساخته از قلم‌فرسايي....فقط دل‌ات مي‌خواهد بگويي افسوس . چه حيف كه خسرو شكيبايي رفت و زين پس يادِ " هامون"ِ دوست داشتني و ماليخوليايي با اندوهي تلخ در خاطرمان عجين خواهد گشت

khakiasmani گفت...

خوش به حال او که خاطره ای چون هامون به جا گذاشته .
میماند در یادها ، خوب ها تمام شدنی نیستند...