۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

برای خواهرم

پنهانم می کنی
ماشین ها برایم بوق نمی زنند ،
و از قطارها جا می مانم ...

وخاموشم می داری ،
گویی از آوازم می هراسی .
از پوسیدگی فریادهایی که نقش زمین می شوند ،
و هیچ سرسرایی آغوش پژواکشان نیست ...

خواهرم دیگر رو به تمام شدن هستم .
باید شته هایم را به ساقه ی دیگری بسپرم ،
و آخرین قطره های آب و خون را
برای عکس یادگاری کوچکی پای نامه ی وداعم برای تو باقی بگذارم .

بهتر است پاکت را ببوسم ،
جوری که خیسی رژ لب مرده ام کاغذ را مچاله نکند .
و هر صبح که نور چشمانت را می زند
رد لب هایم حایل صورتت باشد...


بیست و هشت دی ماه 1388

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

نویسنده یعنی درد کشیدن مدام
حساسیت همیشگی و زیر نظر گرفتن هر آنچه می گذرد و از دست آدم هم کاری برنمی آید
رنج کشیدن با تمام بیچارگان بشر و تمام اموری که نه به او مربوطند و نه قدرتی برای تغییر آنها دارد


به نقل از سایت خزه
در سوگ محمد ایوبی

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

مرگ

سخن گفتن را مدت هاست که فراموش کرده ای
و شاید هرگز آن را نیاموختی
هیچ وقت ، نه در سال هایی که دختر کوچکی بودی و در کوچه پس کوچه های کرمانشاه قلاب سنگ می ساختی و بازی می کردی
و نه هنگامی که خانه ی خودت را داشتی...
چه دشوار است برای فرزندانت اکنون ،که تمام حرف دلت چند عدد باشد و چند خط رنگی روی مانیتور کوچک و تیره ی که کنار تختت گذاشته اند
و دست بکشند روی انگشتان پایت و ارتعاش مغزت برود بالاتر 8،9 و شاید برسد به 20 ......
و گمان کنند که شاید یعنی " این را دوست دارم، بیا نزدیک تر و دستم را بگیر"
و اشک همسرت را که هیچ وقت ندیده بودی ، هنوز هم نمی بینی ، چرا که در خواب عمیقی هستی .
دریچه ی روحت را سال ها پیش بستی و الآن چه کار برمی آید از این همه سیم و لوله و دارو و اکسیژن . که تو نیازی به هیچ کدام نداری ، هیچوقت نداشته ای .
قلبت آرام آرام می زند .با طمانینه و ریه ات گاهی صفیر می کشد و صدای ناله ی خفیفی از اعماق وجودت شنیده می شود .
رنجش سالیان ، زیر پوستت ریشه دوانده و پوستت می خواهد سر باز کند . و عفونتی که لبریزش شده را قی بزند .
تا خالی شود به گاه رفتن ...
بین سلول هایت انگار هرگز چیزی نبوده غیر روزمرگی
و عشق مادریت حتی از روزمرگی بوده
نمی دانم .شاید الآن پروانه ی کوچک و خاکستری رنگی شده باشی روی گل های وحشی دشت های زادگاهت ...در پرواز

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه


فکر می کنم که من هیچ وقت خودم را نبخشیدم .
هیچ وقت توی این همه سال .
واین همان بار سنگینی ست که هر روز شانه ام را خم و خم تر می کند .
صدا ها می گفتند : نه .سایه ها رو ترش می کردند ، می رفتند. در را به هم می کوبیدند. سایه ی من میماند ، لبخند میزد ، تن می داد.
تن می داد به حرف های صدتا یک غاز ، به تملق . و غرور من مثل باد شدن غبغب قورباغه ، مرا به مرز انهدام می رساند .
آدم چگونه می شود حماقت هایش را از یاد ببرد؟
و راحت بگوید خیلی خوب ، تمام شد .
باید توجیهی برای راه دادن به لشگر سیاهی پیدا کنم .
من که خائن تر از یک سرباز فراری پنهانی ترین در روح را به رویش باز گذاشتم .
دلیلی که صداها بشنوند و باور کنند...
یا یک جمله ی ساده مثل : من را ببخش ، حالا تمام در ها را بسته ام .