۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

فکر می کنم که من هیچ وقت خودم را نبخشیدم .
هیچ وقت توی این همه سال .
واین همان بار سنگینی ست که هر روز شانه ام را خم و خم تر می کند .
صدا ها می گفتند : نه .سایه ها رو ترش می کردند ، می رفتند. در را به هم می کوبیدند. سایه ی من میماند ، لبخند میزد ، تن می داد.
تن می داد به حرف های صدتا یک غاز ، به تملق . و غرور من مثل باد شدن غبغب قورباغه ، مرا به مرز انهدام می رساند .
آدم چگونه می شود حماقت هایش را از یاد ببرد؟
و راحت بگوید خیلی خوب ، تمام شد .
باید توجیهی برای راه دادن به لشگر سیاهی پیدا کنم .
من که خائن تر از یک سرباز فراری پنهانی ترین در روح را به رویش باز گذاشتم .
دلیلی که صداها بشنوند و باور کنند...
یا یک جمله ی ساده مثل : من را ببخش ، حالا تمام در ها را بسته ام .

هیچ نظری موجود نیست: