۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

مرگ

سخن گفتن را مدت هاست که فراموش کرده ای
و شاید هرگز آن را نیاموختی
هیچ وقت ، نه در سال هایی که دختر کوچکی بودی و در کوچه پس کوچه های کرمانشاه قلاب سنگ می ساختی و بازی می کردی
و نه هنگامی که خانه ی خودت را داشتی...
چه دشوار است برای فرزندانت اکنون ،که تمام حرف دلت چند عدد باشد و چند خط رنگی روی مانیتور کوچک و تیره ی که کنار تختت گذاشته اند
و دست بکشند روی انگشتان پایت و ارتعاش مغزت برود بالاتر 8،9 و شاید برسد به 20 ......
و گمان کنند که شاید یعنی " این را دوست دارم، بیا نزدیک تر و دستم را بگیر"
و اشک همسرت را که هیچ وقت ندیده بودی ، هنوز هم نمی بینی ، چرا که در خواب عمیقی هستی .
دریچه ی روحت را سال ها پیش بستی و الآن چه کار برمی آید از این همه سیم و لوله و دارو و اکسیژن . که تو نیازی به هیچ کدام نداری ، هیچوقت نداشته ای .
قلبت آرام آرام می زند .با طمانینه و ریه ات گاهی صفیر می کشد و صدای ناله ی خفیفی از اعماق وجودت شنیده می شود .
رنجش سالیان ، زیر پوستت ریشه دوانده و پوستت می خواهد سر باز کند . و عفونتی که لبریزش شده را قی بزند .
تا خالی شود به گاه رفتن ...
بین سلول هایت انگار هرگز چیزی نبوده غیر روزمرگی
و عشق مادریت حتی از روزمرگی بوده
نمی دانم .شاید الآن پروانه ی کوچک و خاکستری رنگی شده باشی روی گل های وحشی دشت های زادگاهت ...در پرواز

۱ نظر:

مرسده گفت...

خیلی غمگین.....شدم. چقدر دردناک.
اینطوری که تو می بینی مهسای عزیزم... حرفی نمی شود گفت