۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

بخش هایی از داستانی که می نویسم


می روم به صف اتوبوس . ظهر است . از مسجد بی مناره و گنبد محل صدای اذان بلند می شود .

من با سایه ی انگشت هایم بازی می کنم .

زن همسایه کمینم را می کشد برای داستان سرایی.

من با آهنگ توی گوشم بدنم را تکان می دهم . زن چپ چپ نگاهم می کند ....


..................................


کتم را از روی صندلی برداشتم ، توی هوا تاب دادم و روی شانه ام انداختم .
عادت پدر شده بود عادت من . کسی نبود که به احترامم برش دارد و روی شانه ام بگذارد . اینطوری هر بار به ياد خودم مي آوردم كه برای زندگی به کسي نياز ندارم ...
حالا احساس پدر را می فهمم... كه مادر را منتظر نگاه می کرد هر بار ،وقتِ رفتن ، که نوازشش را روی آستر ِ کت برایش جا بگذارد و راهی اش کند . شاید هم ، من این طور خیال می کنم و آنها هیچ وقت همدیگر را این قدر نخواسته اند .


.................................


منفي بافي نمي كنم ، اما راستش اين است كه خوشبختی ِ ساده همیشه نیست . همیشه توی دل آدم قند آب نمی شود ، بابت اتفاق هایی که می افتند و می شکنند یا نمی شکنند .
توی اتاق من تا حالا هیچ اتفاقی وقت افتادن نشکسته است . بس که لباس هایم این طرف و آن طرف پراكنده اند و گرمی تنم تویشان جا مانده است .
اغلب تکیه می دهم به لباس هايم و گرمشان می کنم قبل از پوشیدن . گرمای بدنم يعني من هم مثل همه ی آدم ها زنده ام .
آخر اين روزها كسي را به همين راحتي زنده به حساب نمي آورند ، حتي اگر خرده کاغذهایش روی میز جا بماند و پوسته ي نازك تخم مرغ آب پز صبحانه با فشار انگشت هايش بشكند .


..............................


دور و بر آرامگاه پدر از آن کرم قرمزهایی که آنا دوستشان داشت زیاد بود . اگر الآن هم بود می گذاشتمشان توی قوطی سیگار نقره ی یادگاریم و برایش می بردم . فکرش را بکنید که کرم ها چقدر با کلاس به نظر می آیند وقتی توی یک قوطی نقره وول بخورند و چرخ بزنند . آنا که نبود می بردمشان برای ماهیگیری . ازین چنگ زدن خاک زیر ناخن هایم حسابی کثیف می شد . آن هم منی که حالم به هم می خورد از چرک زیر ناخن . مخصوصا خاک اینجا که هر ذره اش یا چشم و چار کسی است یا دست و پایش و یا موهای فر خورده ی بِلُندش...


عکس از آسمان حیاط پشتی دانشکده

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

تاب بازی در فاصله

روی موزائیک های مترو سر می خورم و ته سیگار تو را با پا پرتاب می کنم میان ریل ها .
با بویش نمی توانم کاری کنم . در مشامم جا مانده . مثل نقشت که روی پیراهن وجود من چرک مرد شده و پاک بشو نیست که نیست . من هم تو را ، خاطره ات را، با آن وزنی که داشتی با خودم هرجایی می برم . از این در به آن دروازه ...
ایستگاه به ایستگاه با تو منتظر می مانم برای قطار بعدی . تو هر روز این ازدحام را با من تحمل می کنی .
نقش تو روی پیراهن من خیلی صبور است ، خیلی....
اما با این همه دوری هنوز هم خستگی ات روی شانه های من می نشیند و شادی ات بال و پرم می دهد .
گمانم همین را می خواستم بگویم . با این همه دوری .

...

بدي اش اين است كه وقتي صندليت راحت نباشد و دوستش نداشته باشي هم، هزار نفر انتظار بلند شدن و بيرون رفتنت را مي كشند.

بدي اش واقعا اين است كه رفتن تو هيچ صندلي را خالي نخواهد كرد و هميشه هزار چشم از حدقه بيرون زده ، تشنه به آن چشم دوخته اند .

بدي اش به خيلي چيزهاست ...

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

يادم نبود كه مرده...

- دلم مي خواست بهش يه زنگي مي زدم ....هيچ يادم نبود كه مرده.....
لباس منشيه شبيه لباسي بود كه آخرين بار تنش ديدم ، عمه هميشه خودش لباساشو مي دوخت...
- من هم اگه بميرم ، يادت ميره ؟
- آره .
- آخه چطور ؟
- انقدر كه يه ريز جلوي چشام زنده بودي....

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

بابوشكا

مدت هاست كه كتاب ها را بيشتر با ترديد و كمتر با شوق باز مي كنم
سريع چشم مي چرخانم روي خطوط و تند ورق مي زنم تا به اصل ماجرا برسم
اما گاهي داستانك هايي شتابزدگيم را به تأمل وا مي دارند ،
و برق مي آورند به چشمانم -كه اميد به پيدا كردن تازه اي ، خوبي ، در آنها همواره سو سو مي زند-
داستان هاي بابوشكا برايم طعم آشنا و دلپذيري داشت ....

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

وسیع باش


"وسیع باش
و
تنها
و
سر به زیر
و
سخت"
همیشه هنری را دوست داشته ام که فکر هر کسی توی قاب آن جا شود
شاید شاعر اصلا اینطور نخواسته باشد ، اما امروز این جمله برای من چیز دیگریست
چند دقیقه عینک من را به چشم هایتان بزنید
وسیع بودن را اگر امتحان کرده باشید ، حتما می دانید که هزار رخ دارد و هزار لایه
می دانید که چقدر سخت می شود وسیع بود با وجود این تن که هرجایی با شماست و گاهی خود اوست که مسیر را پیش می برد
مثل دریاچه ای که کرانش پیدا نیست
نشسته ایید و به آسمان چشم دوخته اید
سنگ ها توی دلتان جا خوش کرده اند و ضربات و تپش ها در وجودتان به موجک هایی دایره ای و متحد المرکز و بی نظیر تعبیر می شوند
شما همه چیز هستید
کاملید
توی وجودتان پر است از بچه قورباغه ها و ماهی ها و جلبک ها و ...
شما می میرید برای جلبک هایتان و سنگ های دور و برتان که رویش گلسنگ نشسته
همه چیز خوب است
الا اینکه....
دریاچه باید پذیرای هرچیزی باشد
مثل کافه ی ما که ناگزیر باید درش باز باز باشد برای همه ی آدم ها
همین است که آب ها خشک می شوند و خزر آرام آرام دست از اقیانوس می کشد و کوچک و کوچکتر می شود توی نقشه...
انگار رفته باشد در تنهایی خودش
و سربه زیری را هم می دانید حتما که چقدر لازم است برای زندگی
آن هم برای دریاچه ای که عادت کرده زل بزند به چشم های آسمان همیشه
و سخت بودن را هم به این ترکیب اضافه کنید....
سخت بودنی که برای نشکستن نیست ، آب شکستنی نیست...
سخت بودنی مثل یک صندوقچه که تنها با یک کلید گشوده می شود ، همه چیز دشوارتر می شود
آدم هیچ دلش نمی آید وسیع که هست ، سخت بشود و تنها و....
یک لحظه لطفا ...بگذارید ببینم....
عینکم را بردارید ، پیداست چشم هایتان را اذیت کرده اند ، کنارش بگذارید....

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

تقدیر من

سخت می شود تقدیر را پذیرفت وقتی قرار باشد که تا آخر عمرت توت فرنگی باقی بمانی
من خوب نیستم و این خیلی بد است
اصلا بین دور و بری هایم که خوب تویشان خیلی زیاد است من اضافیم
من بذری هستم که توی هیچ خاکی فرو نمی روم
قبل از حس کردن خاک روی تنم رز می کنم و بار می دهم
به فاصله ی یک لبخند
باد که بیاید دوباره برم میدارد و می بردم خیلی دور ، به خاکی دیگر
گاهی طعمه می شوم ، گاهی به پای پروانه ها می چسبم
من توت فرنگی م و قبول کردن این برایم خیلی سخت است
هرچند دلم همیشه برای دانه های سیب می سوزد
بس که پوستشان سخت است طفلکی ها
باید کلی توی خاک بمانند و آرام آرام که ترسشان از تاریکی ریخت سر بیرون بیاورند و شروع کنند به بال وو پر درآوردن
خیلی طول می کشد چیزی بشوند که باید ، اما سال ها زنده می مانند و بار می دهند
خیلی صبر و تحمل می خواهد که بشود سیب بود
راستش را بخواهید اما به او حسودیم می شود ، سنگین است ، بزرگ است ...
من شیرینم ، همه با دیدنم لبخند می زنند ، کیف می کنند وقتی توی دهانشان آب می شوم
اما سیب را یک جوری با احترام نگاه می کنند
من توت فرنگیم و این برایم خیلی سخت است....

برای....


من انسانم.

بارور اگر نباشم زندگی ترکم می کند

مثل خونی که هر ماه در قاعدگیم...

من انسانم .

بارور نیستم .

درد می کشم .

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

همه گرفتارند...

"آرین با پیرهنی آبی و قلبی سرخ می نوشید ، می خندید ، می رقصید . یک جشن عروسی با شکوه . رقص و شراب و مجلس گفت و گو . برای این مناسبت قصری اجاره کرده بودند . البته نمی توان گفت قصر ؛ در حقیقت مزرعه ای بود با سالن های وسیع ، دیوارهای کلفت و سقف های کوتاه . آرین خیلی می نوشید ، خیلی می رقصید و بیش از همه ی این ها می خندید . هرگز کسی موفق نشده بود او را تربیت کند و رفتار درست را به او بیاموزد . رفتار درست رفتار غم انگیزیست . آرین برای غصه خوردن استعدادی نداشت . عشق می ورزید و عشق طلب می کرد . باقی مسائل اهمیتی نداشت . زندگی کوتاهه . به من چیزی رو بده که دوست دارم . من عاشق واقعیتم . همون چیزی رو که هستی به من بده . چیزهایی که استادات بهت یاد دادند رو فراموش کن . رفتار درست رو فراموش کن . این بود معجزه ی آرین : حضوری غنی و نادر ، شاداب و ساده و ساده طلب . می تونی بگیریم ، می تونی رهام کنی ، ولی به من درس اخلاق نده ، به من نگو چه جوری باشم . من هم مثل تو هدیه ای هستم از جانب خدا ، دندون اسب پیشکشی رو که نباید شمرد ، زندگی کوتاهه . لااقل باید کمی به اون شور و هیجان داد ، نه ؟
آرین پیراهنی به رنگ آبی آسمانی به تن دارد . وقتی می رقصد ، آسمان چین می خورد . زیر آبی آسمان ، لطیف ترین بدن دنیا نهفته است و در این بدن قلبی ست که زیباتر از یک طبل می تپد .میهمانی پیش می رود ، مهمانان یکی یکی به خواب می روند و روی میزهای مملو از گوشت و شراب ولو می شوند .
خواب همه ی میهمانان را در آغوش گرفته است .کسی نباید اتفاقی که از این پس رخ می دهد را ببیند . عروس پیراهن آبی آسمانی اش را از تن در می آورد و به آرامی روی صندلی می گذارد ، دو دستش را زیر سینه ی چپش می برد ، گوشت را کنار می زند و قلبش را از سینه بیرون می کشد و بی اینکه چشم از شوهرش برگیرد ، زیر نئون قلبش را به آرامی می چرخاند . قلبی برهنه در دستانی سفید .طول سالن را پاورچین پاورچین طی می کند تا قلب را به شوهرش بسپارد و شوهر نگاه می کند ، در انتظار می ایستد . آرین قدم بر می دارد ، از روی بدن های خفته می گذرد ، یک لیوان شامپاین را سرنگون می کند . حالا به دو متری شوهرش رسیده است . قلب میان دستانش چون گنجشکی می تپد . با شوهرش یک متر فاصله دارد ، به او نگاه می کند و در چشم هایش سایه ای می بیند ، بلا فاصله سال های آینده را پیش چشمش مجسم می کند که نه این مرد و نه هیچ مرد دیگری نخواهد دانست با قلبی به این طراوت و سرخی چه کند . لحظه ای تردید می کند ، دستانش را کمی باز می کند . قلبش جلوی پای شوهر به زمین می افتد و شوهر برای گرفتن آن هیچ حرکتی نمی کند . قلب آرین زمین می خورد و سه تکه می شود .
آرین سه تکه ی قلبش را جمع می کند ، و بی نظم و ترتیب درون سینه اش جا می دهد . پیراهن آبی آسمانی اش را دوباره می پوشد . بی آنکه به کسی نگاه کند می رود . شوهرش تا به ابد اینگونه خواهد ماند : مبهوت با چشمانی باز ؛ شب و روز انگار که پلک هایش سوخته .
بیرون سحر دمیده . آرین با قدم هایی سبک راه می رود . در راه تمشک می چیند . دنبال اسمی برای اولین فرزندش می گردد . می گرید .خندان و گریان از کوه بالا می رود .
مجنون هایی هستند که آنقدر مجنونند که هیچ چیز نمی تواند تب زیبای عشق را از چشمشان برباید . خداوند مورد رحمتشان قرار دهد . به خاطر وجود آنهاست که زمین گرد است و خورشید هر روز طلوع می کند ، طلوع می کند ، طلوع می کند . "
شما این زن رو جایی ندیدید ؟


متن داخل گیومه :از فصل نخست کتاب "همه گرفتارند"
نوشته کریستین بوبن
ترجمه نگار صدقی
انتشارات ماهریز

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

دستبند من


این روزا بین دیوارهای بلند کتابخونه محصورم ، مثل این دستبند که هدیه ی نازنینیه و دورشو دیوار گرفته ، اینجا از باد و بارون بیرون خبری نیست ، مهمونی پشت بومی هم نداریم ، اما همین سنگ های کوچیک و رنگی منو وصل می کنه به یه جای دیگه...جایی که آدماش صدای همو میشنون .

این جوری کمتر خسته میشم وقتی میدونم یه جایی همه ی دوستا روی یه پشت بوم جمعشون جَمعه....

حباب 3


یه روزی به هر سختی که بود خودمو کشون کشون انداختم تو حبابت که مهمونت باشم و زندگی تورو زندگی کنم .یه جور استفاده از متدولوژی تفهمی وبر برای گشت و گذار به روزهای تو . یه جورایی جات تنگ می شد البته . چاره ای نداشتی جز اینکه پرتم کنی بیرون . آخه تو به جای تنگ عادت نداشتی ، رختخواب و غذاتم دوست نداشتی با کسی قسمت کنی ، فرق نمی کرد من چقدر کم بخورم یا کم جا بگیرم .
وقتی برگشتم مادرم داشت بهم لبخند میزد و حبابمو آب و جارو می کرد . منم بهش لبخند زدم . چیکار می تونستم بکنم . این روزها فرق بین غم و شادیم مثل یه تیکه نخ نازک شده. همه چیزو زود گم می کنم .
میدونی چیه... مامان و بابا خیلی خوشحالن که چند ماهیه من و تو با هم نخوابیدیم . خوشحال تر می شن اگه بفهمن دستت هم بهم نخورده . اصلا نمی فهمم چرا این چیزا خوشحالشون می کنه یا بعضی چیزای دیگه....
مثلا مامان طاقت نداره ببینه من از دلتنگی تو همه ی شبو بغض می کنم . یا وقتی می گم شراب سیبو بیشتر از شراب انگور دوست دارم بابا چپ چپ نگام می کنه .
گمونم تقصیر خودمه که شادی و غم هام انقدر نامتعارفن . مهم نیست . یعنی کار دیگه ای نمی تونم بکنم .
ولی وقتی شبا با خودم تنها می مونم همش فکر می کنم آدم ها چطوری میتونن زندگی خودشونو بدن به دیگران و به جاش یه تیکه ی کوچیک از هرکدوم پس بگیرن .
اینجا همه گمون می کنن دوسشون ندارم چون زندگی هیچ کسو ازش نگرفتم حتی یه ذره شو . اونقدر که مجبور می شن به زور بگذارنش تو جیب هام . سنگیم می کنن .
گاهی وقتا کابوس خودمو می بینم که مثل یه عروسک مرتب ایستادم تو یه اتاق .اون وقت همه جمع میشن طرفمو شرموع میکنن به کشیدن دست و پا و لباسام .هر کس یه تیکه رو بر میداره و دور میشه .تو سهمت از همه کمتره به خاطر همین خیلی ناراحتی. اون تیکه ی کوچیکی از من رو هم که دستته میندازی دور . آخه نمی خوایش به دردت نمی خوره . فقط بوی منو میده . نه قلب داره ، نه زبون داره ، نه...
خاطره ها به درد هیچ کس نخوردن تا حالا . هزار نفر دیگه هم که قد من دوست داشته باشن باز هم شبا بد می خوابی . چون نه حاضری تو رختخوابت راشون بدی نه تا نداشته باشیشون خیالت راحت میشه .
باز هم مثل همیشه خط های مخابرات خرابن و شب بخیری که بهت گفتم یه جایی میون آسمون و زمین معلقه .امیدوارم صبح که شد تیرگی ها با اولین اشعه ی آفتاب تموم شده باشن .

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

در جست و جوی زمان از دست رفته

دو شب پیش که این ویروس نامرد حالم را زار و نزار کرده بود و نفس هایم را
به شماره انداخته بود و مثل پیرزن ها دست هایم را روی پاهایم مشت کرده بودم
و به زعم خودم با مرگ زودرسم کلنجار می رفتم ، عنکبوت چاق و چله ای را دیدم
که داشت از شیشه ی ماشین بالا و پایین می رفت .
اولش فکر کردم که واقعی ست اما بعد از مدل حرکاتش و بی توجهی خانمی که
جلو نشسته بود فهمیدم این عنکبوت روی نگاه من افتاده فقط .
بچه که بودم شب ها خوابم نمی برد ، خواهرم همیشه قصه ی طولانی ِ
میرزا مست و خمار و بی بی مهرنگار را از اول تا به آخر برایم تعریف می کرد
و دم دم های وصال این دو دیگر پلک هایش سنگین می شد و خوابش می گرفت
و من تازه سرمست می شدم از این پایان خوش درست و حسابی .
او که می خوابید آنقدر به در و دیوار نگاه می کردم که من هم خوابم ببرد .
یادم است همیشه یک حجم تیره ی متحرک را می دیدم که روی دیوار اتاقم حرکت
می کرد . چیزی شبیه جگر یا کبد آدمیزاد . نه از آن حجم تیره ی تپنده می ترسیدم
و نه هیچ و قت بهش نزدیک می شدم برای کنجکاوی .
همیشه فکر می کردم از سیاره ی دیگریست و زبان من را نمی فهمد .
چند سالی را ما هرشب با هم گذراندیم و وقتی با تولد برادرهایم از آن خانه رفتیم
دیگر از موجود خیالی ما خبری نشد تا همین دو شب پیش روی شیشه ی جلوی تاکسی .
هیچوقت گمان نمی کردم کودکی ها اینطور برگردند سراغم .قسمتی از گذشته که
هیچوقت سرش را نفهمیده بودم .
هنوز هم حال تبداری دارم و ویروس ها آخرین تلاش هایشان را در بدنم می کنند
که تکثیر شوند و هوش سول های مرا متلاشی کنند .
یاد مارسل پروست می افتم که چطور در جست و جوی زمان از دست رفته را نوشته توی
این حال . توی دلم برایش درود فرستادم .

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

گوش کن...


در زندگی ماجراهای گوناگون زیاد خواهی دید
حواست حسابی جمع باشد وقتی با آدم ها نشست و برخواست می کنی
حواست به خودت باشد حتی وقتی تنها هستی
بگذار از صدای پایت درخت ها بفهمند که خداوند دارد نزدیک می شود
خدایان هر لباسی می توانند بپوشند ، حتی می توانند برهنه باشند ، مهم نیست که تاج برگ غار روی سرت داشته باشی ، چنان از کنار زندگی بگذر که برای چرخش به دامن تو چنگ بیندازد
آدم ها را خوب نگاه کن ، شبیه به نظر می آیند ، اما به دست و پا بسنده نکن ، با هم متفاوتند
توده های سفال خشک شده...
بعضی ها انگار خوب توی کوره نرفته اند و سستند ، گمان می کنی بادی که بوزد فرو خواهند ریخت
بعضی اما چنان سفت شده اند که حتی خطی بر نمی دارند و هر آن انتظار شکستنشان می رود
و برخی دیگر چونان نرمند که هر روز به شکلی می بینیشان
می خواهم خوب دقت کنی
روی تن ِ بعضی ها جای تبر می بینی
انگار دیگر سفالی نیستند
تو خدا هستی ، دلم نمی خواهد از چیزی غفلت کنی
تبررا -اگر در دستشان نباشد- حتما جایی همان نزدیکی ها پیدا خواهی کرد
می بینی که خودشان را تراش داده اند و چقدر شکیلند
خدایان همه چیز را زیر نظر دارند
متواضعانه از آنها بخواه که دست هایشان را برایت بگشایند
عزیزم زندگی را همان جا باید پیدا کنی
توی دستی که با تبر ، خود را می تراشد و شکل می دهد
خدایان این گونه اند ، نمی پذیرند ، تغییر می دهند ، هر روز زیباتر می شوند
وقتی خدایان بزرگ تر را دیدی تعظیم کن ، برو
تبر خودت را پیدا کن
از آینه بپرس که شایسته ترین ِ تو چیست
خدایان به دست ِ دیگری نیاز ندارند
دست به کار شو ، مروارید ها را بیرون بکش
یادت باشد جوری قدم برداری که درختان پیشاپیشت زمزمه کنند :خداوند نزدیک می شود
می خواهم خستگی زمین را به تو بسپارم
به سرزمینت ، قلمروت نگاه کن
از امروز تو حاکم هستی
.................................
عکس از مایکل کنا
Buddha Offering, Lantau Island, Hong Kong, China, 2006

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

باز هم برای ِ مرسده


توی ِ این دنیا که همیشه خیلی هم خوشمزه نیست ، دیدن ِ بعضی ها مثل ِ طعم پاستیل لطیف و شیرینه .
بعضی ها که می تونن آدم ها رو دوست داشته باشن ، هنرمندَن اصلا از بدو ِ تولد و می دونن چطور لبخند بزنن
سَبُکن و حبابشون با شیطنت می پره و بالا و پایین میره ، قشنگ تر از پرواز
یه ستاره توی حباب . ستاره ای که یه منظومه داره برای خودش و اونقدر پر مشغلست و نگران که گاهی یادش میره شب ها باید غروب کنه تا منظومش شب داشته باشه . منظومه ی اون همیشه روشن ِ .
تو از اون آدم هایی .
گفتی که کلمات ِ آدم ها رو به خاطر میسپری ، پیشترها وقتی این جمله رو شنیدم ، یادَم موند که خیلی جاها باید سکوت کنم ، که نباید بی دقت بود توی ِ حرف زدن با آدم ها .
آدما از هم شسته نمی شن ، پاک نمی شن ، حتی اگه همدیگرو از یاد ببرن . اینه که زندگی کردن کنارشون اگه دوستشون داشته باشی مثل راه رفتن روی لبه ی تیز ِ تیغه
ما سهل انگاریم و فراموش می کنیم که در آغاز فقط کلمه بود و ...
کلمه ها مهمن ، تو حق داری که به ذهن میسپریشون ، وقتی هم که رها باشی و معلق فیلتری وجود نداره برای خوب ها و بدها . تو داری همه ی زندگی رو می بلعی.
اما...همینه که باطراوت می مونی چون سیب رو با پوست خوردن همیشه باعث ِ شادابی و سلامتیه .
رژیمتو تغییر نده اما شب ها غروب کن . که نه خسته بشی نه طاقتت طاق بشه از آدم ها .
امروز همه ی سیب های سرخ تقدیم به تو .

یرما




"اینجا هیچ کس صدای آدمو نمیشنوه ، آخه هیچ کس جز خودم نیست…"
شاید همه بگن چه فرقی می کنه چند شنبه بری تأتر ، اما برای من خیلی ناخوشایند ِ که اون روز پنجشنبه باشه و اکثر مخاطب ها زوج هایی باشند که تنها چیزی که دنبالشن صرفا جاییه تاریک و بی نور و اصلا فرقی نمی کنه براشون که اونجا سینما آزادی باشه و فیلم نسکافه ی داغ داغ یا تالار سایه و نمایش یرما.....تو باید توی نمایش خانه بنشینی و تحمل کنی موبایلشون رو که زنگ می زنه یا صدای خنده هاشون رو در نقطه ی عطف نمایش که بازیگر همه ی وجودش رو در صحنه فریاد می زنه ….
قبل ِ شروع لازم بود یه شکلات ِ تلخ بخورم حتما
واقعا که اینجا هیچ کس صدای آدمو نمی شنوه و دستای آدم هر روز آب می شن و میریزن روی زمین ، دست هایی که آدم دوستشون داره خیلی
صرف نظر از موسیقی ِ نمایش ، باید بگم "آقای گوران" بسیار خوش قریحه بوده البته بعد از خود ِ لورکای ِ عزیز که این طور صحنه رو می چینه برای بیان رنج های قدیمی ی آدم ها و اینکه اون ها چطور تقلا می کنن برای ِ نجات ِ خودشون و فرهنگ ِ پوسیده ای که زنان و مردان رو از هم جدا می کنه تا کمکی برای ِ هم نداشته باشن هیچ وقت
چینش زیبایی بود … آدمی و انعکاس خودش و آدمی با حس های پنهان ِ درونِش و جرأتی که توی وجودت پرپر میزنه و می پوسه و هیچ جای زندگی به دردِت نمی خوره غیر از خودکشی یا چنگ انداختن به صورتت برای پاره کردن تمام ِ مویرگ هایی که گونَتو سرخ نگه می دارن و لب هاتو زنده…شاید اون موقع به خودت میگی بگذار بیرون بریزه این خون ِ دروغی…بگذار از بین بره این صورت که نمی خوامش…
روایتی از زن هایی که تکرار می شن ، مردهایی که تکرار می شن و آدم هایی که توی ِ این چرخه طاقت نمیارن و محکومند همیشه
"جایی که تو به دنیا میای زن ها همیشه کَرَند ، انگار گوششون رو با موم پر کرده باشن ، حتی بلند ترین فریادها تو گوششون یه پچ پچ کوچیکه…"
تنها گله ای که از لورکا داشتم این بود که چرا باید بخشی از وجود ِ یرما که مَرد ه بهش جرأت بده برای رفتن به سمت ِ امیالش ، آیا بی پروایی برای افسارگسیختن و پاره کردن طناب های کهنه فقط کار ِ مردهاست ؟
نمی دونم شاید زن ها در نگاه ِ او خودشون رو برای ابد محکوم کردن به پنهان کاری و ازین سو به آن سو سرگردان بودن . جایی بودن و جایی نبودن .
مردها شجاعن آنجایی که نباید و ترسو باز هم جایی که نباید . دنیا واروونست . لذت ها پلاسیده می شن و از بالای ِ درخت روی ِ خاک می افتن ، چون آدم ها کوچک تر از اونن که دستشون بهش برسه .
نقطه ی عطف تمامی ِ درام ها
" دستاتو بده به من ، وقتی دستاتو می گیرم انگار دستای ِ خودمه ، یه قسمت کوچیک از وجود ِ تو با ارزش تر از همه ی وجو خودمه … "
چه حیف که برگه ی خالی ِ زندگی رو با سیاهی پر می کنیم . انگار هیچ وقت رنگ دیگه ای رو ندیدیم .
آی آدم های سیاه و سپید زندگی پشت رنگ ها ست . بیاید جور ِ دیگه ای زندگی کنیم .
………………………………..
مدام یاد ِ نگاه های مردمی می افتم که دیشب از تالار ِ سایه بیرون می رفتن و اخم هاشون درهم رفته بود از اینکه یک زن آن هم شوهر دار از امیال ِ خودش حرف بزنه . گمونم کلی دلشون خنک شده بود از بابت ِ اعدامش .

فردای ِ یرما یه مقاله راجب ِ یک خانم توریست ِ دوچرخه سوار ِ سوئيسی خواندم که به لطف دوستان ِ مهمان نواز و بسیار بافرهنگ ِ ایرانی ، که مطمئنا خون ِ آرش ها و سیاوش ها در رگ هاشون در جریانه ، در یکی از اتوبان های تهران پرت شد روی گاردریل ها و بخشی از صورتش منهدم شده –که البته چون هنوز در تهران بود جراحان پلاستیک به نحوی جمع و جور کردن این افتضاح رو-
گمون می کنم من عهده دار ِ این همه فاصله ی آدم ها و این همه دشمنی ام .
خون اون زن روی آسفالت خیابون و پوستش که روی گاردریل ها جا مونده به عهده ی منه. من جنایتکار قرنم . نه تو سوئیس می تونم سرمو بلند کنم از شرم نه هیچ جای ِ دیگه .
حتی تو اتوبان نمی تونم تو چشم راننده های پشت ترافیک نگاه کنم .
دلم خیلی گرفت… کجا داریم زندگی می کنیم ، با چه کسانی...

"یرما : باید امیدوار بود

وجود یرما : باید خواست...."

...............................................


۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

پروازها

هرچه که بود من حباب ِ خودم را داشتم ، خانه ی کوچک ِ خودم را .خیلی جای ِ دلگرمی نیست اما وجودش ، پرواز را که نه ، اما لااقل معلق بودنم را تضمین می کرد .
برای ِ پرواز باید چیزهایی می آموختم . بخشی را تو به من گفتی . بخشی را هم خودم سَرَک کشیدم از کار ِ دیگران .
می دانم که از خود نمی شود فرار کرد .
می دانم که پرواز را ه ِ چاره است .
از ارتفاع ترس ندارم ، هیچ وقت نداشته ام . اما تا حالا هزار بار بالای کوه رفته ام و نپریده ام .
بی آنکه از دل کندن هراسی داشته باشم به زمین چسبیده ام . لابه لای ِ شاخ و برگ های بیدمجنون ها گیرافتاده ام . اسیر ِ خاطرات شده ام .
تو اما به من آموختی آسمان جای ِ دیگریست .
قرار است که مرا با خودت بالای کوه ببری و از آنجا به دست ِ باد بسپری . گرچه همسایه ی گاه و بیگاهم بودی اما همیشه می دانستم که دست های تو مرا راهی سرزمین ِ دیگری خواهند کرد . این را همیشه در انگشت هایت می دیدم .
امشب را آسوده به خواب می روم . برایت سبک شدن ِ حبابت دعا می کنم . دعا می کنم تو هم آسوده بخوابی .
تا فردا....

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

حباب

می خواستم برایت راجب حباب هایی بنویسم که از ماشین حباب سازی کوچک بچه های توی پارک دیدم که در می آمد .
اینکه چقدر یاد خودمان افتادم ، چقدر احساس توی خانه بودن داشتم وقتی تولد حباب ها ی کوچک را اینطوری می دیدم .
یاد خودمان افتادم که در دو حباب ِ دور زندگی می کردیم و هیچ شبیه ِ هم نبودیم . تو سنگین تر حرکت می کردی ، اما من مدام به دست باد می افتادم و هرجایی می رفتم . شانس یارم بوده که هیچوقت حبابم روی خارها نیفتاد و نترکید .
تو را دوست داشتم . خیلی شفاف نبودی ، اما حبابت از تمیزی می درخشید ، همیشه از آدم هایی که روی تمام چیزهایی که صاحبشان هستند ذوق و سلیقه به خرج می دهند را دوست داشتم، نظم و ترتیبی به زندگی ِ حبابی بی نظمم می دهند...
فراموش نمی کنم روزی که تو خانه ی نه چندان بزرگ و براقت را آوردی نزدیک ِ من و آرام آرام حباب های مان چسبید به هم و من دست هایت را گرفتم . صداقتی ته نگاه ِ هر دروغت برق می زد.
اینکه همه چیز را با هم داشتی و همه را با هم می آوردی و یکجا به من می دادیشان ، حبابم را بدجوری سنگین کرده بود . اما سنگینی ام بوی تو می داد . این را هم دوست داشتم . هرچند حباب های ما از آن هایی نبود که بشود به هم و صل بشوند و خانه ی حبابی درست کنند و خانواده ی حبابی . نه چون رنگ و اندازه یشان فرق می کرد . آخر ما مثل دو اتم هیدروژن ، ابرهای الکترونیمان همدیگر را دفع می کرد ، هرچند همیشه از هسته ی درونمان همدیگر را می خواستیم و می کشیدیم و بعد از یک مدتی همه مدام ما را با هم می دیدند اما خیلی با هم فاصله داشتیم ، خیلی .
روی حباب من نوشته بود بچه حباب ِ کوچک ِ دوم ِ خانواده ی ت . حبابم دنج بود و برای بچگی هایم جا کم نداشت . گرم و نرم بود. برای ِ حالا اما ، خانه ام طاقت سنگینی خیلی چیزها را نداشت .
من می دانستم که یک چیزهایی قَدَری ست و خیلی جفتک نمی انداختم که خانه ام ترک بردارد . اما این خواستن ِ تو حباب را تنگ کرده بود . هوای بیشتری می خواستم برایِ نفس کشیدن . هوایی که نداشتم .

ادامه دارد....

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

پیشباز ِ پاییز


تارهای ِ بی کوک و کمان ِ باد ِ ولنگار

باران را گو بی آهنگ ببار

غبارآلوده از جهان ، تصویری باژگونه در آبگینه ی بیقرار

باران را گو بی مقصود ببار

لبخند ِ بی صدای ِ صدهزار حباب در فرار

باران را گو به ریشخند ببار

تا تارها کشیده و کمان کش ِ باد آزموده تر شود

و نجوای بی کوک به ملال انجامد

باران را رها کن و خاک را بگذار

تا با همه گلویش

سبز بخواند

باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

لبخندها خواستنی اما رفتنی اند...






بیا...
هر که هستی بیا...
لاف زنی بیا ، دروغگویی بیا....
هر که هستی بیا ، بیا تا کنار آتیش با هم قصه های طلایی ببافیم ، بیا....
پشت در ِ سالن کوچک ایستاده بودیم که سَرَک بکشیم ،همه ی ما ،برای شنیدن ِ صدای دلنشین موسیقی که از داخل ِ سالن می آمد. که روز بعد فهمیدم ترفند ِ گروه موسیقی ست که بچه ها را –که چندتاییشان روزه بودند- سرحال بیاورند برای رفتن روی صحنه .
میان جمعیت خودم را گم کرده بودم ، همیشه یکشنبه های شلوغ تأتری همین طور است .
و این جمعیت هدایتگر مرا برد و نشاند ردیف اول ، آخرین صندلی سمت چپ .
عجیب ترین چیز روی این صندلی ِ داغ ، دیدن
کارگردان است هنگام تماشای کار خودش و- به قول خودش- بچه هایش .و نتیجه ی 2،3سال تلاش و امید و انتظار .
تصویر ابتدایی همیشه به یاد می ماند ، ماندگار می شود . دست و پا زدن پشت پرده و جلد . آنچه می بینیم : تنها چشم ، لب .
پرده که می افتد مرد نه لب دارد و نه چشمی برای دیدن .
گل را گل نمی بیند ، بودا را بودا نمی بیند ...
حرفی هم انگار ندارد برای گفتن . می رود که لبی برای خنده پیدا کند .
یه مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لپاش گلی
غصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت
خنده بی‌لب کی دیده
مهتاب بی‌شب کی دیده
لب که نباشه خنده نیس
پر نباشه پرنده نیس
شبای دراز بی‌سحر
حسن‌قلی نشس پکر
تو رختخواب‌اش دمرو
تا بوق سگ
اوهو اوهو ...

در این گشت و گذار و همهمه ی نمایش ، نگاه من کم کم از قالب مهاجر ِ جویای ِ لذت ِ خسته از کار ، فراتر رفت و خودم را به یاد آوردم زمانی که به دنبال شادی می گشتم و هیچ نمی یافتمش –که خود را غریبه ای تبعیدی میدیدم در زندگی- و نمی دیدم زندگی را و حتی صدایش را نمی شنیدم که هیچ چیز ِ آن متعلق به من نبود .
بودا که لب به سخن گشود ، سوسوی کوچک سرخی بود میان انگشتان کارگردان و چهره ی در هم کشیده ی او به جای لبخند چند لحظه ی پیشش . آهی کشید به گمانم . که آیا روزی پسربچه معانی این کلمات را خواهد دانست ، آیا خودِ او آن را دانسته است و یا حتی بودا توانسته سختی اش را تحمل کند . کلماتی که قطعا به سختی آنها را از بر کرده بود ."
لبخندها خواستنی اما رفتنی اند...." . بار دوم نیز که تأتر مرد ِ بی لب را دیدم ، لبخند کارگردان همانجا قطع شده بود و سیگارش روشن .
گل دروغگو و نازک نارنجی شازده کوچولو ، چاه پیر ، مهتاب پر قر و قمیش ، پادشاه کودک دل و کوچک فکر ، بودای بامیان.هیچ کاری ازشان برنیامد .
دریا گفت : خندیدن که لب نمی خواد ، دایره و دنبک نمی خواد ، آینه و بزک نمی خواد...
یه دل میخواد که شاد باشه ، از بند غم آزاد باشه ....شاید .
جمعیت ایستادند به احترام این ذوق و هنر بچه ها ، فریادهای ِاز ته دلشان روی صحنه و نگاههای ِ آماتورشان که گاهی دوخته میشد به نگاه تماشاچی ها .
دوست داشتم این کار پور آذر را که هر چند صدف ِ زنده باقی مانده از جذر و مد را که توانست ،برداشت و پرتابشان کرد به دریایی بزرگتر.
اتفاق کوچکی نبود برای بچه ها ، از نگاه هایشان پیدا بود . که زندگی را آنجا با کیفیت دیگری یافته بودند . و به نقل از چخوف (کار بعدی تالار مولوی) هر روز مثل مرغ دریایی که جذب می شود به سوی دریا ، کشیده می شدند به سوی تالار ، برای رفتن روی صحنه .
بروشور را که خواندم دلم گرفت ، بابت 2 نوجوانی که نرسیده بودند به کار به اجبار . و بابت بقیه ی بچه ها که پس از پایان شهریور نور صحنه را گم می کردند .و برای باز یافتن ِ آن ، بازیافتن ِ مسیر ، باید هزار راه و کوره راه را طی کنند مثل خود ِ حسنقلی . با این تفاوت که آنها دنبال چیزی آشناتر خواهند گشت ، چیزی که روزی ، لحظه ای داشتنش را تجربه کرده اند .
و تمام این ها برای من شبیه معجزه ای بود با نور، چند تکه پارچه ی رنگی ، یک صحنه ی کوچک برای بازی و تمرین ، موسیقی زنده و دلنشین تأتری و صبر و امید یک کارگردان ِهنرمند .

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

یک آهنگ خوب

اولش یک آهنگ خوب انتخاب کردم که همین طور که من می نویسم ، او هم بخواند .
هرچه باشد امروز بعد از مدت ها سرحالم و نوشته هایم بوی کپک و نا نمی دهد .
جای تو اصلا خالی نیست ، جای تو را کلماتت گرفته اند .
جای گلناز هم خالی نیست ، از آن معدود آدم هایی است که وقتی هستند ، اندازه ی همه ی دنیا جا می گیرند ، اما وقتی که می روند هیچ پیدایشان نیست . خوب است که کسی اینقدر خوب رفتن را بلد باشد و هیچ چیز پشت سرش باقی نگذارد ، نه دلتنگی ، نه یادگاری ، مثل رویای شیرینی که آدم هربار که ببیندش کیفور شود و با رسیدن صبح فراموشش کند .
روزی که عکس های کنا را زیر و رو می کردم ، به خودم گفتم اگر کنا بعد از اتمام نمایشگاهی که همین سپتامبر در ترکیه دارد ، پرواز کند و بیاید اینجا و اتفاقی میانه ی گشت و گذارهایش زنگ خانه ی ما را بزند و برای سوژه هوس کند که از اتاق من عکس بگیرد مردم در نمایشگاه بعدیش به آن عکس نگاه خواهند کرد و خواهند گفت چه گوشه ی زیبایی .
طوری که هیچ گاه من یا اعضای دیگر خانواده آنجا را ندیده اند . و این هنر کنا ست . هنر ِ دیدن . این است که عکس هایی که آدم ها می گیرند باهمدیگر متفاوتند . هرکس دریچه ی خودش را برای دیدن دارد . و عکاسی کار این آدم هاست . آدم هایی که در همان لحظه ی اول بلدند که چطور ببینند .
نوشتن شاید کار آدم هایی مثل من باشد که جای چیزهایی را که ندیده ام را با کلمه پر کنم با کلمه های سیاه. و یا شاید برای آدم هایی باشد مثل تولستوی که یک جنگ و صلح را که نمی خواهد توی یک عکس کنسرو کند ، با خیال راحت و کلمه به کلمه به تصویر بکشد . یا برای هایکو سراهایی که شاید دوربین دم دستشان نداشته اند و بعدش مجبور شده اند بگویند " تاب می‌خورم/در سفیدی شالت/بر زمینه‌ی کدر روز"
و نقاشی هم برای آنهایی که تآکید دارند که آن حقیقت پشت اشیا و آدم ها را هم نشان بدهند . یا اینکه نقطه به نقطه و خط به خط آنچه دیده اند را دوباره روی بوم بیاورند که باورشان شود که آدمند و خواب پروانه دیده اند .
دوستی خزه را به من معرفی کرد . که پر بود از شعر و داستان های کوتاه بومی معاصر .
رفتم که شروع ِ داستان ها را ببینم : زن . مرد . زن . مرد . زن . مرد ....
دلم گرفت بعضی از کارها را که خواندم . شبیه آوازهای ِ پشت ویترینی ِ قورباغه ها دیدمشان، در فصل جفت گیری .
راست می گفت امین که دست به عصا باش موقع استفاده از کلمات هنگام نوشتن . این که چقدر زشت است پاراگرافی بیهوده که تنها برای سرد کردن آتش بیقراری ِ من بخزد میان سطور و شاید هم....
همیشه گمان می کردم توی داستان های چخوف یا همینگوی یا بالزاک هیچوقت مرد و زن خم نمی شوند برای بوسیدن یکدیگر ، مگر واقعا نویسنده این اتفاق را در ذهنش یا هرجای دیگری دیده باشد . یعنی در ادبیات خوب برای گیشه ای کردن ، مثل هالیوود حرکت اضافه نمی بندند به دست وپای زن و مرد بیچاره .
اما از آن بدتر ، برخی داستان ها نوشته می شوند برای رونق گیشه ی نویسنده ها . نه حتی مانند فیلم های درجه 3و 4 مارکت ِ امریکایی ، بلکه به گذرایی ِ رد شدن یک model از روی صحنه .
البته شعر ِخوب بود ، زیاد بود . آنقدر که بیست و چند صفحه ای را save نگه داشتم تا سر ِ فرصت بخوانمشان .
"زخم زندگیت منم
همه به زخم هایشان دستمال می بندند
تو اما به زخمت دل بسته ای "
جوان ترها بیشتر شعر عاشقانه گفته اند ، میانسال ها شعر اجتماعی و مسن تر ها باز هم شعر عاشقانه .
مثل اینکه سر وته ِ این ماجرا -ازبس که بی نتیجه می گذاریم بیت های درونی و فلسفی و اجتماعی را – ختم می شود به دوست داشتن یا نداشتن همدیگر .
خواستم بگویم از خودم خیلی خجالت کشیدم .
شعر اول از زیبا کاوه ای
شعر دوم از انسیه اکبری

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

مراقبه

غروب جمعه و اینترنت کم سرعت
شیرین ترین چیز خواندن بخش هایی ازکتاب قدیمی مراقبه است که کسی زیرشان خط کشیده است .

اگر کسی چیزی شنیده است نباید راجب آن نگران شود ، این هنر استفاده از گوش است .
به خوشبختی ها بنگرید ، نه به بدبختی ها ، این هنر دیدن است .
چه بفهمیم ، چه نفهمیم ، این ها برای ایمنی ماست .
امروزه تب آزادی آنقدر زیاد است که همه را می لرزاند ، مردم می خواهند آزاد باشند
انسان آزاد مانند قطره ای آبی است بر روی یک درخت که با کوچکترین بادی به هرکجا می افتد
در حالت حیات ابدی ، همیشگی و جاودانه زندگی کن ولی رفتارهای موقتی و گذرا داشته باش ...

مراقبه
ماهاریشی ماهش یوگی
نوشتار اول ، آزادی همیشگی

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

دوست داشتن ...

به نگاه سام فکر می کردم .
آن زیر چشمی نگاه کردنش ، گوشه ای خزیدن و آهی که کشید .
دستان من را که پس میزد با بی میلی ، نوازشی که نمی خواست و دوستش نداشت .
و صدای در که از جا می پراندش . آدم ها را از پشت در بو می کشید .
نگاه و سپیدی کم چشم هایش .
می رفت زیر میز که دست کسی نرسد به او و روی موزاییک های خنک کش و قوسی می آمد .
بیشتر می خوابید و کم غذا می خورد .
داشتم لوسش می کردم با قربان صدقه های معمول . از نگاهش خجالت کشیدم .
اگر حیات هر موجود زنده ای مرهون روحی است که از کائنات به وجودش سرازیر شده ، و اگر منبأ ادراک همین روح باشد .... سام هم باید درک خودش را از زندگی داشته باشد .
کسالتی مثل هم داشتیم . او برای صاحبش که ترکش کرده بود و من به خاطر معادله هایی که درست از آب در نمی آیند .
این هم منشأ بودن و شباهت را دوست دارم ، که بین من و سگی یک ساله از نژاد تریر برقرار است ، یا بین او و سنگ هایی که رویشان غلت می زند .
احساس بهتری دارم راجب به زنده بودنم با نوازش سام و علاقه ای که ناخودآگاه به او دارم و آرزوی اینکه کاش صاحبش بیاید و او را ازین حال و هوا در بیاید . شاید او هم آرزو کند که من به نظم و منطقی برسم در این زندگی .
همین قدر می دانم که امروز حال و هوایمان خیلی روی هم تأثیر گذاشت . با آن پنجه های کوچکش که مثل پیرمردها چسبیده بود به داشبورد و خیابان را نگاه می کرد .
سامی حتی دوست داشتن تو هم حال بد و خوب را با هم به من می دهد .

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

این جمله در arizona dreams تا ننویسمش رهایم نمی کند .
"تو دلت می خواد چطوری بمیری :
من دلم نمی خواد بمیرم ، می خوام به یه خواب طولانی برم و وقتی که چشم باز کردم یه لاک پشت شده باشم . لاک پشت ها هیچ وقت نمی میرن .
چرا ؟
چون همیشه می خندند ."

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

یه قاشق ماست و خیار خنک

دلم خیلی هوای تو کرده
هوس یک چای
هوس یک سیگار
هوس ریختن یک قاشق ماست و خیار خنک
به حلقوم گُر گرفته‌ی تو
هوس مستانه قدم زدن
در نیمه شب....
ساعت از 23 گذشته بود و این شعر را همان حول و حوش پیدا کردم.
نمی دانم شاید بهتر بود کمی گریه می کردم .
دوست داشتن ها ، دوست داشتن ها ، امان از این دوست داشتن ها...
حال امروزم امروزم تنها arizona dreams و lucia & sex را کم داشت .
تو آینه که خودم را دیدم گفتم: کلک ِ امروزت کنده س.
باز هم دارم رنگ ها را سیاه می کنم .
اما وقتی همه ی ابعاد این دلتنگی را جا می دهم توی وجودم با فشار و سختی ، یک جورهایی حس می کنم پوست ترکانده ام و نزدیک تر شده ام به بلوغ .
دلم می خواهد برسم به جایی که اینطور نرم وزیبا بتوانم دلتنگی ام را بنشانم توی قاب یک شعر کوچک وسبک .
بی تکلف ، بی قافیه . با لبخندی که از آن ِ بزرگتر هاست و من با آن غریبه ام هنوز.
چند روز گذشته بود که به نقل از نیچه ی عزیز چیزی می خواندم :
نویسنده ای که رنج هایش را قلم بزند نویسنده ی غمگین است ، اما نویسنده ای که شرح رنج هایش را روی کاغذ بیاورد و اینکه چگونه اکنون به آرامش و شادی رسیده است، تنها، نویسنده ی جدی است .
راست می گوید نیچه . هنوز خیلی خیلی فاصله دارم .

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

می رویم جایی که خورشید غروب می کند

کمی معذب هستم و مدام جابه جا می شوم . با بوی عطری که توی فضا پیچیده غریبه ام ، من یک وصله ی اضافی هستم ، این از بیرون ماشین هم پیداست .
دود سیگار که می پیچد فضا را سبک تر می کند .
این سؤالی ست که همیشه از خودم می پرسم ، دقیقا چرا ؟
سرگرم آسمان می شوم .
خورشید می چرخد و ژست معروف پنهان پشت ِ ابر، با باریکه ی نورش را می گیرد .
مگر خورشید نباید سرجایش بنشیند که دورش بگردند ؟ زمین در مقابل این سرعت تقریبا ثابت است....باز هم مثل همیشه این مائیم که داریم دور می زنیم .
زمانی که جلوی رویم آرام و قرار می گیرد ، آسوده می شوم که راه همین است .
دم غروب این حال و هوای اتوبان کرج است . انگار با سرعت به جایی می روی که او می رود . انگار می شتابی که تو هم با او غروب کنی .
در این حرکت شتابان ، ابرها ورق می خورند ، انیمیشن های اولیه...
دورتر که بودیم انگار مرد داشت دمرو کتابی می خواند که سخت فکرش را مشغول کرده بود .جلوتر که رفتیم ، دیدم نه ، کتاب باید رمان سبکی ، طنزی ، چیزی باشد . فکر مرد پیش زنی بود که روی بدنش لم داده بود .
زن چند سالی مسن تر به نظر می رسید و اندامش نامتناسب شده بود . مرد هم خیلی جوان نبود ، آثار پیری را می شد روی عضله هایش دید .
زن تقریبا خوابش می آمد . چند قدم جلوتر ،خوابش برد .
مرد پلک هایش سنگین شده بود ، اما برابر این خواب آلودگی وا نمی داد . همینطور دستانش را پل کرده بود و تکیه داده بود و فکر می کرد .
جلوتر مرد و زن مثل بخاری شده بودند ، نمی شد از هم تشخیصشان داد .
و پیشتر که رفتیم ابرهایشان شد شبیه چند تپه ماهور کم ارتفاع .
چند قدم آنطرف تر پایان راه بود و من رفتم که پشت کوه های خودم ، توی خانه ی خورشیدی ام غروب کنم .

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

به مناسبت مسابقه ی عکس دست دوم









اول از همه بگویم که که گذاشتن این عکس آخری به این خاطر است که بگویم کاشف این زندگی خالص شخص خودم بودم و چون پرچم نداشتم برای ثبت این اکتشافات ، گذاشتن این عکس را اینجا لازم دیدم!!؟(این اعتماد به نفسم،گاهی خودم رو هم متعجب می می کنه!!!)
دوم این که این تصاویر متعلق است به یک سفر دو روزه به میانرودان در استان مرکزی است،دو سه روزی که آنجا بودم به اندازه ی همه ی عمرم دشت و آسمان و راه بی پایان دیدم .
سوم اینکه عاشق این هستم که از آدم ها عکس بگیرم و آدم ها توی عکس هایم بچرخند اما چون عکاسی بلد نیستم تقریبا بی خیال ِ این خیال ِ خام شده ام .و مثل نقاشی که هنوز دستش راه نیفتاده در طرح پورتره و توی کشیدن خطوط چهره و دست و... به پردازش طبیعت بی جان اکتفا می کنم .
فکر کنم یک چهارمی هم برای گفتن داشتم......اینکه هنوز به فلسفه ی عکاسی دست پیدا نکرده ام ، غیر از لذت بی نظیری که در دیدن و ثبت کردن وجود دارد . ثبت کردن برای نشان دادن و به خاطر آوردن .
به شدت نیازمند راهنمایی قدیمی تر هام ، مخصوصا شهرام فرضی عزیز که عکس هاشو خیلی خیلی دوست دارم .

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

اینجا سرزمین فنجان های خالیست

پاییز که می آید
برگ ها باور نمی کنند
که پایان کار می رسد از راه
بعد رنگ می بازند و زیباتر می شوند
و هر روز به رنگی
وباز هم باور نمی کنند
تا آنکه می پژمرند
و بعد می افتند
دیگر باور را ضرورتی نیست
"احمد جلیلی"

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

مسابقه عکس دست دوم

من که غیر از دوربین 2مگاپیکسلی گوشی موبایلم ابزار دیگه ای برای عکاسی ندارم . قدیمی تر ها شما یک سری بزنید . موضوع فوق العاده ست : انرژی

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

Peintimental

رنگ های کهنه روی تابلوهای کرباسی به مرور زمان روشن تر می شوند و به هنگام چنین تغییر کیفیتی این امکان به وجود می آید که خطوط اصلی نقاش را بتوان مشاهده کرد .
مثلا از ورای لباس یک زن می توان یک درخت را دید ، کودکی که برای سگی راه باز می کند و یا قایقی که دیگر در پهنه ی دریاست .
به این اصطلاحا گفته می شود Peintimental یا نقاش پشیمان .... چون ایده ی اصلی خود را تغییر داده است ...


Movie 'Julia' , first session

...................

برای مرسده

حرامزاده

توی کمد قدیمی پدربزرگ پیدایشان کردم . اول گمان کردم مال خودش باشد . اما نه دست خط او نبود . نوشته ها متعلق به عمه ام بود که سال ها پیش خود پدربزرگ برای تحصیل از این شهر و دیار فرستاده بودش و او هم یک جای دنیا ازدواج کرده بود و هرگز بازنگشته بود . یادی از او هیچ وقت بین فامیل نبود غیر از نامه ای یا تماسی با پدرم. نوشته ها معلوم بود که بارها و بارها مرور شده اند . شروع کردم به خواندنشان...
................
اسمش را می گذارم حرامزاده که به کسی برنخورد . آخر حرامزاده بچه ی هیچکس نیست .
پدرش که شاید اصلا از وجودش خبر نداشته باشد ، که اگر داشته باشد برای آدم سخت تر است ، چون میداند که جایی بچه ای را پشت سر گذاشته اما راهش را کشیده و رفته ، حتی برایش مهم نبوده که اسمش چه باشد ، پدری که زمانی که جای دیگری پای بند شد و ازدواج رسمی اش را به گوش دوست و آشنا رساند تا آخر عمر دلش می لرزد که بچه های شرعیش کجا رفته اند و کجا می روند و هی ضبط و ربطشان می کند مبادا که تخم جنی مثل خودش از آب درآمده باشند .
مادرش هم که .... یا دلش نیامده یا نتوانسته دورش بیندازد . شاید وقتی به خودش آمده که داشته از درون لگد می خورده و نمی دانسته حرامزاده به دنیا آوردنش بیشتر معصیت دارد یا کشتنش....
خیلی ها ترجیح می دهند آدم نکشند ، مخصوصا بچه ی خودشان را . جا که توی دنیا تنگ نیست . لابد با خودشان می گویند این کرم کوچولو هم بالاخره می خزد درون لانه ای و به هر حال به اندازه ی خودش طلوع و غروب می بیند ...
این روزها حرامزاده مدام توی سرم پرسه می زند و اصلا عین خیالش نیست که اعصاب من شده قدمگاهش .
از او اسمش را پرسیدم ، نگاه بی حالتی کرد ، دستی روی موهایش کشید و گفت : کمند
می دانستم که اسم ندارد (البته اگر داشت بدون شک با "ک" شروع می شد ، چون به اندازه ی خودش متکبر و پرمدعاست)
نام هر فرد ردی روی وجودش می گذارد . البته حرامزاده این توفیق را ندارد که قبل از رسیدن به 7سالگی ، در تمام آن 2857 روز ، چند نفری حداقل 20،30 بار به نام صدایش بزنند و حدودا 57000 بار نامش را شنیده باشد .
گمانم با 57000 ضربه ، روی الماس هم می شود نقش انداخت ، روح انسان که نه وزنی دارد و نه مقاومتی .
این طوری ست که به نظر من شخصیتش بکر می ماند و دست نخورده و این برای خودش شانس عجیب و غریبی است که من چند و چونش را دقیق نمی دانم .
اما توی نگاهش همیشه یک چیزی هست...
تصویر زنی در یک جاده ی خاکی ، که بچه اش را با شنلش پوشانده و به طرز غمگین کننده ای دارد از پشت می دود و دور می شود.....
و در چشم راستش مردی دیده می شود که از هراس تنهایی تیره ، کز کرده گوشه ی اتاقی تاریک و در هم ریخته و سرش را با دست بین دو زانو قلاب کرده و می فشاردش .
روزها ترسش را بین هزار چیز زهرماری پنهان می کند اما زمان هجوم تنهایی ا ، توی بهترین کافه هم ،حتی 1قطره از گلویش پایین نمی رود . و دوباره برمی گردد به آن اتاق... اتاقی که هیچ گاه نمی تواند زنی را به آن راه بدهد .
این ها را توی ذهنم مدام مرور می کنم چون همیشه گمان می کنم جایی درون من کودکی را جا گذاشتی . کودکی که هیچ گاه نامی برایش نگذاشتم . فرزندی که چشم باز نکرده ، هیچ وقت نمی کند . بذری که نه کاشته شده و نه رشد خواهد کرد . چون خاکی در کار نبوده ، نخواهد بود...
...............
نوشته ها را یکی پشت سر هم می خواندم . حالا کم کم دلیل طردشدگی عمه ام را می فهمیدم . وگرنه دلیلی ندارد کسی برای تحصیل ادبیات به آن سوی دنیا برود و حتی...برنگردد.
نوشته هایم را مرتب کردم و به سراغ پدرم رفتم که e-mail address عمه را از او بگیرم .
چیزهای تازه ای برایش داشتم .

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

بوی تازگی

اصلا حواسم نبود ،
گنجشک آنقدر به انتظار پای پنجره نشست که زیر پایش علف سبز شد و سبزه ها از لای درز پنجره خودشان را جا دادند در اتاق من و تا من به خودم بیایم همه جای آن سرک کشیدند...
بوی تازگی گرفتم
حالا بست نشسته ام پای پنجره و کتابم را ورق می زنم....

این روزها

این روزها خالی خالیم...
مثل فنجان قهوه ی کهنه ی یک زندانی حبس ابد که اجازه ی نوشیدن ندارد
این روزهاااااااا.....

من و کازانتزاکیس

به این آشوب ازلی صورت می زنم
نمی دانم آیا در پس این نمودها ، چیزی برتر از من هست یا نه...
برایم اهمیتی ندارد ، من تصویر رنگارنگ را در مقابل این خاک می آفرینم ،
پرده ای عظیم و پر زرق و برق ؛
نخواه که پرده را کنار بزنم که نفش را ببینی ،
نقش همان پرده است که می بینی...

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

این دست کوتاه من که به خودم نمی رسد...

صدای بالابان می آمد . از اتاق بیرون آمدم که به صدا نزدیک تر شوم . از آن روزهایی بود که بدجوری بوی دلتنگی گرفته بودم . در ا که باز کردم ،بویش مثل بوی نا که توی همه ی خانه های شمالی می پیچد و مشام آدم را پر می کند، همه جا را پر کرد.
بی دقتی همه جای زندگی موج می زند . آن قدر که آدم جرأت نمی کند راحت همه جا چشم بچرخاند . مثلا چشم باز می کنی و از لابلای یک برنامه ی آبکی ، صدای پُر ِ سازی را می شنوی که نوازنده اش توی تصویر پیدا نیست و معلوم نیست خودش را کجا پنهان کرده از غم اینکه موسیقی نابش را مفت به یک مشت دیوانه فروخته تا جایی به گوش کسی برساندشان .
خواستم بروم توی حال و هوای خودم با خود تأثیرپذیرم که از قضا این روزها خیلی با این تأثیرپذیریش درگیرم ، خلوت کنم .
خیلی پیش نمی آید که اینطور با خودم صمیمی بشوم و کنارش روی کاناپه ی گرم و نرم بنفش مخملی دست در گردن انداخته بنشینم و گرم صحبت و درد دل بشوم .
راستش را بخواهید دلم برای خودم می سوزد ، چون اولش که نگاه می کنم یک گنجشک بی دفاع می بینم که رفته گوشه ی مبل نشسته و قلبش تند وتند می زند و این از روی پوست پَرپوشش پیداست . نفس نفس می زند و از ظاهرش پیداست که خیلی شکننده و آسیب پذیر است . این تصویر ،همانطوری که مادرم مرا می بیند و وقتی هوسانه موهای سرم را می تراشم یا زکام می شوم و تب می کنم زود بغضش می ترکد و اشکش سرازیر می شود .
این است که گاهی زندگی صحنه هایی دارد که برایم بدجوری گران تمام می شود چون همه خبر ندارند که من شاهزاده ی عزیزکرده ی مادرم هستم و با بی دقتی کاری می کنند که دل شیشه ایَم ترک برمی دارد .
این نقطه ضعف بزرگ من است که خوب می شناسمش و باعث می شود که روزی چند بار فشارم بیفتد ،چون راننده ها ، استادها ، مسئولین ادارات و غیره و غیره من را نمی شناسند و با همان تندی با من حرف می زنند که با دیگران . من که برای همه شان احترام زیادی قائل هستم.
این همان قسمت وجودم است که حالم از آن به هم می خورد چون خیلی آسیب پذیرم کرده و من کاری از دستم بر نمی آید ، باید بگویم تقریبا هیچ کاری...من ناشناس هستم .
کم کم که نگاهش می کنم ، لباس گنجشکی اش را در می آورد و دختر برهنه ای می شود که اصلا صدای طپش قلبش شنیده نمی شود. و دارد بدجوری نگاهم می کند و معلوم نیست که چه چیز ِ زندگی اش را از من طلبکار است .
می روم و برایش لباسی می آورم . لباسی که دوستش ندارد اما با بی تفاوتی تنش می کند . به نظر نمی آید اما باید آن پشت ها روح لطیفی چیزی پنهان کرده باشد .
این کشف و شهود را باید هرطور که شده پیش ببرم......

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

به یاد "خسرو شکیبایی"




طفل ، پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر .
- - -
مردمان را دیدم .
شهرها را دیدم .
دشت ها را ، کوه ها را دیدم .
نور و ظلمت را دیدم .
وگیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم .
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم .
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم .
- - -

در این تابستان به نیمه نرسیده و روزهای پی در پی و کم و بیش شبیه هم ، شناور در آب های ساکن رکود ، لم میدهی پای رسانه ها و خبرها را به بهانه ی بی خبری مرور می کنی که ناگهان یک زیر نویس با فونت 18 arial کشتی های مطمئنت را غرق می کند .
طنین این دکلمه ها توی سرم تمامی ندارد . آنقدر کوچک بودم که نه دستم به طبقه ی کتاب های شعر کتابخانه می رسید و نه سوادم به خواندنشان . سهراب را از زبان شکیبایی شنیدم ...
نقاشی ای بود که خوب روایت می شد و من بی نیاز بودم از تعمق و درک آن . مثل پیمانه ای لبریز می شدم از این شراب سبک و شیرین .
هنرمند ، حضورش به زیبایی بافته می شود به تار و پود حافظه و یادش حک میشود کنار خاطرات تمام نشدنی...

روحش سبز ، یادش باقی

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

رنگ


صفحه ها را زیر و رو می کردم که چشمم خورد به این مطلب از نسیم خانمی ساکن کانادا
"من مثل يک اقدامِ ناموفق خودکشی تحقير شده و قابل ترحمم! من مثل دست هايم که موقع خواب مشت می شوند و مثل دندانهايم که فشرده می شوند، غمگين و دردناکم.و هر روز که می گذرد محکم تر و محکم تر اين سينه بند بی مصرف را می بندم تا قلبم ناگهان نيافتد، تا به اميد جايی گشادتر ترکم نکند
."
نسیم عزیزی که به شعر "میخواهم در کشتزاری گریه کنم" ِ لورکا می گوید قشنگ...
نگاهی به پست های قبلی ام انداختم و شرمنده شدم .

دیدم من هم برای تصویر آنچه در ذهنم گذشته رنگ های آبرنگ را در هم آمیخته ام و بدجوری سیاهشان کرده ام.

تصویر کردن سیاهی همین قدر بچگانه است .
فقط خدا می تواند از آمیزش این همه رنگ سپید بسازد . به هر حال باید معجزه بلد باشد .
آدم ها برعکسش را بلدند . نور سپید را می فرستند توی منشور و تجزیه اش می کنند.
من هم دلم می خواهد به جای آبرنگ با یک بلور کوچک الماس بین انگشتانم بازی کنم و رنگ بسازم
7رنگ با طیف های پیوسته...
قرمز برای زندگی ، نارنجی برای غریبه ها ، زرد برای چیزهای خوب ، سبز برای تو ، آبی برای مادرم ، نیلی برای خودم و
بنفش برای وقتی که با هم تنها شدیم.
سیاه
باشد برای شب که یک ماه بزرگ توی دلش دارد و بلد است چگونه زیباییش را متبلور کند .
من و تو برای دیدن زیبایی اش هنوز خیلی کوچکیم .
حالا معنی نگاهت را می فهمم که تمامش کن این مسخره بازی ها را
پیش آگاهی عذاب آورت را تحسین می کنم و هر روز بیش از پیش از تو می آموزم . و تمام این اعترافات را می نویسم مبادا در یک روز از زندگی باقیمانده ام از یادشان ببرم .

( امشب وقتی به این جمله توی کتاب رسیدم که "هی جوان ، بِِسی از من خواست به تو بگویم تو یک زندگی پیش رو داری " پشتم نلرزید .دارم قانون ها را یاد می گیرم که بتوانم آرام و موقر پشت میز بنشینم و ورق هایم را بیرون بکشم و جیغ و فریاد راه نیندازم.به قول پدر دست خوب وجود ندارد باید بازی بلد باشی.)

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

....

نه دامیست ، نه بندیست ، همه بسته چرائیم ؟
چه بندیست ، چه زنجیر که بسته است خدایا

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

دست های تو از دیوارها هم رد می شوند

A : در زد ، بی پاسخ...
دستگیره را چرخاند ، صدای زنگ لولای در و بعد قدم های سبک او
B : روی تخت افتاده بود ، چرخی زد ، برگشت ، هنوز هم برای دیدن او مشتاق بود .
A :داخل شد ، مثل باد سبک . روی صندلی کنار تخت نشست . به نگاه بی تاب و خسته ی او چشم دوخت ، تأسفش را پنهان کرد... دست در کیفش برد و بسته ای بیرون آورد و روی میز عسلی کنارش گذاشت .
B-همین !؟(با پوزخند) فکر می کردم یه جام شوکران برام آوردی ؟
A : بی توجه به چیزی که شنیده بود ، و با وقار همیشگی یک نجیب زاده پا روی پا انداخت .
A: 8 تا
B- چی !؟
A- توی 8 روز ، مثل یه ساعت شنی .
B :شیطنتی در چشم هایش درخشید
A: امیدوار شد ، این برق را مدت ها بود که در چشمانش ندیده بود .
B : بی فکر به چند و چون ماجرا و دلیل حضور او ، کنجکاوی شیرینی در وجودش پیدا شد که تکانش داد و روی تخت نیم خیزش کرد .
B -واقعا همونطور که گفتی هر روزش به زیباییه یه مدیتیشنه ؟
A -(با لبخندی شیطنت آمیز)خیلی پررویی
B -(با لحن لوس تصنعی )پر توقعی که پررویی نیست
A: لبخندش محو شد و جدی و سرد ادامه داد :
A - شاید هم با 7 تا تموم بشه ، شاید هم نه...گاهی هم باعث فلج میشه بستگی به ظرفیت مغز داره
B- (با شوخ طبعی ) من که تا حالا چیزی مصرف نکردم ، فکر نمی کنم اونقدرها ظرفیت داشته باشم (خندید)
B : شیرین نگاهش کرد ، هیچ چیز در دنیا خواستنی تر از او نبود .
B - اگه فلج شدم ، تو آخریشو بهم میدی؟
B : می دانست که هرگز این کار را انجام نخواهد داد به خاطر معیارهای کمالگرایانه ی کهنه اش یا هر دلیل لعنتی ِ دیگر ...
A : به میز چوبی خوش تراش کنار پنجره نگاه کرد...پنجره مثل همیشه گوش تا گوش باز بود .باد می وزید و بطری نیمه خالی سد راه تاب بازی پرده ی توری شده بود . روز بهاری روشن و هوای عالی و آخرین حرکت مهره های شطرنج
A- خوبه... قوی شدی ، تو خوب پوزیشنی ماتش کردی ، براوو
B- من ماتش نکردم ، اون ماتم کرد .
A- اگه تو نبرده بودی این صفحه ی رو دست نخورده یادگاری نگه نمی داشتی .
B- هنوز هم نمی فهمم وقتی با خودم بازی می کنم کی داره از کی میبره ...
A- ( با لبخند ) ولی خوب بازی کردی ، این مهمه.
B : ترس ناتمام ماندن ماجرا هنوز توی چشم هایش بود .
A- گوش کن ، تو یه سربازی...
B : با مخالفت و عصبانیت نگاهش کرد
A- خودت میدونی این تو نیستی که بازی می کنی .
B- من حالم از این بازی به هم می خوره .
A- برای همین منتظری که بزننت تا بری بیرون !!!؟ یعنی واقعا نمی فهمی بعد از کیش و مات دوباره مهره هارو می چینن و تو باز هم یه سربازی...
B :چیزی توی سرش کوبیده شده بود ، یاد کتابی که صبحی می خواند افتاد "حالم از این سیب خورای لعنتی به هم میخوره که دست از این به دنیا اومدن و مردن بر نمیدارن...."
حقیقت مثل فنری بود که می خواست با فشار آن را در یک قوطی لاغر جا بدهد اما بعد از بستن در قوطی ، ماجرا مثل یک jack in the box لعنتی با صورتی خندان از هر طرف بیرون می پرید .
B- هر روز داره سخت تر میشه ، آخه تو لعنتی چه جوری تحملش میکنی ؟
A- من stand by ام ، چیزیو تحمل نمی کنم .
B- با اون همه ساعت که توی اتاقت گذاشتی باز هم صدای پاشو نمیشنوی ؟
A- ( لحظه ای فکر کرد و بعد شیطنت آمیز حث را عوض کرد و پرسید) با لذت آنی چطوری؟
B- لعنت به هر چی لذت... از شرشون خلاص شدم . با من بازی نکن وقتی میدونی....
A- ناراحت نشوووووو... فقط می خواستم ببینم هنوزم دو تابال داری که جایی نداری باهاشون بری یا نه ؟
B- دیوونه...شرمنده بابت حالی که بهت دادم . لازم نیست تلافی کنی .چیزی می خوری برات بیارم . مزه هم دارم ها....(توی دلش گفت بخند برام )
A- گفتم که من stand by ام . حسی به من نمیدی
B- ولی نه ه ه ه ه ، مثل این که سر حال اومدی .....
B : سیگاری برایش روشن کرد و جا سیگاری را روبرویش گذاشت
B- (با شیطنت دکلمه کرد ) "خجالت می کشم بگویم به دریا بزن بانو، آن دورها فانوسی برای ما روشن نیست . به همین آتش سیگار اعتماد کن"
A- تو درست بشو نیستی .


۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

.....

برای انسانی با آرزوی پرواز جایی به جز قفس نیست...

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

مترسک

باغبان را مرخص کرد و گفت : " می خواهم چند روزی در اینجا خلوت کنم ." حتی مترسک را هم از بین برد .
به دنبال این ماجرا پرندگان هجوم آوردند تا باغ انگور را تاراج کنند . مرد از روی ناچاری دوباره مترسک را درست کرد و وسط باغ کاشت.
حضور مترسک پر رنگ تر از او بود . سیگارش را روی صورتش در آینه خاموش کرد .
سپس کراواتش را باز کرد و به گردن مترسک بست .
رسول یونان

...

خدای من
اگر وجود داری
به روح من رحم کن
اگر روحی داشته باشم.....
جایی در کتاب خرابکاری عاشقانه
اثر امیلی نوتومب

قفس

به لطف کارت عبور های قدیمی ای که هرگز دورشان نمی ریزم، آسان از نگهبانی رد شدم و راه پله ها را گرفتم که به شما برسم .
اینجا خیلی سخت نمی گیرند . از جاهای دیگر که جسته و گریخته خبرشان را شنیده ام خیلی بهتر است ، همینکه چیزی در دست داشته باشی تا از ناظران و مراقبان رفع مسئولیت شود کافیست ، اگر هم مشکلی پیش آمد دمار از روزگارت در می آورند که جاعلی و مأمورها را دست به سر کرده ای که آشوب راه بیندازی .
من برای آشوب نیامده بودم . مدت هاست که این چیزها از سرم افتاده ، مگر گاهی که بچه ها با رشوه و هزار دوز و کلک الکل یا مواد خوبی گیرشان بیاید و مست کرده باشیم ؛ حرف می زنیم و من جوگیر می شوم و به یاد گذشته ها سر و صدا راه می اندازم . البه با پیچیدن طنین صدای راسخ فرمان خاموشی در دالان ها و اتاق ها ، هرکس با رویاهایی که ذخیره کرده زیر پتویش می خزد ، وگرنه 3 روزی را باید توی تاریکی انفرادی بگذراند . البته می گویند جای تمیزی ست و دیگر مثل گذشته ها سوسک و ازین جور جانورها ندارد . دیدن و ندیدن خورشید هم که برای هم بندی ها فرقی نمی کند .
یک بار از من پرسیدید چرا پله ها . راستش آن روز بحث را عوض کردم . نگفتم طاقت دیدن جان شیفته ی قدیمی ام توی آینه های لعنتی آسانسور ندارم و ترجیح می دهم چندین طبقه ی هموار و ناهموار این غل و زنجیرها را با خودم بالا بکشم اما چشمم به آن قفس دور سرم نیفتد . راه باز کردنش را می دانم اما مهم نیست این روزها همه پرچم سفید در دست دارند .
راستی دیروز غروب توی خیابان اطلاعیه ی جدید بازسازی دوباره ی تأتر شهر را در میدان اصلی دیدم. سنگ فرش ها را هم که دارند عوض می کنند . هم شهری ها خوشحال بودند . می دانید که راضی نگه داشتن مردم کار ساده ای نیست . اما در مورد "دیده شدن" گویا قضیه فرق می کند . چیزی مثل مطالعات هاثورن ، حتی وقتی که شرایط سخت تر شد هم کارگرها شاد و سرحال بهتر کار می کردند چون احساس می کردند دیده می شوند .
این روزها دیگر این تعارض ها از کوره به درم نمی برد .نه اثر الکل و مواد لعنتی که گفتم نیست . احساس می کنم پیرتر شده ام . و بی نیاز تر .
دیگر می دانم هر چه پیش بیاید باز هم روز بعد خیابان ها پر از اتومبیل است و قطارهای زیرزمینی در حال انفجار از شدت جمعیتی که می خواهد زودتر برسد .
سبک تر شده ام . دارم می رسم به همان یکسان بودن مفاهیم که حرفش را می زدید . سنگینی تبدیل شد به سبکی ، به پر...
شما بعد از این همه سال هنوز هم توی اتاق 108B درس می دهید . کلاستان مثل کلاس اول است . هروقت که به دیدنتان می آیم باز هم کسی را می بینم که می خواهد شروع را یاد بگیرد . این روزها آدم ها کمتر به فکر ادامه یا پایانند . زندگی شان پر است نیم خط های گاه و بیگاه . این است که کمتر آنجا می آیم . کمی روحیه ام را تضعیف می کند دیدن گذشته و حال و آینده ام یکجا در شاگردان شما والبته دیدن این همه سرگردانی و شما که زیر بار آن خرد می شوید ..
از پله ها که بالا آمدم و لای در را که باز کردم دیدن دست هایتان کافی بود که دوان دوان برگردم و از آنجا بیرون بروم . اما دیر شده بود و بچه ها من را دیده بودند . داخل شدم . همان لباس سپید قدیمی را به تن داشتید و کفش های قهوه ای . و کت چهارخانه یتان که روی میز گذاشته بودید . پیش تر اغلب چای می خوردید اما آن روز نوشیدنی تان آب سرد و چند حبه قند بود .
کار از نگرانی من گذشته بود . گویا مقدمات سفرتان فراهم نشده بود و اخیرا جاهای دیگری هم تدریس می کنید ، دانشگاه و....
معلم خوبی هستید .
از این رودیدن این غل و زنجیرها در پای شما زجرآورتر به نظر می رسد . جز یک احوالپرسی ساده چیزی برای گفتن به نداشتم . که آن هم پاسخش لااقل برای آن روزمشخص بود . حال خوشی نداشتید ، هیچ کدام نداشتیم .
می ماند یک سلام و یک خداحافظ . چیزی کمتر از 60 ثانیه . 60 ثانیه ای که تمام روز مرا با یادآوری تمام آن چیزها که می تواند باشد و نیست ، نیش می زد.

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

دنیا و این همه زیبایی

خیابان عوض شده بود.
نوازنده ی نابینا در پیاده رو بهتر از همیشه ساکسیفون می زد .نئون ها در ویترین مغازه ها دیگر کسالت بار نبودند و ....
مرد فکر کرد راه خانه اش را اشتباه آمده است وگرنه در عوض چند ساعت ، خیابان نمی توانست این قدر تغییر کند .
نگاهی به تابلوی خیابان انداخت . اما دید اسم همان است که بود . به فکر فرو رفت ...دنیا و این همه زیبایی!باورش نمی شد .
مرد عاشق شده بود و نمی دانست .
رسول یونان

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

باز هم....

چیزی از پشت سرم چشم هایم را به بیرون هل می دهد .
گلایه نمی کنم ، سردرد تیره ام را تا وقتی مثل بخار توی حفره ی خالی جمجمه ام بپیچد و سنگین نشود دوست دارم ، مرا یاد تومی اندازد...
این روزها هر چیزی نشانی از تو دارد . از مراقبه و سکوت بگیر تا شیطتنت و سر به سر این و آن گذاشتن .
نگاه که می کنم می بینم در مدت کمی دنیایم پر شده از خاطرات تو واین به طرز عجیبی باعث می شود که سبک تر سفر کنم
اگر خدا وجود داشته باشد باید دستش را بابت طرح چنین اثری بوسید . گاه فکر می کنم که اگر وجود نداشتی حقیقتا از دنیا و آدم ها نا امید می شدم .وقتی هستی به خودم می گویم ، شکر، اینگونه هم می تواند باشد .
مثل یک لیوان آب خنک و گوارا زندگی را ملایم و قابل تحمل می کنی . احساس می کنم تو همان تابلویی هست که دوست دارم شبانه روز به آن خیره شوم ، پر از ظرافت و هوشمندی .... این پیچیدگی و زیبایی از اندام بلا تکلیفت شروع می شود و تا عمق نگاه بی نظیرت ادامه دارد . لبخندت که مانند افسونی ملالت را از ثانیه ها می زداید . نوری که با خودت به این سو و آن سو می بری، با چاکراهای باز و هاله ی شفاف و درخشنده ات ...
انگشت های باریک و سرد و کم جانت که گه گاه سیگاری با آن می گیرانی . و زن بودنت که مانند آخرین ضربه ی قلم روی این تابلو فرود آمده است .
زیبا تر از این امکان ندارد .
اصلا سر صحبت را برای چه باز کردم ، هیچ خاطرم نیست . این طور که پیداست این نامه هم باید برود توی انبوه فایل ها و کاغذ پاره ها و حرف های نگفته ، مهم نیست . بابت همین چند دقیقه ی معطر از تو ممنونم .
شاد باشی . باشی ....

فاصله ها

به فاصله ها که فکر می کنم بغضم می گیرد ...
امانشان که بدهی از راه می رسند و همه جا را پر می کنند
حتی روی میز تحریر خاک گرفته ام هم حضور دارند،
چیزی مابین قلم و کاغذ هنگام نوشتن...

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

...

همین که هر صبح توی آینه موجودی خانه کند مأنوس و همراه ؛ دیگر تنها نیستی
همین که به دنیا آنگونه می نگری که انگار اتفاق مهمی نیست و خواهد گذشت ؛ بی نظیر و آرامش بخش است
همین که 2 ، 3 گرمی از بار این روح 21 گرمی ِکم طاقت به لطف نگاهت شود ؛ موهبتیست
بمانی

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

انقلاب

دیروزگرگ و میش غروب نیم ساعتی مسافر اتوبوس شتاب زده ای بودم که پر سر و صدا و با عجله پیش می رفت.خسته و خواب آلود جایی نشستم.سری چرخاندم که جایم را راحت کنم تا چند دقیقه ای را چشم بسته بگذرانم و خستگی ای در کنم .متوجه دختری شدم که کنارم نشسته بود شال سرخی به سر داشت و کتاب سرخی در دست.شبیه کتاب های نشر مرکز بود.کنجکاوی ام تحریک شد و با دختر در خواندن کتاب همراه شدم.حدود 10 صفحه ای را گذرانده بود.بالای صفحه اش خواندم "فرانی و زویی" اثر دی سلینجر ، بخش فرانی...لحن کتاب به دلم نشست .دختر کندتر از من می خواند،کفرم درآمده بود و طاقتم طاق شده بود(بگذریم از تماس ها و اس ام اس های راه به راه که باعث می شد کتاب بسته شود). با این حال با اهتمامی تمام و گردن خشک شده تا صفحه ی 36 پیش رفتیم و دختر پیاده شد . رسیده بودیم به جمله ی : "تو واقعا این مزخرفات رو قبول داری؟!

فیلم پری را 10،11ساله بودم که دیدم و آنچه که خواندم دقیقا سکانس پری و نامزدش در رستوران بود(نیکی کریمی و فرهاد جم). از خودم شرمنده شدم . این همه سال می گذشت و این کتاب را نخوانده بودم...امروز گشتی در اینترنت زدم (در جست و جوی کتاب های دیگری از سلینجر) گویا بهترینشون "ناتور دشت" بوده و آخرین "جنگل واژگون".بیشتر شرمنده شدم چون گویا این کتاب در همین نمایشگاه کذایی چند وقت پیش عرضه شده بود و خیلی هم پر طرفدار بوده.وقتی نگاه تیزبین نداری و از پیدا کردن "خوب ِ دیگری" نا امیدی بهتر از این قطعا پیش نمیاد.

الان بهترین کاری که برای خود ِ غافلم برمیاد اینه که کارت الکترونیکی خرید کتابم رو (که اصلا معلوم نیست موجودی داره یا نه)بردارم و بی فکر ِ کلاس ِ بعدی به سمت انقلاب برم . پیش به سوی تمام زیبایی های کشف نشده ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

جست و جو در ماه می

این روزها میان وب گردی ها و گشت و گذارهای اینترنتی جسته گریخته به خودم هم سری می زدم ،شاید که چیزی پیدا کنم اما نبود که نبود.
گاهی انسان خودش رو گم میکنه و بدون هیچ تصویر مشخصی از چیزی که هست به استقبال لحظه ی بعد میره و زندگی رو (با فرو دادن نفس بعدی ) می پذیره .
حتی باجه های" از من بپرسید" و موتورهای جستجوگر هم کاری از دستشون بر نمیاد .
واقعا سخته سایه ی یه غریبه ی نا مأنوس رو به هرجایی کشوندن . راه چاره هم که نداره انگار ، مثل گم کردن راه تو بیابونه ، پیدا شدن توش هیچ فرمول خاصی نداره ،فقط اینکه باید این قدر ادامه بدی تا به واحه یا آبادی ای برسی . منتظر کمک هم بهتره نمونی چون شاید وقت بگذره و دیر بشه و کسی پیداش نشه ،یا اگر هم شد راه بلد نباشه ،باید بری و بری ،بی وقفه و بی تأمل....
امروز این رو نوشتم تا به رسم فلسفیه قدیمی ای به خودم بگم " تایپ می کنی پس هستی" .
می گردم و می گردم ...

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

پل

در کمد را باز کرد و نگاهی به لباس هایش انداخت
می خواست بهترین را انتخاب کند، لحظه ی مهمی پیش رو داشت...
احساس قهرمان سرخورده و دل زده ای را داشت که می خواست دنیا را ترک کند و آن را با انبوه مشکلاتش تنها بگذارد
ایستاده بود و یکی یکی رویشان دست می کشید
کت بلند و ساده ی قدیمی قهوه ای رنگ...نه... زیادی زبر بود و از جذابیتش هم می کاست...گرچه سنگینی و وقار خاصی به او می بخشید...کنارش زد.
به پیراهن های رنگارنگش نگاه کرد،سرخ،صورتی،بنفش... پر از خاطرات بودند...رقص ها،لبخند ها،گشت و گذارها...آنقدر خوب نگه شان داشته بود که شایستگی دوباره پوشیده شدن را داشته باشند، نه دلش نمی آمد چنین بلایی سرشان بیاورد...
چشمش به پالتو پوست زیبای موشی رنگش خورد ، تازگی ها به مناسبت تولدش آن را هدیه گرفته بود، هنوز هوا آنقدر سرد نشده بود که امتحانش کند،اما عاشق جنسش بود...نرم و دوست داشتنی
برای چنین لحظه ای زیادی مجلل بود اما دلش نمی آمد نپوشیده رهایش کند...پالتو را نرم دورش پیچید که مثل دوست خوبی تا لحظه ی آخر همراهش باشد.
وقت خداحافظی بود .
به گوشه گوشه ی خانه سرک کشید ،رسیدگی به گلدان ها ،غذای ماهی ها،غذای پرنده ها... اتاق عزیزم خداحافظ ، سرامیک ها،آینه ها،تخت خوشگلم خدانگهدار...یخچال،تلویزیون،ماشین لباس شویی و ظرف شویی یک به یک همه را لمس کرد که هیچ کدام از رفتنش دلگیر نشوند
به کتابخانه که رسید دلش نیامد که نگاهی به یادبودها نزده ترکشان کند،کتاب ها را بیرون می آورد و صفحه ی نخست شان را باز می کرد،چه روزهایی را پشت سر گذاشته بود ! آدم های زیادی که دوستشان داشت...
آنهایی که یا در سفری دور بودند یا مشغله ی زیادی داشتند،یا حتی او آنقدرها برایشان مهم نبود و فراموشش کرده بودند ...در آن بین چشمش به تاریخ فلسفه ی افتاد که از پسر عمه اش هدیه گرفته بود .پسر دیوانه برای این که کتاب بی عکس هدیه نداده باشد تمامش را پر از شکلک و صورتک کرده بود
ولی الحق که عکس خوبی از هگل کشیده بود...روبه روی کتاب ها ایستاده بود و بلند بلند می خندید...
مطمئن بود که این کتاب ها باز هم کسانی را به خنده خواهند انداخت...از میراثی که برای زمین به جا می گذاشت راضی بود...خانه ای که تمامی آن دوست داشته شده بود ، خانه ای که هر غریبه ای را در آغوش می کشید...
"در" انتظارش را می کشید،و هیچوقت هم از خداحافظی خوشش نمی آمد،کم صحبت هم بود سر و صدایی به راه نمی انداخت ، اما همیشه در بسته شدن لجاجت می کرد و چند بار هم کارش به تعمیر کار و قفل ساز کشیده بود...بیرون که رفت تصمیم ِ بسته شدن را به خودش واگذار کرد...
راه زیادی تا پل نبود... چیزی حدود30 دقیقه ی دلپذیر،مسیر را از بر بود، بارها آن را طی کرده بود...اما هر بار اتفاقی مانع از انجام تصمیمش می شد...
رودخانه به لطف باران های مکرر همیشه پر آب بود و خروشان،اگر پایش به آن می رسید کار ش تمام بود...چه چیزی بهتر از کمی آبتنی پر هیجان و بعد از آن یک خواب طولانی...؟
اما یک بار یک مرد گلفروش... یک بار ملاقات با دوستی قدیمی که جایی برای اقامت نداشت ...حتی یک ماجرای عشقی پر آب و تاب را در همین مسیر پشت سر گذاشته بود....
اول آرام آرام گام بر می داشت که توجه هیچ کس و هیچ چیز را به خود جلب نکند.اما نه،روز بسیار آرامی بود و انگار کسی قصد نداشت کاری به کار او داشته باشد ، چند دقیقه ی دیگر ادامه داد...از خداوند و نقشه های عجیب و غریبش هم خبری نبود...دلگیر شد و کمی احساس تنهایی کرد،سریع تر ادامه داد،داشت به پل نزدیک می شد...ترسید...
گویی عادت کرده بود که هر بار روی این پل دلیلی برای ادامه پیدا کند،کار و یک مشت وسیله که دلیل ادامه ی زندگی نمی شد...
به یک قدمی پل رسیده بود ... نه رهگذری،نه پیرزن فالگیری و نه حتی یک غروب استثنائی و دیدنی...
سکوت عجیبی در جریان بود و ذهنش برای شکستن آن دنبال واژه می گشت...
نفس عمیقی کشید ،چند ثانیه مصمم به آب پر تلاطم رود نگاه کرد و رفت که برای مادرش یک نامه ی خداحافظی بنویسد...
پایان