۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

انقلاب

دیروزگرگ و میش غروب نیم ساعتی مسافر اتوبوس شتاب زده ای بودم که پر سر و صدا و با عجله پیش می رفت.خسته و خواب آلود جایی نشستم.سری چرخاندم که جایم را راحت کنم تا چند دقیقه ای را چشم بسته بگذرانم و خستگی ای در کنم .متوجه دختری شدم که کنارم نشسته بود شال سرخی به سر داشت و کتاب سرخی در دست.شبیه کتاب های نشر مرکز بود.کنجکاوی ام تحریک شد و با دختر در خواندن کتاب همراه شدم.حدود 10 صفحه ای را گذرانده بود.بالای صفحه اش خواندم "فرانی و زویی" اثر دی سلینجر ، بخش فرانی...لحن کتاب به دلم نشست .دختر کندتر از من می خواند،کفرم درآمده بود و طاقتم طاق شده بود(بگذریم از تماس ها و اس ام اس های راه به راه که باعث می شد کتاب بسته شود). با این حال با اهتمامی تمام و گردن خشک شده تا صفحه ی 36 پیش رفتیم و دختر پیاده شد . رسیده بودیم به جمله ی : "تو واقعا این مزخرفات رو قبول داری؟!

فیلم پری را 10،11ساله بودم که دیدم و آنچه که خواندم دقیقا سکانس پری و نامزدش در رستوران بود(نیکی کریمی و فرهاد جم). از خودم شرمنده شدم . این همه سال می گذشت و این کتاب را نخوانده بودم...امروز گشتی در اینترنت زدم (در جست و جوی کتاب های دیگری از سلینجر) گویا بهترینشون "ناتور دشت" بوده و آخرین "جنگل واژگون".بیشتر شرمنده شدم چون گویا این کتاب در همین نمایشگاه کذایی چند وقت پیش عرضه شده بود و خیلی هم پر طرفدار بوده.وقتی نگاه تیزبین نداری و از پیدا کردن "خوب ِ دیگری" نا امیدی بهتر از این قطعا پیش نمیاد.

الان بهترین کاری که برای خود ِ غافلم برمیاد اینه که کارت الکترونیکی خرید کتابم رو (که اصلا معلوم نیست موجودی داره یا نه)بردارم و بی فکر ِ کلاس ِ بعدی به سمت انقلاب برم . پیش به سوی تمام زیبایی های کشف نشده ...

هیچ نظری موجود نیست: