۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

پروازها

هرچه که بود من حباب ِ خودم را داشتم ، خانه ی کوچک ِ خودم را .خیلی جای ِ دلگرمی نیست اما وجودش ، پرواز را که نه ، اما لااقل معلق بودنم را تضمین می کرد .
برای ِ پرواز باید چیزهایی می آموختم . بخشی را تو به من گفتی . بخشی را هم خودم سَرَک کشیدم از کار ِ دیگران .
می دانم که از خود نمی شود فرار کرد .
می دانم که پرواز را ه ِ چاره است .
از ارتفاع ترس ندارم ، هیچ وقت نداشته ام . اما تا حالا هزار بار بالای کوه رفته ام و نپریده ام .
بی آنکه از دل کندن هراسی داشته باشم به زمین چسبیده ام . لابه لای ِ شاخ و برگ های بیدمجنون ها گیرافتاده ام . اسیر ِ خاطرات شده ام .
تو اما به من آموختی آسمان جای ِ دیگریست .
قرار است که مرا با خودت بالای کوه ببری و از آنجا به دست ِ باد بسپری . گرچه همسایه ی گاه و بیگاهم بودی اما همیشه می دانستم که دست های تو مرا راهی سرزمین ِ دیگری خواهند کرد . این را همیشه در انگشت هایت می دیدم .
امشب را آسوده به خواب می روم . برایت سبک شدن ِ حبابت دعا می کنم . دعا می کنم تو هم آسوده بخوابی .
تا فردا....

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

حباب

می خواستم برایت راجب حباب هایی بنویسم که از ماشین حباب سازی کوچک بچه های توی پارک دیدم که در می آمد .
اینکه چقدر یاد خودمان افتادم ، چقدر احساس توی خانه بودن داشتم وقتی تولد حباب ها ی کوچک را اینطوری می دیدم .
یاد خودمان افتادم که در دو حباب ِ دور زندگی می کردیم و هیچ شبیه ِ هم نبودیم . تو سنگین تر حرکت می کردی ، اما من مدام به دست باد می افتادم و هرجایی می رفتم . شانس یارم بوده که هیچوقت حبابم روی خارها نیفتاد و نترکید .
تو را دوست داشتم . خیلی شفاف نبودی ، اما حبابت از تمیزی می درخشید ، همیشه از آدم هایی که روی تمام چیزهایی که صاحبشان هستند ذوق و سلیقه به خرج می دهند را دوست داشتم، نظم و ترتیبی به زندگی ِ حبابی بی نظمم می دهند...
فراموش نمی کنم روزی که تو خانه ی نه چندان بزرگ و براقت را آوردی نزدیک ِ من و آرام آرام حباب های مان چسبید به هم و من دست هایت را گرفتم . صداقتی ته نگاه ِ هر دروغت برق می زد.
اینکه همه چیز را با هم داشتی و همه را با هم می آوردی و یکجا به من می دادیشان ، حبابم را بدجوری سنگین کرده بود . اما سنگینی ام بوی تو می داد . این را هم دوست داشتم . هرچند حباب های ما از آن هایی نبود که بشود به هم و صل بشوند و خانه ی حبابی درست کنند و خانواده ی حبابی . نه چون رنگ و اندازه یشان فرق می کرد . آخر ما مثل دو اتم هیدروژن ، ابرهای الکترونیمان همدیگر را دفع می کرد ، هرچند همیشه از هسته ی درونمان همدیگر را می خواستیم و می کشیدیم و بعد از یک مدتی همه مدام ما را با هم می دیدند اما خیلی با هم فاصله داشتیم ، خیلی .
روی حباب من نوشته بود بچه حباب ِ کوچک ِ دوم ِ خانواده ی ت . حبابم دنج بود و برای بچگی هایم جا کم نداشت . گرم و نرم بود. برای ِ حالا اما ، خانه ام طاقت سنگینی خیلی چیزها را نداشت .
من می دانستم که یک چیزهایی قَدَری ست و خیلی جفتک نمی انداختم که خانه ام ترک بردارد . اما این خواستن ِ تو حباب را تنگ کرده بود . هوای بیشتری می خواستم برایِ نفس کشیدن . هوایی که نداشتم .

ادامه دارد....

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

پیشباز ِ پاییز


تارهای ِ بی کوک و کمان ِ باد ِ ولنگار

باران را گو بی آهنگ ببار

غبارآلوده از جهان ، تصویری باژگونه در آبگینه ی بیقرار

باران را گو بی مقصود ببار

لبخند ِ بی صدای ِ صدهزار حباب در فرار

باران را گو به ریشخند ببار

تا تارها کشیده و کمان کش ِ باد آزموده تر شود

و نجوای بی کوک به ملال انجامد

باران را رها کن و خاک را بگذار

تا با همه گلویش

سبز بخواند

باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

لبخندها خواستنی اما رفتنی اند...






بیا...
هر که هستی بیا...
لاف زنی بیا ، دروغگویی بیا....
هر که هستی بیا ، بیا تا کنار آتیش با هم قصه های طلایی ببافیم ، بیا....
پشت در ِ سالن کوچک ایستاده بودیم که سَرَک بکشیم ،همه ی ما ،برای شنیدن ِ صدای دلنشین موسیقی که از داخل ِ سالن می آمد. که روز بعد فهمیدم ترفند ِ گروه موسیقی ست که بچه ها را –که چندتاییشان روزه بودند- سرحال بیاورند برای رفتن روی صحنه .
میان جمعیت خودم را گم کرده بودم ، همیشه یکشنبه های شلوغ تأتری همین طور است .
و این جمعیت هدایتگر مرا برد و نشاند ردیف اول ، آخرین صندلی سمت چپ .
عجیب ترین چیز روی این صندلی ِ داغ ، دیدن
کارگردان است هنگام تماشای کار خودش و- به قول خودش- بچه هایش .و نتیجه ی 2،3سال تلاش و امید و انتظار .
تصویر ابتدایی همیشه به یاد می ماند ، ماندگار می شود . دست و پا زدن پشت پرده و جلد . آنچه می بینیم : تنها چشم ، لب .
پرده که می افتد مرد نه لب دارد و نه چشمی برای دیدن .
گل را گل نمی بیند ، بودا را بودا نمی بیند ...
حرفی هم انگار ندارد برای گفتن . می رود که لبی برای خنده پیدا کند .
یه مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لپاش گلی
غصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت
خنده بی‌لب کی دیده
مهتاب بی‌شب کی دیده
لب که نباشه خنده نیس
پر نباشه پرنده نیس
شبای دراز بی‌سحر
حسن‌قلی نشس پکر
تو رختخواب‌اش دمرو
تا بوق سگ
اوهو اوهو ...

در این گشت و گذار و همهمه ی نمایش ، نگاه من کم کم از قالب مهاجر ِ جویای ِ لذت ِ خسته از کار ، فراتر رفت و خودم را به یاد آوردم زمانی که به دنبال شادی می گشتم و هیچ نمی یافتمش –که خود را غریبه ای تبعیدی میدیدم در زندگی- و نمی دیدم زندگی را و حتی صدایش را نمی شنیدم که هیچ چیز ِ آن متعلق به من نبود .
بودا که لب به سخن گشود ، سوسوی کوچک سرخی بود میان انگشتان کارگردان و چهره ی در هم کشیده ی او به جای لبخند چند لحظه ی پیشش . آهی کشید به گمانم . که آیا روزی پسربچه معانی این کلمات را خواهد دانست ، آیا خودِ او آن را دانسته است و یا حتی بودا توانسته سختی اش را تحمل کند . کلماتی که قطعا به سختی آنها را از بر کرده بود ."
لبخندها خواستنی اما رفتنی اند...." . بار دوم نیز که تأتر مرد ِ بی لب را دیدم ، لبخند کارگردان همانجا قطع شده بود و سیگارش روشن .
گل دروغگو و نازک نارنجی شازده کوچولو ، چاه پیر ، مهتاب پر قر و قمیش ، پادشاه کودک دل و کوچک فکر ، بودای بامیان.هیچ کاری ازشان برنیامد .
دریا گفت : خندیدن که لب نمی خواد ، دایره و دنبک نمی خواد ، آینه و بزک نمی خواد...
یه دل میخواد که شاد باشه ، از بند غم آزاد باشه ....شاید .
جمعیت ایستادند به احترام این ذوق و هنر بچه ها ، فریادهای ِاز ته دلشان روی صحنه و نگاههای ِ آماتورشان که گاهی دوخته میشد به نگاه تماشاچی ها .
دوست داشتم این کار پور آذر را که هر چند صدف ِ زنده باقی مانده از جذر و مد را که توانست ،برداشت و پرتابشان کرد به دریایی بزرگتر.
اتفاق کوچکی نبود برای بچه ها ، از نگاه هایشان پیدا بود . که زندگی را آنجا با کیفیت دیگری یافته بودند . و به نقل از چخوف (کار بعدی تالار مولوی) هر روز مثل مرغ دریایی که جذب می شود به سوی دریا ، کشیده می شدند به سوی تالار ، برای رفتن روی صحنه .
بروشور را که خواندم دلم گرفت ، بابت 2 نوجوانی که نرسیده بودند به کار به اجبار . و بابت بقیه ی بچه ها که پس از پایان شهریور نور صحنه را گم می کردند .و برای باز یافتن ِ آن ، بازیافتن ِ مسیر ، باید هزار راه و کوره راه را طی کنند مثل خود ِ حسنقلی . با این تفاوت که آنها دنبال چیزی آشناتر خواهند گشت ، چیزی که روزی ، لحظه ای داشتنش را تجربه کرده اند .
و تمام این ها برای من شبیه معجزه ای بود با نور، چند تکه پارچه ی رنگی ، یک صحنه ی کوچک برای بازی و تمرین ، موسیقی زنده و دلنشین تأتری و صبر و امید یک کارگردان ِهنرمند .

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

یک آهنگ خوب

اولش یک آهنگ خوب انتخاب کردم که همین طور که من می نویسم ، او هم بخواند .
هرچه باشد امروز بعد از مدت ها سرحالم و نوشته هایم بوی کپک و نا نمی دهد .
جای تو اصلا خالی نیست ، جای تو را کلماتت گرفته اند .
جای گلناز هم خالی نیست ، از آن معدود آدم هایی است که وقتی هستند ، اندازه ی همه ی دنیا جا می گیرند ، اما وقتی که می روند هیچ پیدایشان نیست . خوب است که کسی اینقدر خوب رفتن را بلد باشد و هیچ چیز پشت سرش باقی نگذارد ، نه دلتنگی ، نه یادگاری ، مثل رویای شیرینی که آدم هربار که ببیندش کیفور شود و با رسیدن صبح فراموشش کند .
روزی که عکس های کنا را زیر و رو می کردم ، به خودم گفتم اگر کنا بعد از اتمام نمایشگاهی که همین سپتامبر در ترکیه دارد ، پرواز کند و بیاید اینجا و اتفاقی میانه ی گشت و گذارهایش زنگ خانه ی ما را بزند و برای سوژه هوس کند که از اتاق من عکس بگیرد مردم در نمایشگاه بعدیش به آن عکس نگاه خواهند کرد و خواهند گفت چه گوشه ی زیبایی .
طوری که هیچ گاه من یا اعضای دیگر خانواده آنجا را ندیده اند . و این هنر کنا ست . هنر ِ دیدن . این است که عکس هایی که آدم ها می گیرند باهمدیگر متفاوتند . هرکس دریچه ی خودش را برای دیدن دارد . و عکاسی کار این آدم هاست . آدم هایی که در همان لحظه ی اول بلدند که چطور ببینند .
نوشتن شاید کار آدم هایی مثل من باشد که جای چیزهایی را که ندیده ام را با کلمه پر کنم با کلمه های سیاه. و یا شاید برای آدم هایی باشد مثل تولستوی که یک جنگ و صلح را که نمی خواهد توی یک عکس کنسرو کند ، با خیال راحت و کلمه به کلمه به تصویر بکشد . یا برای هایکو سراهایی که شاید دوربین دم دستشان نداشته اند و بعدش مجبور شده اند بگویند " تاب می‌خورم/در سفیدی شالت/بر زمینه‌ی کدر روز"
و نقاشی هم برای آنهایی که تآکید دارند که آن حقیقت پشت اشیا و آدم ها را هم نشان بدهند . یا اینکه نقطه به نقطه و خط به خط آنچه دیده اند را دوباره روی بوم بیاورند که باورشان شود که آدمند و خواب پروانه دیده اند .
دوستی خزه را به من معرفی کرد . که پر بود از شعر و داستان های کوتاه بومی معاصر .
رفتم که شروع ِ داستان ها را ببینم : زن . مرد . زن . مرد . زن . مرد ....
دلم گرفت بعضی از کارها را که خواندم . شبیه آوازهای ِ پشت ویترینی ِ قورباغه ها دیدمشان، در فصل جفت گیری .
راست می گفت امین که دست به عصا باش موقع استفاده از کلمات هنگام نوشتن . این که چقدر زشت است پاراگرافی بیهوده که تنها برای سرد کردن آتش بیقراری ِ من بخزد میان سطور و شاید هم....
همیشه گمان می کردم توی داستان های چخوف یا همینگوی یا بالزاک هیچوقت مرد و زن خم نمی شوند برای بوسیدن یکدیگر ، مگر واقعا نویسنده این اتفاق را در ذهنش یا هرجای دیگری دیده باشد . یعنی در ادبیات خوب برای گیشه ای کردن ، مثل هالیوود حرکت اضافه نمی بندند به دست وپای زن و مرد بیچاره .
اما از آن بدتر ، برخی داستان ها نوشته می شوند برای رونق گیشه ی نویسنده ها . نه حتی مانند فیلم های درجه 3و 4 مارکت ِ امریکایی ، بلکه به گذرایی ِ رد شدن یک model از روی صحنه .
البته شعر ِخوب بود ، زیاد بود . آنقدر که بیست و چند صفحه ای را save نگه داشتم تا سر ِ فرصت بخوانمشان .
"زخم زندگیت منم
همه به زخم هایشان دستمال می بندند
تو اما به زخمت دل بسته ای "
جوان ترها بیشتر شعر عاشقانه گفته اند ، میانسال ها شعر اجتماعی و مسن تر ها باز هم شعر عاشقانه .
مثل اینکه سر وته ِ این ماجرا -ازبس که بی نتیجه می گذاریم بیت های درونی و فلسفی و اجتماعی را – ختم می شود به دوست داشتن یا نداشتن همدیگر .
خواستم بگویم از خودم خیلی خجالت کشیدم .
شعر اول از زیبا کاوه ای
شعر دوم از انسیه اکبری

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

مراقبه

غروب جمعه و اینترنت کم سرعت
شیرین ترین چیز خواندن بخش هایی ازکتاب قدیمی مراقبه است که کسی زیرشان خط کشیده است .

اگر کسی چیزی شنیده است نباید راجب آن نگران شود ، این هنر استفاده از گوش است .
به خوشبختی ها بنگرید ، نه به بدبختی ها ، این هنر دیدن است .
چه بفهمیم ، چه نفهمیم ، این ها برای ایمنی ماست .
امروزه تب آزادی آنقدر زیاد است که همه را می لرزاند ، مردم می خواهند آزاد باشند
انسان آزاد مانند قطره ای آبی است بر روی یک درخت که با کوچکترین بادی به هرکجا می افتد
در حالت حیات ابدی ، همیشگی و جاودانه زندگی کن ولی رفتارهای موقتی و گذرا داشته باش ...

مراقبه
ماهاریشی ماهش یوگی
نوشتار اول ، آزادی همیشگی

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

دوست داشتن ...

به نگاه سام فکر می کردم .
آن زیر چشمی نگاه کردنش ، گوشه ای خزیدن و آهی که کشید .
دستان من را که پس میزد با بی میلی ، نوازشی که نمی خواست و دوستش نداشت .
و صدای در که از جا می پراندش . آدم ها را از پشت در بو می کشید .
نگاه و سپیدی کم چشم هایش .
می رفت زیر میز که دست کسی نرسد به او و روی موزاییک های خنک کش و قوسی می آمد .
بیشتر می خوابید و کم غذا می خورد .
داشتم لوسش می کردم با قربان صدقه های معمول . از نگاهش خجالت کشیدم .
اگر حیات هر موجود زنده ای مرهون روحی است که از کائنات به وجودش سرازیر شده ، و اگر منبأ ادراک همین روح باشد .... سام هم باید درک خودش را از زندگی داشته باشد .
کسالتی مثل هم داشتیم . او برای صاحبش که ترکش کرده بود و من به خاطر معادله هایی که درست از آب در نمی آیند .
این هم منشأ بودن و شباهت را دوست دارم ، که بین من و سگی یک ساله از نژاد تریر برقرار است ، یا بین او و سنگ هایی که رویشان غلت می زند .
احساس بهتری دارم راجب به زنده بودنم با نوازش سام و علاقه ای که ناخودآگاه به او دارم و آرزوی اینکه کاش صاحبش بیاید و او را ازین حال و هوا در بیاید . شاید او هم آرزو کند که من به نظم و منطقی برسم در این زندگی .
همین قدر می دانم که امروز حال و هوایمان خیلی روی هم تأثیر گذاشت . با آن پنجه های کوچکش که مثل پیرمردها چسبیده بود به داشبورد و خیابان را نگاه می کرد .
سامی حتی دوست داشتن تو هم حال بد و خوب را با هم به من می دهد .

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

این جمله در arizona dreams تا ننویسمش رهایم نمی کند .
"تو دلت می خواد چطوری بمیری :
من دلم نمی خواد بمیرم ، می خوام به یه خواب طولانی برم و وقتی که چشم باز کردم یه لاک پشت شده باشم . لاک پشت ها هیچ وقت نمی میرن .
چرا ؟
چون همیشه می خندند ."