۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

پروازها

هرچه که بود من حباب ِ خودم را داشتم ، خانه ی کوچک ِ خودم را .خیلی جای ِ دلگرمی نیست اما وجودش ، پرواز را که نه ، اما لااقل معلق بودنم را تضمین می کرد .
برای ِ پرواز باید چیزهایی می آموختم . بخشی را تو به من گفتی . بخشی را هم خودم سَرَک کشیدم از کار ِ دیگران .
می دانم که از خود نمی شود فرار کرد .
می دانم که پرواز را ه ِ چاره است .
از ارتفاع ترس ندارم ، هیچ وقت نداشته ام . اما تا حالا هزار بار بالای کوه رفته ام و نپریده ام .
بی آنکه از دل کندن هراسی داشته باشم به زمین چسبیده ام . لابه لای ِ شاخ و برگ های بیدمجنون ها گیرافتاده ام . اسیر ِ خاطرات شده ام .
تو اما به من آموختی آسمان جای ِ دیگریست .
قرار است که مرا با خودت بالای کوه ببری و از آنجا به دست ِ باد بسپری . گرچه همسایه ی گاه و بیگاهم بودی اما همیشه می دانستم که دست های تو مرا راهی سرزمین ِ دیگری خواهند کرد . این را همیشه در انگشت هایت می دیدم .
امشب را آسوده به خواب می روم . برایت سبک شدن ِ حبابت دعا می کنم . دعا می کنم تو هم آسوده بخوابی .
تا فردا....

۳ نظر:

ناشناس گفت...

قراری نیست. همه چیز از تو و از درون توست. تو یادآوری می کردی که همه چیز از من است و... آسوده گی نیست لااقل اکنون... شاید برای نوعی دیگر از زندگی باید تربیت شویم... دست کسی تو را به جایی نخواهد برد... باد شاید همه ما را با خود ببرد و این زندگی ایست... اینکه تو یا دیگری چه می کنی ، فردیت و بی همتایی توست...

khakiasmani گفت...

آسودگي از بابت خاطرجمعي رهسپاري است ، خاطر جمعي از تربيت شدن براي زندگي ديگر شايد ، اينكه حباب ها را هرچند كوچك بايد صيقل داد
دست دوستان مرا نخواهد برد ، تنها رهنمونم خواهد شد و رفتن را به يادم خواهد آورد...
هنوز هم همه چيز از من است حتي سرانگشت ِ دوستي ِ دوستان ابدي و نرفتني و هر وقت فراموش كردم تو به خاطرم آوردي
شادم از بابت معلق بودن و همسفري با زندگان ِ زندگي
هرچند روزي " باد ما را با خود خواهد برد "

مرسده گفت...

خاكي عزيزم، تو مي خواهي از ارتفاع به پرواز در آيي و من مي خواهم حبابي بين شاخه هاي درختان بسازم براي خودم و آسوده شوم. به قول يوگس كه من در انسان دارم. اما مطمئنم در پايان باد همه ما را خواهد برد.