۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

یک آهنگ خوب

اولش یک آهنگ خوب انتخاب کردم که همین طور که من می نویسم ، او هم بخواند .
هرچه باشد امروز بعد از مدت ها سرحالم و نوشته هایم بوی کپک و نا نمی دهد .
جای تو اصلا خالی نیست ، جای تو را کلماتت گرفته اند .
جای گلناز هم خالی نیست ، از آن معدود آدم هایی است که وقتی هستند ، اندازه ی همه ی دنیا جا می گیرند ، اما وقتی که می روند هیچ پیدایشان نیست . خوب است که کسی اینقدر خوب رفتن را بلد باشد و هیچ چیز پشت سرش باقی نگذارد ، نه دلتنگی ، نه یادگاری ، مثل رویای شیرینی که آدم هربار که ببیندش کیفور شود و با رسیدن صبح فراموشش کند .
روزی که عکس های کنا را زیر و رو می کردم ، به خودم گفتم اگر کنا بعد از اتمام نمایشگاهی که همین سپتامبر در ترکیه دارد ، پرواز کند و بیاید اینجا و اتفاقی میانه ی گشت و گذارهایش زنگ خانه ی ما را بزند و برای سوژه هوس کند که از اتاق من عکس بگیرد مردم در نمایشگاه بعدیش به آن عکس نگاه خواهند کرد و خواهند گفت چه گوشه ی زیبایی .
طوری که هیچ گاه من یا اعضای دیگر خانواده آنجا را ندیده اند . و این هنر کنا ست . هنر ِ دیدن . این است که عکس هایی که آدم ها می گیرند باهمدیگر متفاوتند . هرکس دریچه ی خودش را برای دیدن دارد . و عکاسی کار این آدم هاست . آدم هایی که در همان لحظه ی اول بلدند که چطور ببینند .
نوشتن شاید کار آدم هایی مثل من باشد که جای چیزهایی را که ندیده ام را با کلمه پر کنم با کلمه های سیاه. و یا شاید برای آدم هایی باشد مثل تولستوی که یک جنگ و صلح را که نمی خواهد توی یک عکس کنسرو کند ، با خیال راحت و کلمه به کلمه به تصویر بکشد . یا برای هایکو سراهایی که شاید دوربین دم دستشان نداشته اند و بعدش مجبور شده اند بگویند " تاب می‌خورم/در سفیدی شالت/بر زمینه‌ی کدر روز"
و نقاشی هم برای آنهایی که تآکید دارند که آن حقیقت پشت اشیا و آدم ها را هم نشان بدهند . یا اینکه نقطه به نقطه و خط به خط آنچه دیده اند را دوباره روی بوم بیاورند که باورشان شود که آدمند و خواب پروانه دیده اند .
دوستی خزه را به من معرفی کرد . که پر بود از شعر و داستان های کوتاه بومی معاصر .
رفتم که شروع ِ داستان ها را ببینم : زن . مرد . زن . مرد . زن . مرد ....
دلم گرفت بعضی از کارها را که خواندم . شبیه آوازهای ِ پشت ویترینی ِ قورباغه ها دیدمشان، در فصل جفت گیری .
راست می گفت امین که دست به عصا باش موقع استفاده از کلمات هنگام نوشتن . این که چقدر زشت است پاراگرافی بیهوده که تنها برای سرد کردن آتش بیقراری ِ من بخزد میان سطور و شاید هم....
همیشه گمان می کردم توی داستان های چخوف یا همینگوی یا بالزاک هیچوقت مرد و زن خم نمی شوند برای بوسیدن یکدیگر ، مگر واقعا نویسنده این اتفاق را در ذهنش یا هرجای دیگری دیده باشد . یعنی در ادبیات خوب برای گیشه ای کردن ، مثل هالیوود حرکت اضافه نمی بندند به دست وپای زن و مرد بیچاره .
اما از آن بدتر ، برخی داستان ها نوشته می شوند برای رونق گیشه ی نویسنده ها . نه حتی مانند فیلم های درجه 3و 4 مارکت ِ امریکایی ، بلکه به گذرایی ِ رد شدن یک model از روی صحنه .
البته شعر ِخوب بود ، زیاد بود . آنقدر که بیست و چند صفحه ای را save نگه داشتم تا سر ِ فرصت بخوانمشان .
"زخم زندگیت منم
همه به زخم هایشان دستمال می بندند
تو اما به زخمت دل بسته ای "
جوان ترها بیشتر شعر عاشقانه گفته اند ، میانسال ها شعر اجتماعی و مسن تر ها باز هم شعر عاشقانه .
مثل اینکه سر وته ِ این ماجرا -ازبس که بی نتیجه می گذاریم بیت های درونی و فلسفی و اجتماعی را – ختم می شود به دوست داشتن یا نداشتن همدیگر .
خواستم بگویم از خودم خیلی خجالت کشیدم .
شعر اول از زیبا کاوه ای
شعر دوم از انسیه اکبری

۸ نظر:

ناشناس گفت...

خوشحالم كه سر حالي و نوشته ات دوست داشتم. چيزي كه راجع به نقاشي گفته بودي بدجوري درست بود. حالم جا اومد. خوب امروز من هم سر حال ترم خيلي بهتر از دوره عنكبوتي. اما اگر كنا مي خواست از تو عكس بگيرد و خواص مينيمال كردن رارعايت كند از اتاق تو چه مي ماند؟ اگر فهميدي به من هم بگو:-) اما آسماني لذتي بردم از خواندن پست امروزت
روزت خوش همسايه خوب

khakiasmani گفت...

سلام مرسده ی عزیز
thank goddddd for ur good feeling
اسم این حال رو نگذار دوره ی عنکبوتی :-(
و...به سوالت میشه چند جور نگاه کرد ، ولی گمونم منظورت اون از همه سخت تره باشه ، یعنی آیا اون تنها تصویر می کنه اون چیزی رو که میخواد و چقدر از اتاق ِ من، توی اون عکس باقی میمونه
who khnows
ممنون،تو هم روز خوبی داشته باشی همسایه ی بهتر
پیوست : از خبررسانی خوب پشت بومت استفاده کردم و امروز میرم به تأتر مولوی
تجربه ثابت کرده که از پیشنهادهای پیام نباید سرسری گذشت ؛)

khakiasmani گفت...

منظورم تالار مولوی بود البته ؛)

ناشناس گفت...

مهسا جان لطف کن وقتی از تاتر اومدی برایم بنویس چطور بود. چون من نتوانستم بروم و البته بسیار حسرت خوردم.و بعد هم آره اشتباه کردم دوباره رجعت کردم به همون حال قبلی... اینطوری بهتره پام بیشتر رو زمینه
شاد باشی همسایه خوبم

ناشناس گفت...

خاكي آسماني اميد داشتم كه ديشب شما را ببينم اما...

chista گفت...

زیبا نوشته بودی و چه خوب در بین موضوعات مختلف لغزیدی و پیچ و تاب خوردی فقط
1- اسم مجموعه شعری که درباره اش نوشتی " خزه " بود؟؟ مال کدام انتشارات؟ من هم معمولا یادم میره وقتی در مورد کتابی مطلبی نوشتم اون کتاب رو کامل معرفی کنم ولی الان فهمیدم که آدم کنجکاو میشه که اطلاعات بیشتری در مورد اون کتاب داشته باشه تا بتونه تهیه اش کنه.
2- چرا از خودت خجالت کشیدی... تو که زبان بسیار قشنگی برای شعر و داستان کوتاه داری . من که از روونی و ترکیبات خلاقانه در نوشته هات همیشه لذت می برم.

htk گفت...

سلام عزیزم
می دونی حتی زمانیکه احساس ناراحتی می کنی اشتیاق به زندگی و شیطنت از برق نگاهت پیداست واسه همینه که من همیشه عاشقتم....
با همه وجودم آرزو می کنم که شادی و نشاط و گرمای عشق رو با همه وجودت احساس کنی ....
برای موفقیتت دعا می کنم ...

khakiasmani گفت...

عزیزم
ستاره ی ما قراره با هم بدرخشه
تا اون روز پا به پای تو قدم برمیدارم و هیچ وقت خسته نمیشم
میبوسمت هزارتا