۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

دوست داشتن ...

به نگاه سام فکر می کردم .
آن زیر چشمی نگاه کردنش ، گوشه ای خزیدن و آهی که کشید .
دستان من را که پس میزد با بی میلی ، نوازشی که نمی خواست و دوستش نداشت .
و صدای در که از جا می پراندش . آدم ها را از پشت در بو می کشید .
نگاه و سپیدی کم چشم هایش .
می رفت زیر میز که دست کسی نرسد به او و روی موزاییک های خنک کش و قوسی می آمد .
بیشتر می خوابید و کم غذا می خورد .
داشتم لوسش می کردم با قربان صدقه های معمول . از نگاهش خجالت کشیدم .
اگر حیات هر موجود زنده ای مرهون روحی است که از کائنات به وجودش سرازیر شده ، و اگر منبأ ادراک همین روح باشد .... سام هم باید درک خودش را از زندگی داشته باشد .
کسالتی مثل هم داشتیم . او برای صاحبش که ترکش کرده بود و من به خاطر معادله هایی که درست از آب در نمی آیند .
این هم منشأ بودن و شباهت را دوست دارم ، که بین من و سگی یک ساله از نژاد تریر برقرار است ، یا بین او و سنگ هایی که رویشان غلت می زند .
احساس بهتری دارم راجب به زنده بودنم با نوازش سام و علاقه ای که ناخودآگاه به او دارم و آرزوی اینکه کاش صاحبش بیاید و او را ازین حال و هوا در بیاید . شاید او هم آرزو کند که من به نظم و منطقی برسم در این زندگی .
همین قدر می دانم که امروز حال و هوایمان خیلی روی هم تأثیر گذاشت . با آن پنجه های کوچکش که مثل پیرمردها چسبیده بود به داشبورد و خیابان را نگاه می کرد .
سامی حتی دوست داشتن تو هم حال بد و خوب را با هم به من می دهد .

۳ نظر:

ناشناس گفت...

نمی دونم چی باید بگم، راجع به معادله ها و چیزهای دیگه... روزهای اولی که تو رو دیدم یه دختر کوچوولی شیطون پر انرژی بودی که همه چیز این دنیا از تو بود...
برای خسته شدن شما کمی یا بهتر بگم خیلی زودِ... شاید سرعت تو هم تو دانستن خطا بوده... احساسات پاکت قابل ستایشه ولی می دونم که با شروع ترم جدید دوباره انرژیت برمی گرده و همه چیز رو روال می افته...موفق باشی ... شاید از بم

ناشناس گفت...

دوست داشتن...

khakiasmani گفت...

آقای زجاجی
خوش اومدید .
جمله ی زیبایی بود در میان نوشته ی آخرتون
"تظاهر به خلافِ باورها ، نوع نه بلكه عينِ خود فروشی است."
که شد جمله ی امروز من .
روز خوش .