۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

حباب

می خواستم برایت راجب حباب هایی بنویسم که از ماشین حباب سازی کوچک بچه های توی پارک دیدم که در می آمد .
اینکه چقدر یاد خودمان افتادم ، چقدر احساس توی خانه بودن داشتم وقتی تولد حباب ها ی کوچک را اینطوری می دیدم .
یاد خودمان افتادم که در دو حباب ِ دور زندگی می کردیم و هیچ شبیه ِ هم نبودیم . تو سنگین تر حرکت می کردی ، اما من مدام به دست باد می افتادم و هرجایی می رفتم . شانس یارم بوده که هیچوقت حبابم روی خارها نیفتاد و نترکید .
تو را دوست داشتم . خیلی شفاف نبودی ، اما حبابت از تمیزی می درخشید ، همیشه از آدم هایی که روی تمام چیزهایی که صاحبشان هستند ذوق و سلیقه به خرج می دهند را دوست داشتم، نظم و ترتیبی به زندگی ِ حبابی بی نظمم می دهند...
فراموش نمی کنم روزی که تو خانه ی نه چندان بزرگ و براقت را آوردی نزدیک ِ من و آرام آرام حباب های مان چسبید به هم و من دست هایت را گرفتم . صداقتی ته نگاه ِ هر دروغت برق می زد.
اینکه همه چیز را با هم داشتی و همه را با هم می آوردی و یکجا به من می دادیشان ، حبابم را بدجوری سنگین کرده بود . اما سنگینی ام بوی تو می داد . این را هم دوست داشتم . هرچند حباب های ما از آن هایی نبود که بشود به هم و صل بشوند و خانه ی حبابی درست کنند و خانواده ی حبابی . نه چون رنگ و اندازه یشان فرق می کرد . آخر ما مثل دو اتم هیدروژن ، ابرهای الکترونیمان همدیگر را دفع می کرد ، هرچند همیشه از هسته ی درونمان همدیگر را می خواستیم و می کشیدیم و بعد از یک مدتی همه مدام ما را با هم می دیدند اما خیلی با هم فاصله داشتیم ، خیلی .
روی حباب من نوشته بود بچه حباب ِ کوچک ِ دوم ِ خانواده ی ت . حبابم دنج بود و برای بچگی هایم جا کم نداشت . گرم و نرم بود. برای ِ حالا اما ، خانه ام طاقت سنگینی خیلی چیزها را نداشت .
من می دانستم که یک چیزهایی قَدَری ست و خیلی جفتک نمی انداختم که خانه ام ترک بردارد . اما این خواستن ِ تو حباب را تنگ کرده بود . هوای بیشتری می خواستم برایِ نفس کشیدن . هوایی که نداشتم .

ادامه دارد....

۴ نظر:

مرسده گفت...

مهسا جان خيلي به دلم نشست، خانه حبابي ، دوست داشتن حبابي و با هم بودن حبابي،‌ فكر من هم گنجايش وزن خيلي چيزها را ديگر ندارد. ياد لوله هاي خالي خودكار و كمي آب و مايع ظرفشويي و كمي انبساط افكار چرب.

ناشناس گفت...

سلام. ممنون از خوشامد گوییت... روز به روز تو پخته تر می شی و من خام تر...
نوشته هات همشون تو خاطرم هست ، لازم به دوره کردن بلاگت نیست، همونطور که به دوره کردن خودت نیازی نیست... از پخته گی زیاد می ترسم... از دور شدن از بچه گیت می ترسم... از اینکه چهره واقعی زندگی رو ببینی می ترسم... من می ترسم و می ترسم و می ترسم و تو پخته تر وپخته تر و پخته تر می شی...

ناشناس گفت...

سبکی نیاز ِ رهاییه
اما دور شدن هم ساده س
بادی به تن ِ حباب نواخته میشه و میفرستدش به دوردست ِ دور
حباب هیچوقت نمی دونه کجا میره،کاش من می دونستم
مهسا

ناشناس گفت...

وقتی میگی پختگی یاد ِ یه تیکه گوشت چغر می افتم . احساس می کنم گونه هام چروک خوردن .
ترجیح می دم مثل یه سیب نارس به درخت وصل بمونم ، یا قبل از اینکه له و شیرین بشم ، بچه ی بازیگوشی با سنگ بندازتم زمین
چهره ی زندگی هر روز تو آینه س و من نگاهش نمی کنم . می ترسم . کاش مثل ناپلئون شجاع بودم .کاش...
مهسا