۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

لبخندها خواستنی اما رفتنی اند...






بیا...
هر که هستی بیا...
لاف زنی بیا ، دروغگویی بیا....
هر که هستی بیا ، بیا تا کنار آتیش با هم قصه های طلایی ببافیم ، بیا....
پشت در ِ سالن کوچک ایستاده بودیم که سَرَک بکشیم ،همه ی ما ،برای شنیدن ِ صدای دلنشین موسیقی که از داخل ِ سالن می آمد. که روز بعد فهمیدم ترفند ِ گروه موسیقی ست که بچه ها را –که چندتاییشان روزه بودند- سرحال بیاورند برای رفتن روی صحنه .
میان جمعیت خودم را گم کرده بودم ، همیشه یکشنبه های شلوغ تأتری همین طور است .
و این جمعیت هدایتگر مرا برد و نشاند ردیف اول ، آخرین صندلی سمت چپ .
عجیب ترین چیز روی این صندلی ِ داغ ، دیدن
کارگردان است هنگام تماشای کار خودش و- به قول خودش- بچه هایش .و نتیجه ی 2،3سال تلاش و امید و انتظار .
تصویر ابتدایی همیشه به یاد می ماند ، ماندگار می شود . دست و پا زدن پشت پرده و جلد . آنچه می بینیم : تنها چشم ، لب .
پرده که می افتد مرد نه لب دارد و نه چشمی برای دیدن .
گل را گل نمی بیند ، بودا را بودا نمی بیند ...
حرفی هم انگار ندارد برای گفتن . می رود که لبی برای خنده پیدا کند .
یه مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لپاش گلی
غصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت
خنده بی‌لب کی دیده
مهتاب بی‌شب کی دیده
لب که نباشه خنده نیس
پر نباشه پرنده نیس
شبای دراز بی‌سحر
حسن‌قلی نشس پکر
تو رختخواب‌اش دمرو
تا بوق سگ
اوهو اوهو ...

در این گشت و گذار و همهمه ی نمایش ، نگاه من کم کم از قالب مهاجر ِ جویای ِ لذت ِ خسته از کار ، فراتر رفت و خودم را به یاد آوردم زمانی که به دنبال شادی می گشتم و هیچ نمی یافتمش –که خود را غریبه ای تبعیدی میدیدم در زندگی- و نمی دیدم زندگی را و حتی صدایش را نمی شنیدم که هیچ چیز ِ آن متعلق به من نبود .
بودا که لب به سخن گشود ، سوسوی کوچک سرخی بود میان انگشتان کارگردان و چهره ی در هم کشیده ی او به جای لبخند چند لحظه ی پیشش . آهی کشید به گمانم . که آیا روزی پسربچه معانی این کلمات را خواهد دانست ، آیا خودِ او آن را دانسته است و یا حتی بودا توانسته سختی اش را تحمل کند . کلماتی که قطعا به سختی آنها را از بر کرده بود ."
لبخندها خواستنی اما رفتنی اند...." . بار دوم نیز که تأتر مرد ِ بی لب را دیدم ، لبخند کارگردان همانجا قطع شده بود و سیگارش روشن .
گل دروغگو و نازک نارنجی شازده کوچولو ، چاه پیر ، مهتاب پر قر و قمیش ، پادشاه کودک دل و کوچک فکر ، بودای بامیان.هیچ کاری ازشان برنیامد .
دریا گفت : خندیدن که لب نمی خواد ، دایره و دنبک نمی خواد ، آینه و بزک نمی خواد...
یه دل میخواد که شاد باشه ، از بند غم آزاد باشه ....شاید .
جمعیت ایستادند به احترام این ذوق و هنر بچه ها ، فریادهای ِاز ته دلشان روی صحنه و نگاههای ِ آماتورشان که گاهی دوخته میشد به نگاه تماشاچی ها .
دوست داشتم این کار پور آذر را که هر چند صدف ِ زنده باقی مانده از جذر و مد را که توانست ،برداشت و پرتابشان کرد به دریایی بزرگتر.
اتفاق کوچکی نبود برای بچه ها ، از نگاه هایشان پیدا بود . که زندگی را آنجا با کیفیت دیگری یافته بودند . و به نقل از چخوف (کار بعدی تالار مولوی) هر روز مثل مرغ دریایی که جذب می شود به سوی دریا ، کشیده می شدند به سوی تالار ، برای رفتن روی صحنه .
بروشور را که خواندم دلم گرفت ، بابت 2 نوجوانی که نرسیده بودند به کار به اجبار . و بابت بقیه ی بچه ها که پس از پایان شهریور نور صحنه را گم می کردند .و برای باز یافتن ِ آن ، بازیافتن ِ مسیر ، باید هزار راه و کوره راه را طی کنند مثل خود ِ حسنقلی . با این تفاوت که آنها دنبال چیزی آشناتر خواهند گشت ، چیزی که روزی ، لحظه ای داشتنش را تجربه کرده اند .
و تمام این ها برای من شبیه معجزه ای بود با نور، چند تکه پارچه ی رنگی ، یک صحنه ی کوچک برای بازی و تمرین ، موسیقی زنده و دلنشین تأتری و صبر و امید یک کارگردان ِهنرمند .

۵ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی خوب کردی که در مورد این تئاتر نوشتی. منتظر این نوشته ات بودم. خیلی هم زیبا و تاثیرگذار نوشتی و تمام گفتنی ها را گفتی.
همینطور که اشاره کردی بچه ها شدیدا دنبل این بودند که در همین مسیر جای پاهایی برای گام های بعدی شان پیدا کنند و این نوری که به زندگی شان تابید رو روشن نگه دارند. بعد از پایان نمایش وقتی چندتا از دخترها را بیرون دیدم و از بازیشان تعریف کردم فقط از من می پرسیدند شما کار تئاتر می کنید ؟ دوستاتون کار تئاتر می کنند؟ و وقتی گفتم برادم کار تئاتر می کنه و از من سراغ او را برای بازی در کارهایش گرفتند تازه فهمیدم منظورشان چیست و خیلی دلم گرفت ... ولی با این همت و پشتکاری که در آنها دیدم حتما راه آینده شان را اونطور که می خواهند پیدا خواهند کرد...

نکته دیگری که در مورد آن هم جمله کوتاهی نوشتی انتظار پشت در بود. نمیدانم ولی گویا هر شب این انتظار وجود داشت و با وجود توضیح ات باز نتوانستم فلسفه وجودی اش را درک کنم. چون مرا که خیلی عصبی کرده بود یعنی حدود 10-15 دقیقه پشت در بسته و در محیطی به غایت گرم همه به هم چسبیده بودیم و منتظر گشوده شدن درها. در حالیکه این جمعیت به راحتی در سالن انتظار نشسته بودند ... به عنوان شروع نمایش جمعیت را در راهرو هدایت کردند و یکربع در آن فضای تنگ پشت درِ بسته نگاه داشتند که با هر توجیهی کار آزار دهنده ای بود.... فقط شیرینی و گرمای اجرا بود که تلخی آن انتظار عصبی کننده را از بین برد

چیستا

khakiasmani گفت...

من هم از صمیم قلب امیدوارم که پیدا کنند راه رو...
اما در مورد تأخیر در شروع نمایش ، دو شبی که من اونجا بودم فقط 5و7دقیقه بود.و به خاطر بی نظمی گروه بود،حق با توئه که انتظار آزاردهنده ای بود . اما منظور من چند دقیقه ی مانده به نمایش بود که صدای موسیقی زیبایی از سالن درمیومد و دل من داشت پر می کشید که برم تو و رو صحنه باهاشون برقصم ؛)

khakiasmani گفت...

راستی پیام جان خزه ، اسم یک سایت بود که آدرسش رو هم اتفاقا لینک کردم . پایین عکس نوشته های منصور نصیری .
و در مورد خجالت کشیدن از خودم ، دلیل بسیار دارم ، با توجه به کلام ِ نیچه در مورد نویسنده ی غمگین و نویسنده ی جدی .

مرسده گفت...

خاكي آسماني عزيز
واقعاً همين طور بود كه مي گفتي و همه چيز را هم بسياز زيبا گفتي. براي من كه اين كار را دوست داشتم خواندن پست تو بسيار دلنشين بود. اما يك چيزي كه براي من از اين تاتر به جا ماند فراي تمام شخصيتها ، صورت بازيگر حسينقلي بود كه كاراكتر خاصي براي نقاشي داشت و آرزو مي كردم كه كاش يك هفته اي مي توانستم از او كار كنم. اميدوارم كه جداً‌ راهشان را پيدا كنند.
دوست من تو "يرما" را ديدي يا نه؟

khakiasmani گفت...

این به نگاه برمیگرده ، نگاهی که گفتم تنها از آن ِ نقاش هاست ،ولی گمانم حق با توست...
یرما رو نه متأسفانه هنوز ندیدمش...