۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

بخش هایی از داستانی که می نویسم


می روم به صف اتوبوس . ظهر است . از مسجد بی مناره و گنبد محل صدای اذان بلند می شود .

من با سایه ی انگشت هایم بازی می کنم .

زن همسایه کمینم را می کشد برای داستان سرایی.

من با آهنگ توی گوشم بدنم را تکان می دهم . زن چپ چپ نگاهم می کند ....


..................................


کتم را از روی صندلی برداشتم ، توی هوا تاب دادم و روی شانه ام انداختم .
عادت پدر شده بود عادت من . کسی نبود که به احترامم برش دارد و روی شانه ام بگذارد . اینطوری هر بار به ياد خودم مي آوردم كه برای زندگی به کسي نياز ندارم ...
حالا احساس پدر را می فهمم... كه مادر را منتظر نگاه می کرد هر بار ،وقتِ رفتن ، که نوازشش را روی آستر ِ کت برایش جا بگذارد و راهی اش کند . شاید هم ، من این طور خیال می کنم و آنها هیچ وقت همدیگر را این قدر نخواسته اند .


.................................


منفي بافي نمي كنم ، اما راستش اين است كه خوشبختی ِ ساده همیشه نیست . همیشه توی دل آدم قند آب نمی شود ، بابت اتفاق هایی که می افتند و می شکنند یا نمی شکنند .
توی اتاق من تا حالا هیچ اتفاقی وقت افتادن نشکسته است . بس که لباس هایم این طرف و آن طرف پراكنده اند و گرمی تنم تویشان جا مانده است .
اغلب تکیه می دهم به لباس هايم و گرمشان می کنم قبل از پوشیدن . گرمای بدنم يعني من هم مثل همه ی آدم ها زنده ام .
آخر اين روزها كسي را به همين راحتي زنده به حساب نمي آورند ، حتي اگر خرده کاغذهایش روی میز جا بماند و پوسته ي نازك تخم مرغ آب پز صبحانه با فشار انگشت هايش بشكند .


..............................


دور و بر آرامگاه پدر از آن کرم قرمزهایی که آنا دوستشان داشت زیاد بود . اگر الآن هم بود می گذاشتمشان توی قوطی سیگار نقره ی یادگاریم و برایش می بردم . فکرش را بکنید که کرم ها چقدر با کلاس به نظر می آیند وقتی توی یک قوطی نقره وول بخورند و چرخ بزنند . آنا که نبود می بردمشان برای ماهیگیری . ازین چنگ زدن خاک زیر ناخن هایم حسابی کثیف می شد . آن هم منی که حالم به هم می خورد از چرک زیر ناخن . مخصوصا خاک اینجا که هر ذره اش یا چشم و چار کسی است یا دست و پایش و یا موهای فر خورده ی بِلُندش...


عکس از آسمان حیاط پشتی دانشکده

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

تاب بازی در فاصله

روی موزائیک های مترو سر می خورم و ته سیگار تو را با پا پرتاب می کنم میان ریل ها .
با بویش نمی توانم کاری کنم . در مشامم جا مانده . مثل نقشت که روی پیراهن وجود من چرک مرد شده و پاک بشو نیست که نیست . من هم تو را ، خاطره ات را، با آن وزنی که داشتی با خودم هرجایی می برم . از این در به آن دروازه ...
ایستگاه به ایستگاه با تو منتظر می مانم برای قطار بعدی . تو هر روز این ازدحام را با من تحمل می کنی .
نقش تو روی پیراهن من خیلی صبور است ، خیلی....
اما با این همه دوری هنوز هم خستگی ات روی شانه های من می نشیند و شادی ات بال و پرم می دهد .
گمانم همین را می خواستم بگویم . با این همه دوری .

...

بدي اش اين است كه وقتي صندليت راحت نباشد و دوستش نداشته باشي هم، هزار نفر انتظار بلند شدن و بيرون رفتنت را مي كشند.

بدي اش واقعا اين است كه رفتن تو هيچ صندلي را خالي نخواهد كرد و هميشه هزار چشم از حدقه بيرون زده ، تشنه به آن چشم دوخته اند .

بدي اش به خيلي چيزهاست ...

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

يادم نبود كه مرده...

- دلم مي خواست بهش يه زنگي مي زدم ....هيچ يادم نبود كه مرده.....
لباس منشيه شبيه لباسي بود كه آخرين بار تنش ديدم ، عمه هميشه خودش لباساشو مي دوخت...
- من هم اگه بميرم ، يادت ميره ؟
- آره .
- آخه چطور ؟
- انقدر كه يه ريز جلوي چشام زنده بودي....