۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

تاب بازی در فاصله

روی موزائیک های مترو سر می خورم و ته سیگار تو را با پا پرتاب می کنم میان ریل ها .
با بویش نمی توانم کاری کنم . در مشامم جا مانده . مثل نقشت که روی پیراهن وجود من چرک مرد شده و پاک بشو نیست که نیست . من هم تو را ، خاطره ات را، با آن وزنی که داشتی با خودم هرجایی می برم . از این در به آن دروازه ...
ایستگاه به ایستگاه با تو منتظر می مانم برای قطار بعدی . تو هر روز این ازدحام را با من تحمل می کنی .
نقش تو روی پیراهن من خیلی صبور است ، خیلی....
اما با این همه دوری هنوز هم خستگی ات روی شانه های من می نشیند و شادی ات بال و پرم می دهد .
گمانم همین را می خواستم بگویم . با این همه دوری .

۲ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام دوست عزیز
و تشکر بابت نظرهایتان...
امیدوارم همراهی و همقدمی شما دوستان خوب و دقیق را همچنان همراه خود داشته باشم!...

موفقیت و سلامت را آرزومندم/

chista گفت...

مهسا جان ، نوستالژی قشنگی در این نوشته‏ات بود. بعضی از جملات نوشته‏هایت آنقدر زیباست که دلم میخواهد مدتها با خودم تکرارش کنم و هربار گرمای حس درون‏اش درونم موج زند

"خاطره ات را، با آن وزنی که داشتی با خودم هرجایی می برم .....اما با این همه دوری هنوز هم خستگی ات روی شانه های من می نشیند و شادی ات بال و پرم می دهد "

روزهای خوبی داشته باشی و باز ... به امید دیدار