۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

يادم نبود كه مرده...

- دلم مي خواست بهش يه زنگي مي زدم ....هيچ يادم نبود كه مرده.....
لباس منشيه شبيه لباسي بود كه آخرين بار تنش ديدم ، عمه هميشه خودش لباساشو مي دوخت...
- من هم اگه بميرم ، يادت ميره ؟
- آره .
- آخه چطور ؟
- انقدر كه يه ريز جلوي چشام زنده بودي....

۴ نظر:

مرسده گفت...

...
راستي تو هم منو يادت مي ره؟
...

khakiasmani گفت...

نبودنت رو آره ، بودنت رو نه...

ناشناس گفت...

تو هروقت دست به نوشتن می بری، خود ِ خودت می شی...
این نوشته از جاییکه شروع می شه، بسیار زیباست... زمان خواستن رو می گم...
خیلی لذت بردم از خوندنش...

khakiasmani گفت...

امین عزیزم ممنون
راست می گی ، لحظه ی خواستن واقعا زیباست