۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

یرما




"اینجا هیچ کس صدای آدمو نمیشنوه ، آخه هیچ کس جز خودم نیست…"
شاید همه بگن چه فرقی می کنه چند شنبه بری تأتر ، اما برای من خیلی ناخوشایند ِ که اون روز پنجشنبه باشه و اکثر مخاطب ها زوج هایی باشند که تنها چیزی که دنبالشن صرفا جاییه تاریک و بی نور و اصلا فرقی نمی کنه براشون که اونجا سینما آزادی باشه و فیلم نسکافه ی داغ داغ یا تالار سایه و نمایش یرما.....تو باید توی نمایش خانه بنشینی و تحمل کنی موبایلشون رو که زنگ می زنه یا صدای خنده هاشون رو در نقطه ی عطف نمایش که بازیگر همه ی وجودش رو در صحنه فریاد می زنه ….
قبل ِ شروع لازم بود یه شکلات ِ تلخ بخورم حتما
واقعا که اینجا هیچ کس صدای آدمو نمی شنوه و دستای آدم هر روز آب می شن و میریزن روی زمین ، دست هایی که آدم دوستشون داره خیلی
صرف نظر از موسیقی ِ نمایش ، باید بگم "آقای گوران" بسیار خوش قریحه بوده البته بعد از خود ِ لورکای ِ عزیز که این طور صحنه رو می چینه برای بیان رنج های قدیمی ی آدم ها و اینکه اون ها چطور تقلا می کنن برای ِ نجات ِ خودشون و فرهنگ ِ پوسیده ای که زنان و مردان رو از هم جدا می کنه تا کمکی برای ِ هم نداشته باشن هیچ وقت
چینش زیبایی بود … آدمی و انعکاس خودش و آدمی با حس های پنهان ِ درونِش و جرأتی که توی وجودت پرپر میزنه و می پوسه و هیچ جای زندگی به دردِت نمی خوره غیر از خودکشی یا چنگ انداختن به صورتت برای پاره کردن تمام ِ مویرگ هایی که گونَتو سرخ نگه می دارن و لب هاتو زنده…شاید اون موقع به خودت میگی بگذار بیرون بریزه این خون ِ دروغی…بگذار از بین بره این صورت که نمی خوامش…
روایتی از زن هایی که تکرار می شن ، مردهایی که تکرار می شن و آدم هایی که توی ِ این چرخه طاقت نمیارن و محکومند همیشه
"جایی که تو به دنیا میای زن ها همیشه کَرَند ، انگار گوششون رو با موم پر کرده باشن ، حتی بلند ترین فریادها تو گوششون یه پچ پچ کوچیکه…"
تنها گله ای که از لورکا داشتم این بود که چرا باید بخشی از وجود ِ یرما که مَرد ه بهش جرأت بده برای رفتن به سمت ِ امیالش ، آیا بی پروایی برای افسارگسیختن و پاره کردن طناب های کهنه فقط کار ِ مردهاست ؟
نمی دونم شاید زن ها در نگاه ِ او خودشون رو برای ابد محکوم کردن به پنهان کاری و ازین سو به آن سو سرگردان بودن . جایی بودن و جایی نبودن .
مردها شجاعن آنجایی که نباید و ترسو باز هم جایی که نباید . دنیا واروونست . لذت ها پلاسیده می شن و از بالای ِ درخت روی ِ خاک می افتن ، چون آدم ها کوچک تر از اونن که دستشون بهش برسه .
نقطه ی عطف تمامی ِ درام ها
" دستاتو بده به من ، وقتی دستاتو می گیرم انگار دستای ِ خودمه ، یه قسمت کوچیک از وجود ِ تو با ارزش تر از همه ی وجو خودمه … "
چه حیف که برگه ی خالی ِ زندگی رو با سیاهی پر می کنیم . انگار هیچ وقت رنگ دیگه ای رو ندیدیم .
آی آدم های سیاه و سپید زندگی پشت رنگ ها ست . بیاید جور ِ دیگه ای زندگی کنیم .
………………………………..
مدام یاد ِ نگاه های مردمی می افتم که دیشب از تالار ِ سایه بیرون می رفتن و اخم هاشون درهم رفته بود از اینکه یک زن آن هم شوهر دار از امیال ِ خودش حرف بزنه . گمونم کلی دلشون خنک شده بود از بابت ِ اعدامش .

فردای ِ یرما یه مقاله راجب ِ یک خانم توریست ِ دوچرخه سوار ِ سوئيسی خواندم که به لطف دوستان ِ مهمان نواز و بسیار بافرهنگ ِ ایرانی ، که مطمئنا خون ِ آرش ها و سیاوش ها در رگ هاشون در جریانه ، در یکی از اتوبان های تهران پرت شد روی گاردریل ها و بخشی از صورتش منهدم شده –که البته چون هنوز در تهران بود جراحان پلاستیک به نحوی جمع و جور کردن این افتضاح رو-
گمون می کنم من عهده دار ِ این همه فاصله ی آدم ها و این همه دشمنی ام .
خون اون زن روی آسفالت خیابون و پوستش که روی گاردریل ها جا مونده به عهده ی منه. من جنایتکار قرنم . نه تو سوئیس می تونم سرمو بلند کنم از شرم نه هیچ جای ِ دیگه .
حتی تو اتوبان نمی تونم تو چشم راننده های پشت ترافیک نگاه کنم .
دلم خیلی گرفت… کجا داریم زندگی می کنیم ، با چه کسانی...

"یرما : باید امیدوار بود

وجود یرما : باید خواست...."

...............................................


هیچ نظری موجود نیست: