۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

همه گرفتارند...

"آرین با پیرهنی آبی و قلبی سرخ می نوشید ، می خندید ، می رقصید . یک جشن عروسی با شکوه . رقص و شراب و مجلس گفت و گو . برای این مناسبت قصری اجاره کرده بودند . البته نمی توان گفت قصر ؛ در حقیقت مزرعه ای بود با سالن های وسیع ، دیوارهای کلفت و سقف های کوتاه . آرین خیلی می نوشید ، خیلی می رقصید و بیش از همه ی این ها می خندید . هرگز کسی موفق نشده بود او را تربیت کند و رفتار درست را به او بیاموزد . رفتار درست رفتار غم انگیزیست . آرین برای غصه خوردن استعدادی نداشت . عشق می ورزید و عشق طلب می کرد . باقی مسائل اهمیتی نداشت . زندگی کوتاهه . به من چیزی رو بده که دوست دارم . من عاشق واقعیتم . همون چیزی رو که هستی به من بده . چیزهایی که استادات بهت یاد دادند رو فراموش کن . رفتار درست رو فراموش کن . این بود معجزه ی آرین : حضوری غنی و نادر ، شاداب و ساده و ساده طلب . می تونی بگیریم ، می تونی رهام کنی ، ولی به من درس اخلاق نده ، به من نگو چه جوری باشم . من هم مثل تو هدیه ای هستم از جانب خدا ، دندون اسب پیشکشی رو که نباید شمرد ، زندگی کوتاهه . لااقل باید کمی به اون شور و هیجان داد ، نه ؟
آرین پیراهنی به رنگ آبی آسمانی به تن دارد . وقتی می رقصد ، آسمان چین می خورد . زیر آبی آسمان ، لطیف ترین بدن دنیا نهفته است و در این بدن قلبی ست که زیباتر از یک طبل می تپد .میهمانی پیش می رود ، مهمانان یکی یکی به خواب می روند و روی میزهای مملو از گوشت و شراب ولو می شوند .
خواب همه ی میهمانان را در آغوش گرفته است .کسی نباید اتفاقی که از این پس رخ می دهد را ببیند . عروس پیراهن آبی آسمانی اش را از تن در می آورد و به آرامی روی صندلی می گذارد ، دو دستش را زیر سینه ی چپش می برد ، گوشت را کنار می زند و قلبش را از سینه بیرون می کشد و بی اینکه چشم از شوهرش برگیرد ، زیر نئون قلبش را به آرامی می چرخاند . قلبی برهنه در دستانی سفید .طول سالن را پاورچین پاورچین طی می کند تا قلب را به شوهرش بسپارد و شوهر نگاه می کند ، در انتظار می ایستد . آرین قدم بر می دارد ، از روی بدن های خفته می گذرد ، یک لیوان شامپاین را سرنگون می کند . حالا به دو متری شوهرش رسیده است . قلب میان دستانش چون گنجشکی می تپد . با شوهرش یک متر فاصله دارد ، به او نگاه می کند و در چشم هایش سایه ای می بیند ، بلا فاصله سال های آینده را پیش چشمش مجسم می کند که نه این مرد و نه هیچ مرد دیگری نخواهد دانست با قلبی به این طراوت و سرخی چه کند . لحظه ای تردید می کند ، دستانش را کمی باز می کند . قلبش جلوی پای شوهر به زمین می افتد و شوهر برای گرفتن آن هیچ حرکتی نمی کند . قلب آرین زمین می خورد و سه تکه می شود .
آرین سه تکه ی قلبش را جمع می کند ، و بی نظم و ترتیب درون سینه اش جا می دهد . پیراهن آبی آسمانی اش را دوباره می پوشد . بی آنکه به کسی نگاه کند می رود . شوهرش تا به ابد اینگونه خواهد ماند : مبهوت با چشمانی باز ؛ شب و روز انگار که پلک هایش سوخته .
بیرون سحر دمیده . آرین با قدم هایی سبک راه می رود . در راه تمشک می چیند . دنبال اسمی برای اولین فرزندش می گردد . می گرید .خندان و گریان از کوه بالا می رود .
مجنون هایی هستند که آنقدر مجنونند که هیچ چیز نمی تواند تب زیبای عشق را از چشمشان برباید . خداوند مورد رحمتشان قرار دهد . به خاطر وجود آنهاست که زمین گرد است و خورشید هر روز طلوع می کند ، طلوع می کند ، طلوع می کند . "
شما این زن رو جایی ندیدید ؟


متن داخل گیومه :از فصل نخست کتاب "همه گرفتارند"
نوشته کریستین بوبن
ترجمه نگار صدقی
انتشارات ماهریز

هیچ نظری موجود نیست: