آرین پیراهنی به رنگ آبی آسمانی به تن دارد . وقتی می رقصد ، آسمان چین می خورد . زیر آبی آسمان ، لطیف ترین بدن دنیا نهفته است و در این بدن قلبی ست که زیباتر از یک طبل می تپد .میهمانی پیش می رود ، مهمانان یکی یکی به خواب می روند و روی میزهای مملو از گوشت و شراب ولو می شوند .
خواب همه ی میهمانان را در آغوش گرفته است .کسی نباید اتفاقی که از این پس رخ می دهد را ببیند . عروس پیراهن آبی آسمانی اش را از تن در می آورد و به آرامی روی صندلی می گذارد ، دو دستش را زیر سینه ی چپش می برد ، گوشت را کنار می زند و قلبش را از سینه بیرون می کشد و بی اینکه چشم از شوهرش برگیرد ، زیر نئون قلبش را به آرامی می چرخاند . قلبی برهنه در دستانی سفید .طول سالن را پاورچین پاورچین طی می کند تا قلب را به شوهرش بسپارد و شوهر نگاه می کند ، در انتظار می ایستد . آرین قدم بر می دارد ، از روی بدن های خفته می گذرد ، یک لیوان شامپاین را سرنگون می کند . حالا به دو متری شوهرش رسیده است . قلب میان دستانش چون گنجشکی می تپد . با شوهرش یک متر فاصله دارد ، به او نگاه می کند و در چشم هایش سایه ای می بیند ، بلا فاصله سال های آینده را پیش چشمش مجسم می کند که نه این مرد و نه هیچ مرد دیگری نخواهد دانست با قلبی به این طراوت و سرخی چه کند . لحظه ای تردید می کند ، دستانش را کمی باز می کند . قلبش جلوی پای شوهر به زمین می افتد و شوهر برای گرفتن آن هیچ حرکتی نمی کند . قلب آرین زمین می خورد و سه تکه می شود .
آرین سه تکه ی قلبش را جمع می کند ، و بی نظم و ترتیب درون سینه اش جا می دهد . پیراهن آبی آسمانی اش را دوباره می پوشد . بی آنکه به کسی نگاه کند می رود . شوهرش تا به ابد اینگونه خواهد ماند : مبهوت با چشمانی باز ؛ شب و روز انگار که پلک هایش سوخته .
بیرون سحر دمیده . آرین با قدم هایی سبک راه می رود . در راه تمشک می چیند . دنبال اسمی برای اولین فرزندش می گردد . می گرید .خندان و گریان از کوه بالا می رود .
مجنون هایی هستند که آنقدر مجنونند که هیچ چیز نمی تواند تب زیبای عشق را از چشمشان برباید . خداوند مورد رحمتشان قرار دهد . به خاطر وجود آنهاست که زمین گرد است و خورشید هر روز طلوع می کند ، طلوع می کند ، طلوع می کند . "
شما این زن رو جایی ندیدید ؟
متن داخل گیومه :از فصل نخست کتاب "همه گرفتارند"
نوشته کریستین بوبن
ترجمه نگار صدقی
انتشارات ماهریز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر