۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

قفس

به لطف کارت عبور های قدیمی ای که هرگز دورشان نمی ریزم، آسان از نگهبانی رد شدم و راه پله ها را گرفتم که به شما برسم .
اینجا خیلی سخت نمی گیرند . از جاهای دیگر که جسته و گریخته خبرشان را شنیده ام خیلی بهتر است ، همینکه چیزی در دست داشته باشی تا از ناظران و مراقبان رفع مسئولیت شود کافیست ، اگر هم مشکلی پیش آمد دمار از روزگارت در می آورند که جاعلی و مأمورها را دست به سر کرده ای که آشوب راه بیندازی .
من برای آشوب نیامده بودم . مدت هاست که این چیزها از سرم افتاده ، مگر گاهی که بچه ها با رشوه و هزار دوز و کلک الکل یا مواد خوبی گیرشان بیاید و مست کرده باشیم ؛ حرف می زنیم و من جوگیر می شوم و به یاد گذشته ها سر و صدا راه می اندازم . البه با پیچیدن طنین صدای راسخ فرمان خاموشی در دالان ها و اتاق ها ، هرکس با رویاهایی که ذخیره کرده زیر پتویش می خزد ، وگرنه 3 روزی را باید توی تاریکی انفرادی بگذراند . البته می گویند جای تمیزی ست و دیگر مثل گذشته ها سوسک و ازین جور جانورها ندارد . دیدن و ندیدن خورشید هم که برای هم بندی ها فرقی نمی کند .
یک بار از من پرسیدید چرا پله ها . راستش آن روز بحث را عوض کردم . نگفتم طاقت دیدن جان شیفته ی قدیمی ام توی آینه های لعنتی آسانسور ندارم و ترجیح می دهم چندین طبقه ی هموار و ناهموار این غل و زنجیرها را با خودم بالا بکشم اما چشمم به آن قفس دور سرم نیفتد . راه باز کردنش را می دانم اما مهم نیست این روزها همه پرچم سفید در دست دارند .
راستی دیروز غروب توی خیابان اطلاعیه ی جدید بازسازی دوباره ی تأتر شهر را در میدان اصلی دیدم. سنگ فرش ها را هم که دارند عوض می کنند . هم شهری ها خوشحال بودند . می دانید که راضی نگه داشتن مردم کار ساده ای نیست . اما در مورد "دیده شدن" گویا قضیه فرق می کند . چیزی مثل مطالعات هاثورن ، حتی وقتی که شرایط سخت تر شد هم کارگرها شاد و سرحال بهتر کار می کردند چون احساس می کردند دیده می شوند .
این روزها دیگر این تعارض ها از کوره به درم نمی برد .نه اثر الکل و مواد لعنتی که گفتم نیست . احساس می کنم پیرتر شده ام . و بی نیاز تر .
دیگر می دانم هر چه پیش بیاید باز هم روز بعد خیابان ها پر از اتومبیل است و قطارهای زیرزمینی در حال انفجار از شدت جمعیتی که می خواهد زودتر برسد .
سبک تر شده ام . دارم می رسم به همان یکسان بودن مفاهیم که حرفش را می زدید . سنگینی تبدیل شد به سبکی ، به پر...
شما بعد از این همه سال هنوز هم توی اتاق 108B درس می دهید . کلاستان مثل کلاس اول است . هروقت که به دیدنتان می آیم باز هم کسی را می بینم که می خواهد شروع را یاد بگیرد . این روزها آدم ها کمتر به فکر ادامه یا پایانند . زندگی شان پر است نیم خط های گاه و بیگاه . این است که کمتر آنجا می آیم . کمی روحیه ام را تضعیف می کند دیدن گذشته و حال و آینده ام یکجا در شاگردان شما والبته دیدن این همه سرگردانی و شما که زیر بار آن خرد می شوید ..
از پله ها که بالا آمدم و لای در را که باز کردم دیدن دست هایتان کافی بود که دوان دوان برگردم و از آنجا بیرون بروم . اما دیر شده بود و بچه ها من را دیده بودند . داخل شدم . همان لباس سپید قدیمی را به تن داشتید و کفش های قهوه ای . و کت چهارخانه یتان که روی میز گذاشته بودید . پیش تر اغلب چای می خوردید اما آن روز نوشیدنی تان آب سرد و چند حبه قند بود .
کار از نگرانی من گذشته بود . گویا مقدمات سفرتان فراهم نشده بود و اخیرا جاهای دیگری هم تدریس می کنید ، دانشگاه و....
معلم خوبی هستید .
از این رودیدن این غل و زنجیرها در پای شما زجرآورتر به نظر می رسد . جز یک احوالپرسی ساده چیزی برای گفتن به نداشتم . که آن هم پاسخش لااقل برای آن روزمشخص بود . حال خوشی نداشتید ، هیچ کدام نداشتیم .
می ماند یک سلام و یک خداحافظ . چیزی کمتر از 60 ثانیه . 60 ثانیه ای که تمام روز مرا با یادآوری تمام آن چیزها که می تواند باشد و نیست ، نیش می زد.

۳ نظر:

Ba in hame گفت...

بی نیاز از وصف خواندنی بودن پست های اخیر و آخرتان، تا سر بر گردانی پاییز از راه رسیده و مترسک های بی کار در فصل آخر کتابتان - که ما باشیم: خوانندگان قدیمی حضور- به امید نگاهی تا که دیده شوند.

Ba in hame گفت...

و یادم باشد که تکرار کنم هرشب همان سرود قدیمی را : تا ماه برآید ... می دانم سرودخوانانِ قدیمی بسی پیش تر از ما می میرند با سرودهایی که مترسکان باغ خاطرات در آن از انسداد عروق یادها جلوگیری می کنند. وقت بسیار تنگ است و زمین خسته نشده هنوز از گردش بی خود انگار.

khakiasmani گفت...

سلام
باغ خاطرات آفتی ندارد ، الا زمان که بی اعتنا میگذردو رخش را زرد و کمرش را دوتا می کند ...
اعتبار حضورش اما به نگاه های دوخته به پیکرش است که هر از گاهی طعم گس پیشتر ها را دوباره به کام می ریزند.
به لطف مترسکان باغ خاطرات از گذشته ها تنها هزار سال را به خاطر می آورم . هزار سال گنگ پوشیده به ابر و کدر .که گاه صاعقه ی حادثه ای روشن و شفافش می کند و من از ترس دیدنش میخکوب می شوم .
حضور نرم و آگاه قدیمی ترها اما دلگرم می کند . قدیمی تر هایی که بی نگاهشان نمی توان این گردش خستگی ناپذیر زمین راتاب آورد .
ممنون بابت حضور و نگاه