۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

می رویم جایی که خورشید غروب می کند

کمی معذب هستم و مدام جابه جا می شوم . با بوی عطری که توی فضا پیچیده غریبه ام ، من یک وصله ی اضافی هستم ، این از بیرون ماشین هم پیداست .
دود سیگار که می پیچد فضا را سبک تر می کند .
این سؤالی ست که همیشه از خودم می پرسم ، دقیقا چرا ؟
سرگرم آسمان می شوم .
خورشید می چرخد و ژست معروف پنهان پشت ِ ابر، با باریکه ی نورش را می گیرد .
مگر خورشید نباید سرجایش بنشیند که دورش بگردند ؟ زمین در مقابل این سرعت تقریبا ثابت است....باز هم مثل همیشه این مائیم که داریم دور می زنیم .
زمانی که جلوی رویم آرام و قرار می گیرد ، آسوده می شوم که راه همین است .
دم غروب این حال و هوای اتوبان کرج است . انگار با سرعت به جایی می روی که او می رود . انگار می شتابی که تو هم با او غروب کنی .
در این حرکت شتابان ، ابرها ورق می خورند ، انیمیشن های اولیه...
دورتر که بودیم انگار مرد داشت دمرو کتابی می خواند که سخت فکرش را مشغول کرده بود .جلوتر که رفتیم ، دیدم نه ، کتاب باید رمان سبکی ، طنزی ، چیزی باشد . فکر مرد پیش زنی بود که روی بدنش لم داده بود .
زن چند سالی مسن تر به نظر می رسید و اندامش نامتناسب شده بود . مرد هم خیلی جوان نبود ، آثار پیری را می شد روی عضله هایش دید .
زن تقریبا خوابش می آمد . چند قدم جلوتر ،خوابش برد .
مرد پلک هایش سنگین شده بود ، اما برابر این خواب آلودگی وا نمی داد . همینطور دستانش را پل کرده بود و تکیه داده بود و فکر می کرد .
جلوتر مرد و زن مثل بخاری شده بودند ، نمی شد از هم تشخیصشان داد .
و پیشتر که رفتیم ابرهایشان شد شبیه چند تپه ماهور کم ارتفاع .
چند قدم آنطرف تر پایان راه بود و من رفتم که پشت کوه های خودم ، توی خانه ی خورشیدی ام غروب کنم .

۵ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

واژه ی انیمیشن خیلی جداست...تقریبا موندی چی بگی...بجاش یه چیز دیگه میشه قرار داد.
کل ماجرا هم که عالیه.گرچه کلا غلطه.

khakiasmani گفت...

انیمیشن گذاشتم چون به نظرم تو حرکت ، حرکت ِ ابرها رو نگاه کردن ، دیدن یه جور پویا نمایی ساده ست...
ولی نمی دونم ، شاید این طور باشه ، کاش جایگزینش رو هم پیشنهاد می کردی
و راجب غلط بودن کل ماجرا...
ماجرایی بیان نشده ، احساس منه در یک اپیزود از یک نمایش زندگی که توش حضور داشتم و نباید می داشتم
پس راجب درست و غلطش شخص دیگری به این سادگی ا نمی تونه...
به هر حال ممنون

ناشناس گفت...

این متن رو خیلی دوست داشتم.
دیدم عکس دوست داشتی به جای بعداز بیست و سه آدرس یک وبلاگ دیگه مو دادم که توش فقط عکسه. عکسای دست دوم و سوم چارم. گاهی هم دست اول. از این و اون و خودم.

khakiasmani گفت...

آقای مهدی بهشت
عکسها رو دیدم . این زاویه ی دلتنگ و آروم ِ دید ِدوربینتون رو دوست دارم .
حضور شما اینجا باعث افتخار منه ، خوش اومدید .
باز هم باید بگم که دیدن وبلاگتون و اسمشو فال سهراب و کوچه خیلی بهم چسبید اون وقت شب که ساعت از 23 گذشته بود .