۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

پدربزرگم قبلن ها دعا میکرد :خدایا از این سیاهترش نکن

دنیا کمی خالی شده و ساکت و دلگیر

شمعدانی ها روی پله ها لم داده اند

دلم می سوزد

برای اینجا ، که مردمش سرکه می اندازند و شراب می گیرند ،

یا هرچقدر هم که سرشان شلوغ باشد و کم حرف بزنند و کم ببینند یک چیزهایی یادشان نمی رود

و پرنده ها هر چقدر که به زبان خودشان حرف بزنند ، باز هم چیزی دستگیر غریبه ها می شود

دلم می سوزد که زور روی دنیای ما خیلی زیاد است

هیچ نظری موجود نیست: