۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

...

امروز سنگین از خواب بیدار شدم .
دیروز روز بدی بود ، تمام مدت توی کارگاه نشسته بودم و با انگشت هایم بازی می کردم ، نه که کاری نبود ، نه ، دل و دماغی برای کار نداشتم .
همه رفته بودند عروسی ساقی و من تنهایی عزای خودم و بقیه را گرفته بودم . خیلی سخت است که آدم تنهایی عزای این همه چیز و این همه آدم را بگیرد .
نه شمع روشن کردم و نه پارچه ی سیاه به دستم داشتم.

نشستم گوشه ی کارگاه و با انگشت هایم بازی کردم .
روی همه چیز را خاک گرفته بود .
دم غروب دلم گرفت ، گفتم زنگی به سحر بزنم ، صدای ساز و دهل می آمد . چیزی توی مغزم چرخ خورد و خواست از دهانم بیاید بیرون ، گوشی را گذاشتم .
این بار او تماس گرفت ، بی درنگ و بی فکر گفت : خوبی ؟
من خوب نبودم و گوشی را دوباره گذاشتم .
شب شده بود ، دیدم حریف خودم نمی شوم ، خواب به چشمم نمی آمد. نه با چای گل گاو زبان عزیز و نه با آلبوم بچگی های رضا ، نه با روزنامه و کتاب و نه با بی بی سی.
بطری را سر کشیدم و رفتم سر میز کار...کم کم عقربه های ساعت دیوار روبه رویم کند می شدند. می خواستند بایستند ، همانجا ،روی ساعت نمی دانم چند...

صبح که سنگین از خواب بیدار شدم دیدم نگاه یک مشت گره کرده ی گچی روی میز زل زده به دست های بی رمق و خواب آلوده ی من .
از کارگاه زدم بیرون...

هیچ نظری موجود نیست: