۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

آخرین حباب

همیشه سوغاتی گرفتن را دوست داشتم .

آخرین سوغاتی که گرفتم یک فانوس بود ، زنگ زده و قدیمی ، از طرف یک آشنای دور که اتفاقی دانسته بود چقدر نخ نما بودن هرچیز را دوست دارم .

مهلت ندادم و به دیوار حبابم آویزانش کردم .

شاید باورت نشود اما این اولین چراغی بود که اینطور به اتاقم نور می پاشید .

می دانی خورشید و ماه یک طرف اما نوری که از آن خودت باشد ، چیز دیگریست .

شروع کردم به رفت و روب . می دانی که ، گاهی به سرم می زند .

سایه ام روی زمین می لرزید ، راستش ترسیدم.

دوستم گفته بود نور خودی دروغ نمی گوید .

می خواستم فکرم را به جای دیگری ببرم .

نامه های قدیمی تو را از صندوقچه بیرون آوردم و شروع کردم به خواندن .

دیدم زیر نور خودی دست خطت برایم بی معنی شده ، ترسیدم .

از فانوس دور شدم ، سایه ی دستم می لرزید .

دوباره و دوباره خواندم .

صدایی از گذشته نمی آمد ، گذشته توی صندوق نمور ، دور از آفتاب پوسیده بود و لال شده بود ...

دلم برایش سوخت ، برای آن همه سال و آن همه خاطره و حس خوب که بدجایی گذاشته بودم .

دلم گرفت ، فانوسم را برداشتم و از حبابم بیرون زدم .

مدت ها بود که پا از حبابم بیرون نگذاشته بودم .

بیرون پر از هوای تازه بود .

راستش برای معلق بودن دیگر حباب نمی خواهم .

فانوس خودم را دارم که اندازه ی سایه ام را نشانم میدهد و یک دنیا راه برای گشت و گذار .

دوستی گفت که فردا خورشید به خاطر من طلوع خواهد کرد .

می روم که دستانم را زیر نور بگیرم...

خداحافظ

۳ نظر:

مرسده گفت...

مهسای عزیزم
خداحافظت را نمی خوانم و نمی شنوم. به اندازه کافی در نوشته ات معلق هستم دیگر این را نخواهم پذیرفت

مرسده گفت...

نه تو فکر می کنی تو خداحافظی کنی به اندازه کافی دلخوشی هست که بشود اینجا چرخید :(

chista گفت...

مهسا جان خيلي زيبا بود. واقعا مي‏گم. باز هم به اين نتيجه رسيدم كه كلاس‏هاي داستان نويسي چيز زيادي براي ياد دادن به تو ندارند. فقط شايد مجبور شوي كه بيشتر بنويسي كه اونوقت كلي خوش به حال ما ميشه كه از خوندنشون لذت ببريم